🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هشتادُ_یکم
ایستادم.
_سلام!
با چهرهای برافروخته از شادی یا خشم ب من خیره شد و در آغوشم کشید.
_سلام فرزندم!
شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد. نفهمیدم میخندد یا گریه میکند. وقتی از من فاصله گرفت، دیدم میخندد.
_ مثل بچه ها برای خودت قهر کردهای و ب اینجا آمده ای؟
راه بیفت برویم.
احساس کردم هنوز بچهام. بغض گلویم را گرفت. اشکم سرازیر شد.
گفتم:( کجا را دارم بروم؟!)
_معلوم است، خانه ابوراجح.
_مگر خبر تازهای شده؟ اگر میخواستم میآمدم.
_ قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته ای؟
_ از ریحانه؟ خودم میدانم.
_ بله. من میخواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم.
ب خوش خیالی پدربزرگم پوزخند زدم و روی کرسی نشستم.
_ زحمت نکشید! من کسی نیستم ک او میخواهد.
_ پس او کیست؟
_ او حماد است.
_ اشتباه میکنی! آن جوان سعادتمند تو هستی.
خون ب قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم.
_ من؟ اشتباه نمیکنید؟
_ هیچ اشتباهی در کار نیست.
_ چ کسی این حرف را زده؟
سری تکان داد و گفت:( کسی که میشود روی حرفش حساب کرد.)
_ کی؟
_ریحانه.
باورم نمیشد. خودم با او حرف زده بودم.
_ ممکن است توضیح دهید؟
دستم را گرفت و گفت :( تا اینجا ایستادهای. نه. خیلی گشتم تا پیدایت کردم. ام حباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم. خسته شدهام، ولی باید برویم.)
سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل گذشتیم.
بی صبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم.
_ میترسم ب آنجا بروم و ببینم ماجرا آنطور ک ب گوش شما رسیده نیست.
_ مگر تو ب حرف ام حباب اطمینان نداری؟
نالهام درامد.
_ نه پدربزرگ! اگر او چیزی ب شما گفته، نباید حرفش را جدی بگیرید.
خندید و گفت:( تو باید سپاس گزار ام حباب باشی! اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو الان در راه خانه ابوراجح نبودیم.)
از ساحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم.
_ پدربزرگ! چرا در چند جمله نمیگویید چی شده و خیالم را راحت نمیکنید؟
_ آه! من چطور میتوانم خدا را شکر کنم! خدا میداند چقدر نگران تو بودم. هیچ راهی ب نظرم نمیرسید ک امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که میخواستیم از این شهر برویم.
نزدیک خانه ابوراجح رسیده بودیم که بالاخره پدربزرگ گفت:( ساعتی پیش، ام حباب، ریحانه را ب گوشهای میکشد و میگوید:'' برای تو مهم نیست که هاشم ب خانه تان نیامده؟" ریحانه از این سوال ناگهانی، دست و پایش را گم میکند و میگوید:" شنیدم ب مادرم گفتید کسالت دارد." ام حباب انگشت روی قلبش میگذارد و میگوید:" کسالت او از اینجاست." ریحانه میگوید:" منظورتان را نمیفهمم." ام حباب میگوید:" ب نظرم خیلی هم خوب میفهمید. او شما را دوست دارد و چون خیال میکند شما ب حماد علاقه دارید و او را در خواب دیدهاید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابونعیم و من هم همراه او میرویم؛ شاید برای همیشه.")
ادامه دارد......
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃