eitaa logo
ذره بین🔍
92 دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
146 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀💫 دستم را با آخرین ذره‌های توانش فشار داد تا بفهماند صدایم را می‌شنود. اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم:( یادت هست سرگذشت اسماعیل هر قلی را برایم گفتی؟ او در شرایطی بود ک هیچ طبیبی نمی‌توانست کاری برایش بکند. گفتی که امام زمان او را شفا داد؛ چنانکه هیچ علامتی از آن جراحت باقی نماند و همه طبیبان بغداد و حله تصدیق کردند ک همچو معجزه‌ای تنها از پیامبران ساخته است. حالا تو در شرایطی سخت‌تر از وضعیت اسماعیل هستی! هیچکس نمی‌تواند برایت کاری کند. تو که بارها از امام زمانت برایم حرف زدی، خوب است حالا از او بخواهی از مرگ نجاتت دهد.) قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین لغزید و روی بالش افتاد. مطمئن شدم حرف‌هاییم را شنیده. باز ضعف بر او غلبه کرد و مثل کسی که بر امواج غوطه می‌خورد، چشم‌هایش را بست و ضمن حرکت دادن سرش، آهی کشید و نالید. سعی کردم خوب نگاهش کنم و چهره رنگ پریده و زجر کشیده‌اش را به خاطر بسپارم. با چشمان اشکبار، شانه‌اش را بوسیدم و برخاستم. از ابوراجح که فاصله گرفتم و به طرف پدربزرگ رفتم، ریحانه و مادرش بار دیگر آمدند و کنار ابوراجح نشستند. ریحانه، طوری که طبیب بیدار نشود، آهسته به من گفت:( از گوشه پرده دیدم با پدرم صحبت می‌کردید.) سر تکان دادم. _به هوش آمده بود؟ _گمان کنم. _ چه شد که گمان کردید به هوش آمده؟ _ تکان خورد. آه کشید و ناله‌ای کرد. دستش را در دستم گرفته بودم. احساس کردم دستم را فشار داد و وقتی با او حرف زدم، قطره‌ای اشک ریخت. ریحانه و مادرش با امیدواری به هم نگاه کردند. مادرش پرسید:( به او چه گفتید؟) ریحانه گفت:( البته اگر خصوصی نیست.) به پدربزرگ نگاه کردم. او هم کنجکاو شده بود. _ یک روز برای دیدن ابوراجح به حمام رفتم. آنجا نبود. به مقام امام زمان رفتم. او را کنار قبر اسماعیل هرقلی پیدا کردم. داستان شفا یافتن اسماعیل هرقلی را به دست امام زمان برایم تعریف کرد. حالا که گمان کردم صدایم را می‌شنود، آن حکایت را یادش آوردم و گفتم:( وضعیت تو از وضعیت اسماعیل بدتر است و هیچ طبیبی نمی‌تواند کاری کند. خوب است از امام زمانت بخواهی به تو کمک کند و از مرگ نجاتت دهد!) ریحانه اشکِ روی گونه‌اش را پاک کرد و گفت:( پدرم عاشق امام زمان است. شما چه اندازه آن حضرت را می‌شناسید و دوست دارید؟) سوال ریحانه تا حدی گیجم کرد. گفتم:( من که شیعه نیستم.) _ اگر امام زمان را باور ندارید، چرا از پدرم خواستید به آن حضرت متوسل شود؟ ریحانه چنان باهوش بود که با این سوال زیرکانه، مرا به دام انداخت. صادقانه گفتم:( من به قدری ابوراجح را دوست دارم که دلم می‌خواهد به هر صورتی که ممکن است، نجات پیدا کند.) مرد روحانی که نماز دیگری را تمام کرده بود، گفت:( حکایت‌های مربوط به کمک امام زمان به شیعیان آنقدر زیاد است که برای هر فرد عاقل، شکی باقی نمی‌گذارد که ایشان زنده‌اند و حجت خدا در زمین هستند. ماجرای اسماعیل هرقلی قطره‌ای ‌ است از دریا. خوش به حال اسماعیل که چشمش به جمال امام زمان روشن شد! آن حضرت بسیار زیبا و دوست داشتنی‌اند. مردی از علی بن ابی طالب خواست که حضرت مهدی را توصیف کند. ایشان فرمود:( او در اخلاق، آفرینش و زیبایی، شبیه‌ترین مردم به رسول خداست.) تمام خوبی‌ها و زیبایی‌ها در آن حضرت جمع است.) روحانی آرام گریست. پدربزرگ پس از دقیقه‌ای به من گفت:( تو بهتر است بروی و ساعتی استراحت کنی.) ترک ابوراجح و ریحانه، در آن شرایط برایم سخت بود، اما به حرف پدربزرگ گوش کردم و به اتاق خودم رفتم. در بستر دراز کشیدم. ابری سیاه، روی قرص ماه را پوشانده بود. باد در شاخه‌های نخل می‌پیچید. دلم پر از آشوب بود. باز انگار سقف اتاق نزدیک شده بود و بر من فشار می‌آورد. فکرش را نمی‌کردم ریحانه را در خانه‌مان، آنقدر از نزدیک ببینم؛ اما در آن شرایط غم انگیز و پر از اشک و آه! از خودم پرسیدم: دیگر ریحانه را خوشحال خواهم دید؟ اگر به خواب بروم، با فریاد و فغان، بیدار خواهم شد؟ فردا چه روزی خواهد بود؟ آیا فردا همین موقع، ابوراجح ب خاک سپرده شده و شب اول قبرش را می‌گذراند؟ سعی کردم بخوابم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. با وجود همه این‌ها توانسته بودند بیش از آنچه انتظار داشتم، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. دیگر مطمئن بودم که بدون او نمی‌توانم زندگی کنم. شنیده بودم اقوام مادر ریحانه در بصره زندگی می‌کنند. اگر ابوراجح از دنیا می‌رفت، خانواده‌اش حمام و خانه‌شان را می‌فروختند و به بصره می‌رفتند؟ شاید هم ریحانه در حله با حماد یا جوان دیگری ازدواج می‌کرد و شوهرش اداره حمام و زندگی آنها را در دست می‌گرفت. در این صورت، من باید از حله می‌رفتم. بدون او اما به کجا می‌توانستم بروم! ادامه دارد.... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃