eitaa logo
ذره بین🔍
87 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.1هزار ویدیو
147 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀💫 دوباره ب طرف پل رفتم. اگر ابوراجح ب دنبالم می‌آمد، میتوانست کنار پل پیدایم کند. از خودم پرسیدم:( اگر ب دنبالت بیایند چ میکنی؟) اگر فرصتی برای پنهان شدن می‌ماند، پنهان میشدم. اما اگر ابوراجح مرا می‌دید، اصرار می‌کرد ک با او بروم و من ناچار می‌شدم حقیقت را بگویم. صبحانه درستی نخورده بودم. گرسنه ام شده بود. سکه ای ب زن دست فروش دادم. قطعه‌ای مسقطی را با چاقو برید. روی برگ تازه انگور گذاشت و ب من داد. عطر خوبی داشت. با مغز گردو و فندق، تزیین شده بود. آن طرف رودخانه، زیر سایه درختان نخل، کرسی هایی بود. ب آنجا رفتم. گاهی ک با دوستانم کنار رودخانه می‌آمدیم، آنجا می‌نشستیم و قبل از شنا، شربت یا پالوده می‌خوردیم. شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع، دلیل غیبتم را از پدربزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود حالش چندان خوش نبود که بتواند بیاید. خانه ابوراجح انقدر شلوغ بود که از نبودن من، کسی رنجیده خاطر نمی‌شد. روی کرسی همیشگی نشستم. جای دوستانم خالی بود. پیرمردی ک دکه داشت،برایم طبقی آورد که ظرفی پالوده خربزه توی آن بود. مسقطی را روی طبق گذاشتم. پیرمرد کرو لال بود. با اشاره ب یکدیگر سلام کردیم. و لبخند صمیمانه اش معلوم بود مرا ب یاد دارد. از آن آدمها بود ک زود انس می‌گرفت. دلم میخواست با او حرف بزنم. حیف که نمی‌شنید! اگر از حله میرفتم، دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ می‌شد. پل و رودخانه، از آنجا، چشم انداز بی‌نظیری داشت. عصرها ک ب زحمت کرسی خالی پیدا می‌شد، مرد سیاه‌پوستی ک شریک پیرمرد بود می‌آمد و آواز می‌خواند. کسانی ک آوازشناس بودند می‌گفتند در میان عرب، هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف ک حالا نبود، وگرنه درهمی می‌دادم تا اشعاری را ک دوست داشتم، برایم بخواند. آسمان دلم ابری بود. گریه ام می‌آمد. صبح ب یاد مولای مهربانم گریسته بودم. دوست داشتم کمی هم ب خاطر ریحانه اشک بریزم. مولایم را یافته بودم، ولی او را نمی‌دیدم. ریحانه او را میدیدم، اما انگار ب من تعلقی نداشت. مسقطی و پالوده همچنان روی چهارپایه بود. ب آن دست نزده بودم. نسیمی ک می‌وزید، شاخه های نخل را حرکت می‌داد. از لابه‌لای انها، پولک های آفتاب روی من و چهارپایه می‌ریخت. سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاد. فکر کردم پیرمرد است و می‌خواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمی‌خورم. سایه حرکت کرد. آن ک پشت سرم بود، کنارم ایستاد. دوست داشتم هرکس هست، کنارم بنشیند تا حرف بزنیم. کمی چرخیدم و ب بالا نگاه کردم. دلم میخواست ریحانه باشد، اما او پدربزرگم بود. ادامه دارد...... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃