eitaa logo
ذره بین🔍
92 دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
146 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀💫 _ ب تو مژده می‌دهم ک او هم تو را دوست دارد. حماد هرچند امید چندانی ب زندگی با قنواء نداشت، ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید:( راست می‌گویی؟) _ مطمئن باش! _ فکر می‌کنی بتواند با من زندگی کند؟ _ او آنقدر عاقل هست ک بداند با یک رنگرز می‌تواند زندگی کند یا نه. _ بعید است بتواند. _ کار هرکسی نیست، اما او می‌تواند. می‌ماند رضایت پدرش.... حماد آرام گرفت و گفت:( او هرگز رضایت نمی‌دهد.) چند دقیقه بعد از طریق ام حباب ب قنواء اطلاع دادم ک حماد ب او علاقه دارد، ام حباب برگشت و گفت:( بیچاره آنقدر خوشحال شد ک خودش را در آغوش ریحانه انداخت و اشک ریخت.) حماد گفت:( شاید اشک ریختن او ب خاطر آن است که می‌داند پدرش ازدواج ما را نمی‌پذیرد.) ابوراجح معتقد بود در ‌کار نیک نباید تاخیر کرد. پدربزرگم موافق بود. عصر همان روز، من و ریحانه با مراسمی ساده ب عقد هم درآمدیم. وقتی کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم، ب او گفتم:( امروز صبح از زندگی با تو ناامید شدم و حالا تو همسرم هستی. میترسم همه اینها خواب باشد و من بیدار شوم و ببینم ک تک و تنها روی یکی از کرسی های کنار رودخانه نشسته ام!) ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری ک اطرافیان نشنوند گفت:( یادت هست در مطبخ خانه تان باهم حرف زدیم؟ آن موقع خیال می‌کردم شاید یک سال طول بکشد تا تو ب خواستگاری ام بیایی. حالا می‌بینم همانطور ک پدرم در خواب ب من گفت، سر یک سال، همسرم هستی.) ام حباب ب ما گفت:( عجله نکنید! از این ب بعد ب اندازه کافی دقت دارید باهم درد دل کنید.) بعد او و زن ها کل کشیدند. روز بعد، من و ریحانه ب مقام حضرت مهدی رفتیم و ساعتی در آنجا ب شکرگزاری از خداوند و زیارت امام مان مشغول بودیم. پس از آن، ب کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل ب منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن باهم لذت ببریم. رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم. گفتم:( چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و ب رودخانه و نخلستان ها و خانه ها نگاه کنم!) ریحانه خندید و گفت:( از دیروز هروقت یادم می‌آید ک تو ام حباب را ب خانه ما فرستاده بودی، خنده‌ام می‌گیرد.) _ زن باهوشی است. ب من علاقه داری، ولی من باور نمی‌کردم. _ فکر می‌کنی امروز در تمام حله، کسی از من خوشحال‌تر و سعادتمند تر هست؟ _ شک نکن ک هست. _ کی؟ _ من. با هر حرف و ب هر بهانه ای می‌خندیدیم. چشم ها و چهره ریحانه، فروغ عجیبی داشت. شاید او هم چنان فروغی را در من می‌دید. _ میدانی آن روز ک با مادرت ب مغازه ما امدی، چ آتشی ب جانم انداختی؟! از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشته‌ام. پدربزرگم می‌داند با من چ کرده ای. بارها میگفت: کاش تو را از کارگاه ب فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش ب مغازه ما نیامده بودند! چ روز شومی بود آن روز! پس از رفتن شما ب سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده‌ام. او نمی‌دانست منظور من، دختر خودش است‌. پدرت گفت: بهتر است این عشق را ب فراموشی بسپارم. هیچ کدام از ما از آنچه در انتظارمان بود، اطلاعی نداشتیم. _ همان بهتر ک همیشه ب خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم. _ تو چی شد ک آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می‌کنم که میبینم ب من علاقه داری. آیا تنها ب خاطر آن خواب، ب من علاقه مند شدی و حالا خوشحالی ک همسرت هستم؟ ریحانه آهی کشید و گفت:( آن روز ک ب مغازه شما آمدیم، سالی می‌گذشت ک من ب عشقت گرفتار شده بودم.) باور کردن حرف او برایم سخت بود. _ چطور چنین چیزی ممکن است؟ ادامه دارد..... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃