eitaa logo
ذره بین🔍
79 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
151 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀💫 _از قضای الهی گریزی نیست. هرچه باید بشود، می‌شود. راضی به رضای او هستیم. _به هر حال، من امشب همینجا می‌مانم. طبیب را به گوشه‌ای از اتاق کشاندم و پرسیدم:( به نظر شما، ابوراجح می‌تواند صدای ما را بشنود یا کاملاً بیهوش است؟) طبیب را که هم سن پدربزرگم بود و موهایش را رنگ کرده بود، گفت:( گاهی به هوش می‌آید و زود از هوش می‌رود. به گمانم وقتی از اخم می‌کند و چهره در هم می‌کشد، به هوش آمده و می‌تواند صدای اطرافیانش را بشنود.) _همسر و دخترش چند ساعتی است کنار بسترش نشسته‌اند و اشک می‌ریزند. ترتیبی بدهید بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند. طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت:( بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید.) مادر ریحانه گفت:( امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم. وقتی فکر می‌کنم با شوهرم چ کرده‌اند و از ضربه‌های چماق و تازیانه چه بر سرش اورده‌اند و حالا در چه حالی است، اتش می‌گیرم!) ریحانه به پدرش خیره شد و گفت:( به زبانش زنجیر زدند، ریسمانی از بینی‌اش گذراندند، طنابی به گردنش انداختند، سوار بر اسب، او را به دنبال خود کشیدند. وقتی این صحنه را برای خودم مجسم می‌کنم، نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم. خودم را به جای حضرت زینب، دختر بزرگوار علی‌بن ابی‌طالب می‌گذارم که درِ خانه‌شان را آتش زدند. مادرش فاطمه، دختر پیامبر را مجروح کردند و به او سیلی و تازیانه زدند و به گردن پدرش، علی، ریسمان انداختند و به سوی مسجد کشیدند. وقتی یقین داریم خدا شاهد است و امام زمان، خود را در غم و اندوهمان شریک می‌داند، تسکین پیدا می‌کنیم!) انگار ریحانه این حرف‌ها را زد تا به مادرش آرامش بدهد. روحانی که گوشه اتاق، مشغول نماز بود، پس از سلام دادن گفت:( شاید طبیب می‌خواهد ابوراجح را معاینه کند. بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید. فراموش نکنید اگر ابوراجح بیهوش نباشد، از شنیدن آه و ناله شما بیشتر رنج می‌برد.) ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و ام حباب، با اکراه برخاستند و به اتاق کناری که با پرده‌ای، از اتاق ابوراجح جدا شده بود، رفتند. روحانی، سجاده‌اش را به ابوراجح نزدیک کرد. طبیب طرفِ دیگر ابوراجح نشست تا لب‌هایش را مرطوب کند. دقایقی بعد پدربزرگ با چشمان خواب آلود وارد اتاق شد. از من پرسید:( چه خبر؟) گفتم: هیچ. _خانم‌ها کجا هستند؟ _ در همین اتاق کناری. قبل از آمدن شما رفتند تا کمی استراحت کنند. پدربزرگ دو ساعتی خوابیده بود. _ تو هم برو و استراحت کن. روز غم انگیزی پیش رو داریم. خدا به همسر و دخترش صبر بدهد! پیش از آنکه به اتاقم بروم، به ابوراجح نزدیک شدم. طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی، نماز می‌خواند. لب‌ها و بینی‌اش همچنان ورم داشت. پلک‌ها و اطراف چشمانش تیره شده بود. کنارش نشستم. با شکسته شدن دندان‌ها، چهره‌اش در هم فشرده شده بود و مثل قبل، کشیده به نظر نمی‌آمد. وجود ابوراجح برایم مثل چراغی بود که در شبی تیره می درخشید. چقدر گشاده رو بود! هر بار با دیدن من چنان لبخند می‌زد که انگار منتظرم بوده! احساس می‌کردم مرا بیش از دیگران دوست دارد. از خستگی و ضعف ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم. میترسیدم صبح با ناله و شیون ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم پارچه‌ای روی ابوراجح کشیده‌اند! افسوس خوردم که چرا بلافاصله پس از دیدن مسرور در دارالحکومه و شنیدن حرف‌های رشید، با قنواء نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح ب اینجا نکشد. باور نمی‌کردم به آن سرعت مجازاتش کنند و به سوی مرگ بفرستند! نمی‌دانستم پس از درگذشت ابوراجح چ سرنوشتی در انتظار ریحانه است. ناگهان ابوراجح سراپا لرزید و آهی آرام و نفسی عمیق کشید. طبیب چرت می‌زد و پدربزرگ در آن طرف اتاق، مشغول خواندن قرآن بود. روحانی در قنوتی پرشور، ب اطرافش توجهی نداشت. احساس کردم نفس های ابوراجح ب شماره افتاده و تا دقیقه ای دیگر خواهد مرد. ب کندی چشم های بی فروغ و قرمزش را باز کرد. آنقدر بی رمق بود ک چشم هایش دو دو میزد. کمی لب های بهم چسبیده اش را باز کرد. پنبه تمیزی در آب زدم. لب هایش را مرطوب کردم. چند قطره اب، داخل دهانش فشردم. دست سردش را در دست گرفتم. سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم:( ابوراجح! صدایم را می‌شنوی؟) ادامه دارد.... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃