eitaa logo
ذره بین🔍
92 دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
145 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀💫 ایستادم. _سلام! با چهره‌ای برافروخته از شادی یا خشم ب من خیره شد و در آغوشم کشید. _سلام فرزندم! شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد. نفهمیدم می‌خندد یا گریه می‌کند. وقتی از من فاصله گرفت، دیدم می‌خندد. _ مثل بچه ها برای خودت قهر کرده‌ای و ب اینجا آمده ای؟ راه بیفت برویم. احساس کردم هنوز بچه‌ام. بغض گلویم را گرفت. اشکم سرازیر شد. گفتم:( کجا را دارم بروم؟!) _معلوم است، خانه ابوراجح. _مگر خبر تازه‌ای شده؟ اگر میخواستم می‌آمدم. _ قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته ای؟ _ از ریحانه؟ خودم می‌دانم. _ بله. من می‌خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم. ب خوش خیالی پدربزرگم پوزخند زدم و روی کرسی نشستم. _ زحمت نکشید! من کسی نیستم ک او می‌خواهد. _ پس او کیست؟ _ او حماد است. _ اشتباه می‌کنی! آن جوان سعادتمند تو هستی. خون ب قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم. _ من؟ اشتباه نمی‌کنید؟ _ هیچ اشتباهی در کار نیست. _ چ کسی این حرف را زده؟ سری تکان داد و گفت:( کسی که می‌شود روی حرفش حساب کرد.) _ کی؟ _ریحانه. باورم نمیشد. خودم با او حرف زده بودم. _ ممکن است توضیح دهید؟ دستم را گرفت و گفت :( تا اینجا ایستاده‌ای. نه. خیلی گشتم تا پیدایت کردم. ام حباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم. خسته شده‌ام، ولی باید برویم.) سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل گذشتیم. بی صبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم. _ میترسم ب آنجا بروم و ببینم ماجرا آنطور ک ب گوش شما رسیده نیست. _ مگر تو ب حرف ام حباب اطمینان نداری؟ ناله‌ام درامد. _ نه پدربزرگ! اگر او چیزی ب شما گفته، نباید حرفش را جدی بگیرید. خندید و گفت:( تو باید سپاس گزار ام حباب باشی! اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو الان در راه خانه ابوراجح نبودیم.) از ساحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم. _ پدربزرگ! چرا در چند جمله نمی‌گویید چی شده و خیالم را راحت نمیکنید؟ _ آه! من چطور میتوانم خدا را شکر کنم! خدا می‌داند چقدر نگران تو بودم. هیچ راهی ب نظرم نمی‌رسید ک امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که می‌خواستیم از این شهر برویم. نزدیک خانه ابوراجح رسیده بودیم که بالاخره پدربزرگ گفت:( ساعتی پیش، ام حباب، ریحانه را ب گوشه‌ای می‌کشد و می‌گوید:'' برای تو مهم نیست که هاشم ب خانه تان نیامده؟" ریحانه از این سوال ناگهانی، دست و پایش را گم می‌کند و می‌گوید:" شنیدم ب مادرم گفتید کسالت دارد." ام حباب انگشت روی قلبش می‌گذارد و می‌گوید:" کسالت او از اینجاست." ریحانه میگوید:" منظورتان را نمی‌فهمم." ام حباب می‌گوید:" ب نظرم خیلی هم خوب می‌فهمید. او شما را دوست دارد و چون خیال میکند شما ب حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده‌اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابونعیم و من هم همراه او میرویم؛ شاید برای همیشه.") ادامه دارد...... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃