eitaa logo
ذره بین🔍
79 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
151 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀💫 پدربزرگ کنار ستونی سنگی ایستاد تا نفسی تازه کند. _میگفتید! _ رنگ از روی ریحانه می‌پرد. ام حباب ب من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بی‌هوش شود. با ناباوری میگوید:( هاشم ک قرار است با قنواء ازدواج کند. پس چطور ب من علاقه دارد؟) ام حباب ب ریحانه اطمینان می‌دهد که تو تنها و تنها ب او علاقه داری و بس. ریحانه در حالی ک از خوشحالی مثل گل انار، قرمز شده بوده، اعتراف می‌کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در خواب دیده. ام حباب امد و با چشمان اشکبار، گفت و گوی خودش با ریحانه را برای من تعریف کرد. تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمی‌شنیدم، نمی‌توانستم حرف های ام حباب را باور کنم. وارد خانه ابوراجح ک شدیم، ام حباب و مادر ریحانه، در حیاط، منتظرمان بودند. بدون مقدمه و آهسته از ام حباب پرسیدم:( چیزهایی ک از پدربزرگ شنیدم، راست است؟) بدون آنکه حرفی بزند، ب مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد. او لبخندی شادمانه زد و گفت:( من با ریحانه صحبت کردم. آنچه ام حباب گفته، راست است.) نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم. ام حباب آهسته بیخ گوشم گفت:( برای حماد هم نگران نباش. او ب قنواء علاقه دارد.) احساس میکردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده. قبل از آنکه بتوانم خودم را جمع و جور کنم و از سعادتی ک ب رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود ب اتاقی برد که آقایان در آن نشسته بودند. ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت:( تو ک حالت خوب است و شاد و سرحال ب نظر می‌آیی. چطور پدربزرگت گفت کسالت داری؟!) گفتم:( کسالتی بود و با لطف خدای مهربان برطرف شد.) معلوم بود از گفت و گوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد. _ فکر کردم شاید ناخواسته کاری کرده‌ام که دل‌گیر شده‌ای. با خنده گفتم:( البته از شما اندکی دل‌گیرم.) همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت:( می‌دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چ کرده‌ام؟) _پس از آن ک خداوند ب دست مولایمان شما را شفا داد، چنان ب عبادت و کار و پذیرایی از مهمان ها مشغول شدید ک مرا پاک فراموش کردید. پدربزرگم گفت:( چ می‌گویی هاشم! ابوراجح دیروز ب مغازه ما آمدند و از من تشکر کردند.) گفتم:( همین ک ابوراجح گرفتاری بزرگی را ک دارم فراموش کرده‌اند، بیشتر ناراحتم می‌کند.) ابوراجح خنده‌ای سر داد و گفت:( بله، یادم آمد. حق با توست. جا داشت در این باره کاری می‌کردم. مرا ببخش! اما هنوز دیر نشده.) پدربزرگ با زیرکی گفت:( قضیه از چ قرار است؟ بگویید من هم بدانم.) ابوراجح گفت:( هاشم ب دختری شیعه، علاقه مند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد. ب او گفتم باید فراموشش کند. روزی دختری با مادرش ب مغازه شما می‌آیند تا گوشواره ای بخرند. هاشم فریفته جمال آن دختر می‌شود. حالا ک شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حله هستید، جا دارد قدم پیش بگذاریم و آن دختر سعادتمند را برای محبوب ترین جوان حله، خواستگاری کنیم.) ادامه دارد...... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃