eitaa logo
ذره بین🔍
79 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
151 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
《بسم الله الرحمن الرحیم》 🍀🍀🍀💫 از چند پله سنگی پایین رفتم. فقط همین. و در کمتر از یک ماه، ماجرایی را از سر گذراندم ک زندگی ام را زیر و رو کرد. گاهی فکر میکنم شاید آن ماجرا را ب خواب دیده ام یا هنوز خوابم و وقتی بیدار شدم میبینم ک رویایی بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمی توانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آن قدر عجیب و باورنکردنی است که آدم را گیج میکند. وقتی برمیگردم و به گذشته ام فکر می کنم ، پایین رفتن از آن چند پله را سرآغاز آن ماجرای شگفت انگیز میبینم. پدر بزرگم می گوید: بله، ماجرای عجیبی بود ، اما باید باورش کرد. زندگی ، آسمان و زمین هم آنقدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می آیند. آفریدگار هستی را که باور کردی ، ایمان خواهی داشت که هر کاری از دست او بر می آید.) همه چیز از یک تصمیم به ظاهر بی اهمیت شروع شد. نمیدانم چه شد که پدربزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت :( هاشم! باید با من بیایی پایین.) و من ناچار با او رفتم پایین. بعد از آن بود که فهمیدم چطور پیش امدی کوچک میتواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد. خدای مهربان، زیبایی فراوانی ب من داده بود. پدر بزرگ ک خودش هنوز از زیبایی بهره ای دارد، گاهی میگفت :( تو باید در مغازه ، کنارم بنشینی و در راه انداختن مشتری ها کمک کارم باشی ؛ ن آنکه در کارگاه وقت گذرانی کنی.) می گفت :( من دیگر ناتوان و کند ذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم بعد از من از عهده اداره کارگاه و مغازه بر می آیی.) در جوابش میگفتم :( اجازه بده زرگری را طوری یاد بگیرم که دست کم در شهر حلّه ، کسی به استادی من نباشد. اگر در کارم مهارت کامل نداشته باشم، شاگردان و مشتری ها روی حرفم حسابی باز نمی کنند.) با تحسین ب طرح ها و ساخته هایم نگاه می کرد و می گفت :( تو همین حالا هم استادی و خبر نداری.) میگفتم :( نمیخواهم برای ثروت و موقعیت شما به من احترام بگذارند. آرزویم این است که همه مردم حلّه و عراق، غبطه شما را بخورند و بگویند : این ابونعیم عجب نوه ای تربیت کرده!) به حرف هایم می خندید و در آغوشم می کشید. گاهی هم آه میکشید، اشک در چشمانش حلقه میزد و میگفت:( وقتی پدر خدا بیامرزت در جوانی از دنیا رفت، دیگر فکر نمیکردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد ! چقدر کفر میگفتم و از خدا گله و شکایت میکردم ! کسب و کار را ب شاگردان سپرده بودم و توی مغازه و کارگاه، بند نمی‌شدم. بیشتر وقتم را در حمام《ابوراجح》می‌گذراندم. ادامه دارد.... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃