🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_چهارم
_ ب تو مژده میدهم ک او هم تو را دوست دارد.
حماد هرچند امید چندانی ب زندگی با قنواء نداشت، ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید:( راست میگویی؟)
_ مطمئن باش!
_ فکر میکنی بتواند با من زندگی کند؟
_ او آنقدر عاقل هست ک بداند با یک رنگرز میتواند زندگی کند یا نه.
_ بعید است بتواند.
_ کار هرکسی نیست، اما او میتواند. میماند رضایت پدرش....
حماد آرام گرفت و گفت:( او هرگز رضایت نمیدهد.)
چند دقیقه بعد از طریق ام حباب ب قنواء اطلاع دادم ک حماد ب او علاقه دارد، ام حباب برگشت و گفت:( بیچاره آنقدر خوشحال شد ک خودش را در آغوش ریحانه انداخت و اشک ریخت.)
حماد گفت:( شاید اشک ریختن او ب خاطر آن است که میداند پدرش ازدواج ما را نمیپذیرد.)
ابوراجح معتقد بود در کار نیک نباید تاخیر کرد. پدربزرگم موافق بود. عصر همان روز، من و ریحانه با مراسمی ساده ب عقد هم درآمدیم. وقتی کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم، ب او گفتم:( امروز صبح از زندگی با تو ناامید شدم و حالا تو همسرم هستی. میترسم همه اینها خواب باشد و من بیدار شوم و ببینم ک تک و تنها روی یکی از کرسی های کنار رودخانه نشسته ام!)
ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری ک اطرافیان نشنوند گفت:( یادت هست در مطبخ خانه تان باهم حرف زدیم؟ آن موقع خیال میکردم شاید یک سال طول بکشد تا تو ب خواستگاری ام بیایی. حالا میبینم همانطور ک پدرم در خواب ب من گفت، سر یک سال، همسرم هستی.)
ام حباب ب ما گفت:( عجله نکنید! از این ب بعد ب اندازه کافی دقت دارید باهم درد دل کنید.)
بعد او و زن ها کل کشیدند.
روز بعد، من و ریحانه ب مقام حضرت مهدی رفتیم و ساعتی در آنجا ب شکرگزاری از خداوند و زیارت امام مان مشغول بودیم. پس از آن، ب کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل ب منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن باهم لذت ببریم.
رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم. گفتم:( چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و ب رودخانه و نخلستان ها و خانه ها نگاه کنم!)
ریحانه خندید و گفت:( از دیروز هروقت یادم میآید ک تو ام حباب را ب خانه ما فرستاده بودی، خندهام میگیرد.)
_ زن باهوشی است. ب من علاقه داری، ولی من باور نمیکردم.
_ فکر میکنی امروز در تمام حله، کسی از من خوشحالتر و سعادتمند تر هست؟
_ شک نکن ک هست.
_ کی؟
_ من.
با هر حرف و ب هر بهانه ای میخندیدیم. چشم ها و چهره ریحانه، فروغ عجیبی داشت. شاید او هم چنان فروغی را در من میدید.
_ میدانی آن روز ک با مادرت ب مغازه ما امدی، چ آتشی ب جانم انداختی؟! از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشتهام. پدربزرگم میداند با من چ کرده ای. بارها میگفت: کاش تو را از کارگاه ب فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش ب مغازه ما نیامده بودند! چ روز شومی بود آن روز! پس از رفتن شما ب سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شدهام. او نمیدانست منظور من، دختر خودش است. پدرت گفت: بهتر است این عشق را ب فراموشی بسپارم. هیچ کدام از ما از آنچه در انتظارمان بود، اطلاعی نداشتیم.
_ همان بهتر ک همیشه ب خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم.
_ تو چی شد ک آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب میکنم که میبینم ب من علاقه داری. آیا تنها ب خاطر آن خواب، ب من علاقه مند شدی و حالا خوشحالی ک همسرت هستم؟
ریحانه آهی کشید و گفت:( آن روز ک ب مغازه شما آمدیم، سالی میگذشت ک من ب عشقت گرفتار شده بودم.)
باور کردن حرف او برایم سخت بود.
_ چطور چنین چیزی ممکن است؟
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃