📣 #خبر | دیدار مسئولان نظام، سفرای کشورهای اسلامی و میهمانان کنفرانس وحدت با رهبر انقلاب. ۱۴۰۲/۷/۱۱
✏️ در خجسته سالروز ولادت با سعادت حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی(ص) و حضرت امام جعفر صادق(ع)، رهبر انقلاب اسلامی در دیدار مسئولان نظام، سفرای کشورهای اسلامی، مهمانان کنفرانس وحدت و جمعی از قشرهای مختلف مردم، احساس خطر قدرتهای زورگو از تعالیم قرآن کریم را علت طراحیهای آنها برای اهانت به این کتاب الهی خواندند و با تأکید بر اینکه راه مقابله با دخالت آمریکا و قدرتهای زورگو، اتحاد کشورهای اسلامی و اتخاذ خط مشی واحد در مسائل اساسی است، گفتند: قمار عادیسازی روابط با رژیم صهیونیستی مانند شرطبندی روی اسب بازنده، محکوم به باخت است چرا که نهضت فلسطین امروز سرزندهتر و آمادهتر از همیشه است و رژیم غاصب، رفتنی و در حال مرگ است.
✏️ رهبر انقلاب اسلامی در این دیدار با تبریک عید بزرگ و نورانی میلاد پیامبر اعظم(ص) و حضرت امام جعفر صادق(ع)، فهم بشری از فهم شخصیت والای آن بزرگوار و زبان بشر را از بیان فضائل آن حضرت قاصر دانستند...
🔍 از اینجا بخوانید👇
khl.ink/f/53976
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_هفتم
دلم گرفت. طاقت دوریشان را نداشتم. گفتم:( اگر بروید، این خانه، تاریک میشود. من یکی ک دلم میخواهد همیشه اینجا باشید و پدربزرگ و من، از شما و مهمان ها پذیرایی کنیم.)
پدربزرگ ب کمکم آمد و گفت:( اینجا دیگر ب خودت تعلق دارد. این اتاق همیشه عطر حضور اماممان را خواهد داشت. تو و خانوادهات دست کم باید یک هفته اینجا بمانید. هاشم راست میگوید. اگر بروید اینجا سوت و کور میشود.)
ابوراجح گفت:( من از این ب بعد زیاد ب سراغتان میآیم. شما امروز بیشتر از هروقت دیگر، برای من و مردم حلّه، عزیز هستید. صفوان میخواهد ب خانه برود. مسیرمان یکی است. من هم میروم. شما هم باید استراحت کنید.)
پدربزرگ هرطور بود، برای شام نگهشان داشت. ساعتی پس از شام، ابوراجح برخاست و گفت:( دیگر موقع رفتن است.)
همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند. زنها از اتاقشان بیرون آمدند. قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر، نگاهشان را پایین انداختند. از پله ها ک پایین میرفتیم، حماد ب من گفت:( باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم.)
گفتم:( کافی است اراده کنی.)
خجالت زده گفت:( من ب کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آیندهام باشد.)
تمام بدنم گُر گرفت. پرسیدم:( از من چ کاری برمیآید؟)
وارد حیاط شدیم. گفت:( میخواهم با او صحبت کنی.)
_ او اینجاست؟
سرتکان داد. جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانیام حس کردم.
_ چرا میخواهی من با او صحبت کنم؟
_ او ب تو احترام میگذارد. میتوانی نظرش را درباره من بپرسی؛ البته طوری ک متوجه نشود من از تو خواسته ام با او حرف بزنی.
گفتم:( مطمئن باش او هم تو را دوست دارد.)
با تعجب گفت:( ولی تو ک نمیدانی او کیست!)
همراه مهمان ها از خانه بیرون رفتم. ب حماد گفتم:( میدانم کیست. ب همان نشانه ک الان اینجاست.)
با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت:( درست است. در اولین فرصت، بیشتر در این باره حرف میزنیم.)
ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و ب گرمی خداحافظی کردند، ولی من حرفهایشان را نمی شنیدم. تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانیِ روز جمعه و قرار قبلی ک با من گذاشته بود حرف میزند. از نگاه کردن ب ریحانه خودداری کردم. مهتاب، کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شدند. تنها قنواء با ما مانده بود. دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی ک خوشحال بود، ام حباب بود.
خمیازهای کشید و گفت:( در عمرم از این همه آدم پذیرایی نکرده بودم. دو سه روزی باید استراحت کنم تا حالم جا بیاید.)
قنواء گفت:( ریحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعه شان شرکت کنم.)
گفتم:( امیدوارم ب همگی تان خوش بگذرد!)
وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. ام حباب با خوشحالی درِ خانه را بست. چند دقیقه بعد، دو نگهبان با کجاوهای که امینه در آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند. در حیاط تنها ماندم. ب قرص ماه چشم دوختم. بدجوری دلگیر بودم. اگر دیروقت نبود، بیرون میزدم تا هوایی ب مغزم بخورد و آرام شوم. ناگهان ب یاد << او >> افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم.
عصر روز پنجشنبه، ابوراجح، شاداب و سرحال ب مغازه مان آمد. از دیدنش خوشحال شدیم. گفت:( ساعتی قبل، دو مامور، قوهایم را آوردند. عجب پرندههای باهوشی هستند؛ قیافه تازهام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله ب من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند.)
پرسیدم:( مسرور ب حمام آمده؟)
_ بله، هرچند خجالت زده است.
زود برخاست و گفت:( حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها. باید بروم. آمدم تا مهمانی فردا را یادآوری کنم. پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیایید. خانهام کوچک و فقیرانه است، اما ب برکت قدمهای شما خوش میگذرد.)
ادامه دارد......
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 روزی فراموش خواهیم کرد که
چه صدمه ای دیده ایم
چرا گریه کرده ایم
و چه کسی باعث آن شد
🍁سرانجام متوجه خواهیم شد
رمز آزاد بودن انتقام نیست
🍂بلکه این است که :
بگذاریم همه چیز به شیوه
خود و در زمان خود معلوم گردد
🍁در نهایت آنچه که مهم است
نه فصل اول،
بلکه فصل آخر زندگیمان است
که نشان می دهد
مسیر را چگونه پیموده ایم
🍁پس همواره بخندید، ببخشید،
اعتقاد داشته باشید و عشق بورزید.
خوب بودن سخت نیست 🍂🍁
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
دلیل حرکت تیم «الاتحاد» از زبان رسانه نزدیک به موساد
🔻ایرانوایر نوشته:
❌ نباید بازیکنان میلیوندلاری باعث دیدهشدن حاجقاسم میشدند!
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
قبلاً گفته بودم که دنبال #مهسا_امینی دوم هستند؛ حالا خودشان علنی توئیت میزنند! فقط یادشان رفته این عکسی که بهنام #آرمیتا_گراوند منتشر میکنند، سال قبل به نام آرنیکا قائم مقامی استفاده کرده بودند!
✍️ 🇮🇷 میلاد ایمانی
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آن ۴۸ نفر...❤️🇮🇷
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🔺کشف چهار میدان نفتی و گازی در دولت سیزدهم
وزیر نفت:
🔸میدان گازی چشمهشور در استان خراسان رضوی، میدان نفتی هیرکانی در استان گلستان، میدان نفتی تنگو و میدان نفتی گناوه در استان بوشهر در دولت سیزدهم کشف شده است.
🔸حجم نفت و گاز این میادین معادل ۲.۶ میلیارد بشکه قابل استحصال است.
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
May 11
🔴زندانی فراری اوین دستگیر شد
🔹علیرضا شهمیری از محکومان قاچاق ارز که ماه پیش به بهانۀ اعزام به دندانپزشکی متواری شده بود، امروز هنگام خروج غیرمجاز در یکی از مرزهای آذربایجان غربی توسط وزارت اطلاعات دستگیر شد.
🔹پس از فرار این مفسد اقتصادی از زندان، رسانههای ضدایرانی مسئولان را متهم به تبانی با این مفسد اقتصادی برای فرار کرده بودند.
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋
صبح پنجشنبه تون
به زیبایی طبیعت پاییزیی 🍁 ☕
روزتون متبرک به نگاه مهربون خدا🧡
الهی 🙏
🍁روزی تون افزون و پر از
🍂خیروبرکت باشه
🍁سرتون سلامت
🍂ساززندگیتون کوک
🍁ودلتون پراز
🍂عشق و آرامش باشه
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
دیدار مسئولان همایش آیتالله ناصری با رهبر انقلاب
🔹رهبر انقلاب: آیتالله ناصری صاحب نَفَسِ گرم، اخلاص و روح متصل به الطاف الهی بودند، کلام آن شخصیت بزرگ به دلیل صفا و معنویت، همچون آب روانی در دلها جاری میشد.
🔹اما اکنون برای انتقال سخنان و معارف ایشان باید جهات متعددی ازجمله ذائقه مخاطبان در جامعه و همچنین اتقان مطالب و استفاده از ادبیات فاخر در انتقال مفاهیم، لحاظ شود.
🔹مرحوم آیتالله ناصری عنصری مغتنم و نعمتی بزرگ بهویژه برای مردم اصفهان بود، امیدوارم امثال آن مرحوم تربیت و زمینه رشد آنها فراهم شود و در نهایت مفیدِ برای مردم قرار گیرند.
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
میگه ورزشگاه آزادی رو که پهلوی ساخت، شما چی ساختین؟!
حالا این چند تا رو ببین بقیه رو هم خودت جستجو کن...
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ماجرای بیهوش شدن آرمیتا از زبان همکلاسیهایش
هیچکس به ما تذکر نداد و کسی هم آرمیتا را هل نداد
«فاطمه» همکلاسی، دوست صمیمی و همراه «آرمیتا گراوند»: آن روز مثل همیشه که با هم قرار داشتیم اول من به ایستگاه مترو رسیدم و بعد هم آرمیتا آمد؛ همه چیز عادی بود، آهنگ گوش کردیم، حرف زدیم و کلی خندیدیم. ابتدا مهلا وارد واگن شد، بعد آرمیتا و در آخر هم من وارد قطار شدم ولی «آرمیتا» در کمتر از یک ثانیه و به ناگاه با پشت به زمین افتاد و سرش با زمین(حاشیه سکو) برخورد کرد.
وقتی آرمیتا را بلند کردم دیدم دستم خونی شده و متوجه شدم که سر وی زخم برداشته که در نهایت با کمک مردم، آرمیتا را به خارج قطار و کنار سکو انتقال داده و برای نجات وی تلاش کردیم.
«مهلا» دیگر همکلاسی و دوست آرمیتا که در روز حادثه همراه او بود: آن روز (یکشنبه) مثل همه روزهای دیگر با فاطمه و آرمیتا در مترو(ایستگاه ش.ـهدا) قرار داشتیم که به مدرسه برویم؛ وقتی وارد ایستگاه شدم، قطار آمده بوده و فاطمه و آرمیتا که زودتر رسیده بودند منتظرم بودند. به گفته وی برای اینکه به قطار برسیم با سرعت حرکت کرده و داخل واگن شدیم، اول من و بعد هم آرمیتا و سپس فاطمه وارد مترو شدیم، ولی در کمتر از یک ثانیه «آرمیتا» با پشت سر به زمین خورد. فاطمه دستهای آرمیتا و من پاهای او را گرفتیم و با کمک چند نفر او را به بیرون واگن قطار و حاشیه سکو منتقل کردیم. انگار آرمیتا مرده بود، اما با تلاش ماموران مترو و یک خانم که فکر کنم پرستار بود، آرمیتا دوباره زنده(احیا) و با آمبولانس به بیمارستان انتقال داده شد.
#حسین_دارابی
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
امام صادق (علیه السلام):
هرکس سوره جمعه را در هر شب جمعه بخواند ، کفاره گناهان مابین دو جمعه خواهد بود.🌿
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_هشتم
خداحافظی کرد و رفت. تصمیم گرفته بودم ب میهمانی نروم. دیدن حماد و ریحانه، کنار هم، برایم شکنجه بود. ندیدن ریحانه، راحت تر از دیدن او با حماد بود. تازه حماد میخواست درباره او با ریحانه صحبت کنم. چطور میتوانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار کنم؟!
صبح، پیش از رفتن ب مغازه، ب مقام حضرت مهدی رفته بودم. در نظر داشتم صلح جمعه هم ب آنجا بروم و دعای ندبه بخوانم. شانس آورده بودم ک قنواء و ام حباب، هیچ کدام درباره علاقه ام ب ریحانه، حرفی ب او نزده بودند. وقتی او میخواست با دیگری ازدواج کند، دانستن این ک ب او علاقه دارم، تنها سبب ناراحتی اش میشد.
آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم، از چنان ایمانی برخوردار باشم ک ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر، برایم تفاوتی نکند، اما چنین نبود. ریحانه لحظه ای از فکر و خیالم دور نمیشد. انگار من و او را از یک گِل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها، ابوراجح از من بپرسد: مگر تو نبودی ک ب دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟ حالا ک خودت هم شیعهای، چرا پدربزرگت یا مرا ب خواستگاری اش نمیفرستی؟ چ جوابی باید ب او میدادم. اگر میگفتم ریحانه را دوست دارم، چ اتفاقی میافتاد؟ ممکن بود موضوع را با ریحانه در میان بگذارد و ریحانه پس از یکه خوردن و دقیقهای مات و مبهوت ماندن، بگویید هاشم آن کسی نیست ک ب خواب دیدهام.
صبح جمعه، قبل از بیرون رفتن از خانه، ب ام حباب گفتم:( شما خودتان ب خانه ابوراجح بروید و منتظرم نباشید. من نمیآیم.)
لب ورچید ک:( برای چی؟)
_ از این ب بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی ب کوفه رفتم تا فراموشش کنم.
_ حالا میخواهی ب کوفه بروی؟!
_ شوخی نمیکنم. حالا ب مقام حضرت مهدی و بعد ب کنار پل میروم.
_ غذا چه میخوری؟
_ عصر ب خانه برمیگردم و هرچه گیرم آمد، میخورم. شاید هم کنار پل چیزی خوردم.
_ پس من هم ب میهمانی نمیروم. میمانم و برایت غذا میپزم.
_ اگر تو بمانی، من تا شب ب خانه برنمیگردم.
_ ب پدربزرگت گفتهای؟
_ تو ب او بگو.
_ جواب ابوراجح را چ میدهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد. اصلا این میهمانی ب خاطر توست.
_ اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح میگویم.
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
فدای چشمای قشنگت #عمو_قاسم
تو یه امت بودی به تنهایی........!!)
ساعت ۱:۲۰
#دلتنگی💔
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃