eitaa logo
ذره بین🔍
79 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
151 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀💫 _اما شما دارید می‌خندید. خوشحال هستید. مگر می‌شود؟! _ می‌بینی که. _ حال پدرتان چطور است؟ دو قطره اشک در پرتو چراغ درخشید و از گونه‌هایش روی چادرش افتاد. _حالش کاملاً خوب است. همانطور که در خواب دیده بودم. دراز کشیدم و گفتم:( حالا دیگر مطمئن شدم که دارم خواب می‌بینم. دلم می‌خواهد این خواب خوش، چند ساعتی ادامه پیدا کند. مدت‌ها بود کابوس می‌دیدم.  خدا را شکر که یک بار هم شده، دارم خواب‌های قشنگ می‌بینم! فقط می‌ترسم یکی بیاید و بیدارم کند.) پدربزرگ دستم را گرفت و کشید. _ برخیز! از خستگی داری مُهمل می‌گویی. مجبورم کرد بنشینم. ریحانه با پشت انگشت، اشکش را پاک کرد و گفت:( برخیزید برویم تا با چشم خودتان ببینید؛ هرچند باور کردنی نیست!) ایستاد. از اتاقی که ابو راجح در آن بود، صدای صلوات به گوش رسید. پدربزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم. فکرم از کار افتاده بود. مرتب سر تکان می‌دادم و به ذهنم فشار می‌آوردم تا بفهمم خوابم یا بیدار. _اگر من بیدارم، درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملاً خوب است؟ شادی ریحانه آنچنان بود که نمی‌توانست جلوی لبخند و اشکش را بگیرد. بالاترین آرزوی من آن بود که او را چنین خوشحال ببینم. _ بله، پدرم هیچ وقت به این خوبی و سلامتی نبوده. پدربزرگ گفت:( راست می‌گوید. باورش سخت است، ولی واقعیت دارد.) _ پس من بیدارم و حال ابوراجح هم خوب است و شما برای همین خوشحال هستید؟ ریحانه گفت:( بیایید برویم تا ببینید.) کم کم از بهت و حیرت بیرون می‌آمدم و در گرمی شادی فرو می‌رفتم. _ صبر کنید! چطور این اتفاق افتاده؟ او که حالش وخیم بود. آن همه شکستگی، جراحت، کبودی... ریحانه گفت:( باید خودتان بدانید. مگر شما نبودید که از پدرم خواستید از امام زمان شفا بخواهد؟) _ امام زمان؟ سوزش جوشیدن اشک را در چشمان احساس کردم. با صدایی که از هیجان شادی می‌لرزید، پرسیدم:( یعنی آن حضرت پدرتان را شفا داده‌اند؟) نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. صورتش را در چادر پنهان کرد و سر تکان داد. پدر بزرگم گفت:( آنچه اتفاق افتاده، یک معجزه است. تنها می‌تواند کار آن حضرت باشد و بس.) بلند خندیدم. _خدایا، چه می‌شنوم؟ چه می‌گویی پدربزرگ؟ این شما نبودید که ساعتی پیش نصیحتم می‌کردید که.... نگذاشت حرفم را تمام کنم. _انچه را گفته‌ام فراموش کن. حالا می‌گویم: جانم به فدای او باد! افسوس که عمری را بدون شناخت آن بزرگوار ب هدر داده‌ام. صد افسوس! ریحانه گفت:( خدا را شاکر باشید که عاقبت، امام و مولای خودتان را شناختید.) _حق با توست دخترم. ساعتی قبل افسوس میخوردم که ابوراجح در گمراهی خواهد مرد. حالا دریغ می‌خورم که خودم عمری را به بیراهه رفته‌ام؛ اما از اینکه بالاخره راه راست را یافتم، خدا را شکر می‌کنم. بیرون از در اتاق ایستادم. از ریحانه پرسیدم:( یعنی دیگر از آن همه جراحت و شکستگی، اثری نیست؟) ریحانه سر تکان داد و ساکت ماند. پدربزرگ مرا به جلو هل داد. _ بیشتر از ده قدم تا آن اتاق فاصله نیست. برویم تا خودت ببینی. از تالار گذشتیم و به اتاقی که ابوراجح در آن بستری بود، رسیدیم. پدربزرگ پرده را بالا گرفت و وارد شد. من و ریحانه پشت سرش داخل شدیم. روحانی و طبیب در حال خواندن دعا بودند. نفر سوم که در سجده بود، کسی نمی‌توانست باشد جز ابوراجح. زن‌ها که گوشه‌ای نشسته بودند، با دیدن من برخاستند. همسر ابوراجح از همه خوشحال‌تر بود. در اتاق، دو چراغ روغنی روشن بود. پدربزرگ برای آنکه بهتر بتوانم ابوراجح را ببینم، چراغی را که در دست داشت به من داد. به روحانی و طبیب سلام کردم و کنار ابوراجح نشستم. او عبایی به دوش و دستاری بر سر داشت. نمی‌توانستم صورتش را ببینم. دقیقه‌ای گذشت. از هیجان می‌لرزیدم. ریحانه به پدرش نزدیک شد و آرام گفت:( پدر! هاشم کنارتان نشسته.) ابوراجح به خود تکانی داد. آهسته سر از سجده برداشت و به طرفم چرخید. _ سلام هاشم! ادامه دارد..... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃