🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هشتادُ_پنجم
_ یکسال پیش، روزی ب کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. تو را در جمع دوستانت دیدم ک آنجا روی کرسی ها نشسته بودید. تو ماجرایی را تعریف میکردی و آنها میخندیدند. سالها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. ب خانه ک برگشتم، بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم. در تنهایی اشک میریختم.
_ چه میگویی ریحانه؟
_ عشق بی فرجامی ب نظر میرسید. باید خودم را از آن رها میکردم، وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی ک حالم بهتر شده بود، در نماز شب، گریه زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد. ساعتی بعد، در سجده ب خواب رفتم و آن خواب را دیدم. پدرم قیافه حالا را داشت. تو در کنارش ایستاده بودی. ب تو اشاره کرد و گفت:( هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. ب خدا توکل کن! تا سالی دیگر آنچه میبینی و من گفتم اتفاق میافتد.) وقتی برایم خواستگار آمد، مجبور شدم خوابم را ب مادرم بگویم، اما ب دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست.
_ اول آنکه اگر میگفتی من بودهام، میگفتند نباید ب خوابت اهمیت بدهی، چون ازدواج تو با جوانی غیر شیعه، معنا ندارد.
_ دلیل دومش آن بود ک خجالت میکشیدم نام جوانی را ب عنوان شوهر آیندهام بر زبان بیاورم.
_ تو بیشتر از من رنج کشیدی، اما علاقه ات را مخفی کردی. افتخار میکنم ک همسر باحیایی مثل تو دارم.
_ تا قبل از شفا یافتن پدرم، ب خوابی ک دیده بودم چندان اطمینان نداشتم. وقتی آن نیمه شب، از خواب بیدار شدم و پدرم را ب شکل حالا دیدم، فهمیدم خوابم رویایی صادق است و تو شریک زندگی ام هستی. انقدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگ ب اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم.
خوابی را ک در آن شب دیده بودم، برای ریحانه تعریف کردم. ریحانه ادامه داد:( پس از یکسال رنج و محنت، هفته گذشته، تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد. با شفا یافتن پدرم، امیدوار شدم ک من و تو ب هم خواهیم رسید، ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او میدیدم. آن شب ک از خانه شما رفتیم، خیلی غمگین بودم. میدیدم باز قنواء کنارت ایستاده. حسرت آن لحظاتی را میخوردم ک در مطبخ باهم صحبت کردیم. پدرم در خواب ب من گفته بود: هاشم، یکسال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود. این روزها فکر میکردم که یکسال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده. دیروز صبح کنجکاو شده بودم ک چرا ب مهمانی نیامدهای. هرکس در میزد، سرک میکشیدم تا شاید تو باشی. ام حباب مراقبم بود. جلو آمد و پرسید:( منتظر کسی هستی؟) جواب ندادم. گفت:( اگر منتظر هاشمی نمیآید.) دلم گرفت. پرسیدم:( برای چی؟) آن وقت او همه چیز را برایم تعریف کرد. وقتی فهمیدم تو هم ب من علاقه داری و ب چ دلیل ب خانه ما نیامده ای، از خوشحالی میخواستم پرواز کنم! این ام حباب خیلی دوست داشتنی است. زن ساده دل و شیرینی است.)
_ وقتی به خانه ما بیایی، او همدم تو خواهد بود.
_ و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید.
_ و عمری فرصت داریم تا مثل امروز باهم حرف بزنیم.
مرد فقیری ک دو سکه طلای ریحانه را ب او داده بودم، از کنارمان رد گذشت. او را صدا زدم و سکه هایی را ک همراهم بود ب او دادم. مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. ب ریحانه گفتم:( تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم، اما آن را ب این برادرمان دادم. از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من درنظر بگیرد.)
ریحانه از زیر چادر، گوشوارههایش را از گوش بیرون کشید و آنها را در دست مرد فقیر گذاشت.
_ من هم نذری کرده بودم ک حالا باید ادا کنم.
مرد فقیر گفت:( با این سرمایه، از این ب بعد مرا مشغول کار میبينيد.)
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃