eitaa logo
ذره بین🔍
79 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
151 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀💫 در همین فکرها بودم که پدربزرگ با چراغی روغنی که در دست داشت، وارد اتاق شد. در بسترم نشستم. پدرربزرگ آمد کنارم نشست. پس از دقیقه‌ای که به در و دیوار و من نگاه کرد، گفت:( می‌دانم ریحانه را دوست داری. دختر بی‌نظیری است، اما باید بپذیری که این عشقی بی‌ سرانجام و آزاردهنده است. ما با شیعیان حله برادریم، ولی دو برادر هم گاهی با هم فرق‌هایی دارند و هر کدام در خانه خودشان زندگی می‌کنند. دوست داشتن ریحانه نباید باعث شود که به تشیع گرایش پیدا کنی. از چنین چیزی وحشت دارم! در باغچه خانه خودت آنقدر گل‌های زیبا هست که به گل باغچه همسایه، کاری نداشته باشی. مثلاً این قنواء چه عیبی دارد؟ به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست، اما می‌تواند همسر خوبی برایت باشد.) خمیازه‌ای کشید و ادامه داد:( کار امروزت فوق العاده بود. به تو افتخار می‌کنم. نمی‌دانستم اینقدر شجاعی! اگر به توصیه من پنهان شده بودی، ابوراجح را اعدام کرده بودند و تو و خانواده‌اش حالا تحت تعقیب بودید. همه به خاطر داشتن نوه‌ای مثل تو، به من تبریک گفتند. من هم به تو تبریک می‌گویم و خدا را شکر می‌کنم که این ماجرا بخیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی. نمی‌دانم، شاید این معجزه عشق است.) احتیاج داشتم با یکی درد دل کنم. خوشحال بودم که پدربزرگ آمد سر صحبت را باز کرد. گفتم:( من هم خدا را شکر می‌کنم که شما را دارم! گاهی دلم می‌خواهد با یکی حرف بزنم. در این وقت‌ها، جای خالی پدر و مادرم آزارم می‌دهد. برای همین گاهی ب سراغ ابوراجح می‌رفتم. او سنگ صبور من بود. به حرف‌هایم گوش می‌کرد. با من حرف می‌زد. سعی می‌کرد کمکم کند.) _بیچاره حالا خودش بیشتر از همه به کمک احتیاج دارد! _ نه، پدربزرگ! کسی که وضعش از همه بدتر است، منم. اگر ابوراجح بمیرد، از این همه درد و رنج راحت می‌شود. ریحانه دیر یا زود، ازدواج می‌کند و به زندگی‌اش مشغول می‌شود. همسر ابوراجح با دیدن اولین نوه‌اش، دوباره لبخند می‌زند. این من هستم که باید با دردهایم بسوزم و بسازم. هیچکس هم نمی‌تواند کمکم کند. _ باور کن حاضرم تمام هستی‌ام را بدهم تا تو دل شاد و سعادتمند باشی. حاضرم ریحانه را در کفه‌ای از یک ترازو بگذارم و در کفه دیگر، طلا و جواهرات بریزم تا او به همسری تو درآید. افسوس که من و ثروتم نمی‌توانیم در این باره کاری کنیم! چه روز شومی بود آن روز که از تو خواستم از کارگاه به فروشگاه بیایی. کاش ریحانه و مادرش هرگز تصمیم نگرفته بودند از مغازه ما گوشواره بخرند! اگر او را پس از سال‌ها ندیده بودی، چنین نمی‌شد. اندیشیدم: ریحانه حالا در خانه ما، کنار بستر پدرش نشسته و گوشواره‌هایی را که من ساخته‌ام به گوش دارد. چقدر به او نزدیکم و او چقدر از من دور است؛ به فاصله خورشید تا زمین از من دور است و دست نیافتنی. _ احساس ناتوانی و سرشکستگی می‌کنم وقتی می‌بینم نمی‌توانم تو را از رنجی که می‌کشی نجات دهم. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. _ ناراحت نباش پدربزرگ! بهتر است به خدا توکل کنیم. ابوراجح در آن اتاق در حال احتضار است و همسر و دخترش از این مصیبت، بی‌تابی می‌کنند. خوب نیست من اینقدر خودخواه باشم. سرم را به سینه‌اش فشرد و گفت:( حق با توست. تو را به خدا می‌سپارم و خوشبختی‌ات را از او می‌خواهم. امیدوارم قبل از مردنم، تو را خوشحال و سعادتمند ببینم!) به او خیره شدم و گفتم:( خواهش می‌کنم از مردن صحبت نکنید! ابوراجح را که دارم از دست می‌دهم. دیگر غیر از شما کسی را ندارم. شما باید آنقدر زنده بمانید تا نوه‌هایتان را تربیت کنید و زرگری و جواهرسازی به آنها یاد بدهید.) پدربزرگ خندید و گفت:( من که خیلی دلم می‌خواهد. باید دید خدا چه می‌خواهد.) _ دیشب، همین جا، در خواب دیدم که من، شما، ابوراجح، ریحانه و مادرش میان باغی زیبا نشسته‌ایم و از هر دری حرف می‌زنیم و می‌خندیم. بیدار ک شدم، با خودم فکر کردم: چقدر از آن خواب و رویا فاصله دارم! امشب بیشتر از هروقت دیگر خودم را از آن خواب زیبا و دل‌انگیز، دور می‌بینم. کاش هیچ وقت از آن خواب بیدار نمی‌شدم! امشب هم اگر خواب ب چشمم بیاید، شاید بتوانم همان رویا را دنبال کنم. چقدر وحشت دارم از ساعتی ک بیدار میشوم! روز سختی را پشت سر گذاشتیم. خدا می‌داند چ روزی را پیش رو داریم. پدربزرگ برخاست و گفت:( روز سختی را با سربلندی، پشت سر گذاشتی. سعی کن بخوابی. امیدوارم فردا را هم با سربلندی پشت سر بگذاری! زندگی ب من یاد داده ک صبر، داروی تلخی است ک بسیاری از مصیبت هاو رنج ها را مداوا می‌کند. من در مرگ پدرت، صبر کردم. تو هم باید صبر کردن را یاد بگیری و می‌دانم ک میتوانی.) _ من نمی‌توانم در این شهر بمانم و در اینده، شاهد ازدواج ریحانه باشم. می‌خواهم ب جایی بروم ک دیگر نامی از حله نشنوم. ادامه دارد.... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃