⭕️💢⭕️
زیر پای اسب برای بعضیا شیرین تره؟!
✍ شیخ حسن روحانی وقتی رفت ایتالیا بردنش زیر یک اسب نشوندنش که سوار اسب سردار رومی بود و مسلمانان زیادی را کُشته بود. نه خودش فهمید نه هواداران و مشاوران بدتر از خودش... حالا به رئیسی ایراد میگیرن که چرا جلوی دو خانم بدون روسری در سوریه جواب سلام داده !!!
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🇮🇷
📝 یکی دیگه از سلبریتی ها پاداش مزدوری هاش رو گرفت.
🍃🌹🍃
🔻جناب عمرانی هستند که طی این چندماه کلی تلاش کردند و زحمت کشیدند و به جمهوری اسلامی و مردم جفتک انداختن و خودشون رو مدافع حقوق زنان و حامی جنبش زن زندگی آزادی معرفی کردند ولی خیلی زود مشخص شد علت اصلی این جفتک اندازی صرفا گرفتن مجوز اقامت در آمریکا بوده.
🔸 بدبخت اونهایی که با طناب پوسیده این جماعت حقیر داخل چاه میشن.
🔹بیچاره ها، همین ادمها جوانهای شما رو تحریک می کردند به اغتشاشات و به کام مرگ کشوندند ولی الان بچه هاشون دارند تو آمریکا و کانادا و.... خوش گذرانی میکنند و به ریش احمق هایی که بهشون اعتماد کردند می خندند ولی فرزندان شما کجان؟ زیر خروارها خاک ؟ توی زندان؟ بیکار و درگیر مشکلات؟؟
🔸تا کی می خواهید بازیچه دست این جماعت پست فطرت باشید؟؟ کی میخواین از این جماعت اعلام برائت کنید؟؟ تا کی می خواین باعث پول دراوردن اونها با ریختن خون جونهای بیگناه باشید؟؟
🔺واکنش بقیه سلبریتی های بی درد و جیره خوار هم زیر پستشون بسیار قابل تامل هست.
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
📸 اسناد همکاری های امضا شده میان مقامات ایران و سوریه در چه حوزه هایی بوده؟
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷ســلام
🍃یه حس خوب
🌷یه صبح خوب
🍃یه روز خوب
🌷و کلی خبرهای خوب
🍃همه اینها آرزوی منه
🌷برای شما عزیزان
🍃امـروزتـون قشنگ
🌷و سرشار از آرامش
🍃و پراز موفقـیت
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍃🌹🍃
تصویر عروسی یهودیان ارتدوکس؛ جشن ازدواج فرزند خاخام ارشد #یهودی
🔸برای زنان خود روبنده و پوشش و پاکی
می خوان ولی برای زنان ما هرزه هاشون رو می فرستن تا اول #حجاب و بعد پاکی زنان رو به غارت ببرند....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
این مراسم تاجگذاری خاندان ۲۷ میلیارد دلاری انگلستان است!
کشوری که هنوز حکومت پادشاهی مشروطه دارد و برای دیگر کشورهای دنیا نسخه دموکراسی میپیچد! باورش سخت است که در سال ۲۰۲۳ شاهد چنین رسوم قرون وسطایی باشیم!
#غرببدونروتوش
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
◾پیام تسلیت سردار زهرایی در پی عروج شهادتگونه جهادگر بسیجی امیرحسین رادمهر
🔺سردار زهرایی مسئول سازمان بسیج سازندگی کشور در پی عروج شهادت گونه جهادگر بسیجی امیر حسین رادمهر در استان اصفهان پیام تسلیت صادر کرد.
در بخشی از این پیام آمده است:
🔺چندین سال تلاش و زحمات شبانه روزی و بی وقفه برادر امیرحسین رادمهر جهادگر بسیجی گروه جهادی مهدویون استان اصفهان برای خدمت به محرومین، از اقدامات شایسته و خدا پسندانه این مجاهد الهی بود؛ یاد و خاطره مجاهدت ها و تلاش های خستگی ناپذیر ایشان را همیشه در قلب خود نگاه خواهیم داشت.
🔺کماکان از مجلس محترم شورای اسلامی در خصوص تسریع در تصویب قانون اصلاحات بسیج سازندگی(قانون شهدای جهادگر) پیگیریم تا زودتر حقوق از دست رفته خانواده معزز این شهدا احیاء شود.
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫#رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفدهم
مادرش مرا ورانداز کرد و از پدربزرگ پرسید:( کارش چطور است؟) پدربزرگ از زیر دستار، پشت گوشش را خاراند و گفت:( در کارهای زرگری مهارت خوبی دارد. زیباترین کارهایی که خریدید، از طرح ها و یا ساخته های اوست، اما دوست ندارم از من دور شود. هاشم هنوز خیلی جوان است؛ آداب دارالحکومه را به خوبی نمیداند. اجازه دهید نعمان در خدمت شما باشد.)
قنواء پشت چشم نازک کرد و گفت:( اینقدر حرفتان را تکرار نکنید! از طرحهای این جوان خوشم آمد. میخواهم اگر فرصت کردم، چگونگی طراحی کردنش را ببینم. او را در دارالحکومه خواهیم دید.)
مادرش راه افتاد تا از مغازه بیرون برود.
_اتاقی را به عنوان کارگاه برایش درنظر میگیریم. دست مزدش پس از پایان کار، پرداخت میشود.
قنواء قبل از رفتن، آهسته به من گفت:( آنچه را سفارش دادم باید آنجا بسازی. دوست دارم کار کردنت را ببینم.)
گفتم:( ساختن آنها به یک کارگاه مجهز نیاز دارد.)
قنواء شانه ای بالا انداخت.
_هرچه لازم است، برایت آماده میشود.
زن ها که رفتند، پدربزرگ به من گفت:( حق با تو بود. تو را از کارگاه به فروشگاه میآوردم.)
اما من کنجکاو شده بودم دارالحکومه را از نزدیک ببینم.
اتاقم در طبقه دوم خانهمان بود. آن جا را به سلیقه خودم آراسته بودم. چندتا از طراحی هایم، یادگارهایی از پدرم و اشیای ظریفی که در سفرها خریده بودم، به در و دیوار آویزان کرده بودم. همان جا میخوابیدم. تختم کنار پنجره بود و شب ها به آسمان نگاه میکردم تا به خواب میرفتم. پیش از آنکه ریحانه را در مغازه ببینم، احساس خوشبختی میکردم. خسته از کار روز، در بسترم دراز میکشیدم و راضی از زندگی بی دغدغهام، خود را به سفرهایی که خواب برایم تدارک میدید میسپردم. گاهی ساعتی پس از شام، پدربزرگ با دو پیاله جوشانده آرام بخش که ام حباب آماده میکرد به اتاقم میآمد. چند دقیقه ای رابه گفتوگو میگذراندیم. میگفتیم و میخندیدیم و برای آینده نقش میکشیدیم.
آن شب هم مثل چند شب قبل،آرام و قرار نداشتم. تا دیر وقت خواب به چشمم نیامد. از پنجره به حرکت آرام شاخه های نخل، زیر ابر های تیره، چشم دوختم و تا سحر به آینده بی سرانجامم فکر کردم. هیچ راهی در مقابلم نمیدیدم. هر سو بن بست بود. بین من و ریحانه دیواری بود که هیچ دریچه ای در آن باز نمیشد.
بارها در دل ساکت و سنگین شب، صحنه آمدن ریحانه و مادرش را به مغازه مرور کردم. میخواستم از معمای عشق سر درآورم.چه اتفاقی میافتاد که یک نگاه یا یک لبخند میتوانست قلابی شود و انسانی آزاد را به دام اندازد؟ میان خواب و بیداری سعی میکردم بدانم چه چیزی از وجود ریحانه، مرا آنطور بهم ریخته بود؛ شبحی از چهره اش؟ نگاهش که لحظه ای به نگاهم تلاقی کرده بود؟ سکوت و وقارش؟ آهنگ صدایش؟ همه این ها؟ هیچ کدامشان؟ همه این ها بود و هیچ کدامشان نبود.
امیدوارم بودم پس از چند روز فراموشش کنم، ولی نتوانستم. مثل صیدی بودم که هرچه بیشتر تلاش میکردم، بیشتر گرفتار حلقه های دام میشدم. گیج و ناامید در بسترم نشستم و چنگ د. موهایم زدم. باید در ظلمتی که دورهام کرده بود، راهی به روشنایی میگشودم. در آن بیچارگی، این تنها چاره بود؛ ولی چگونه؟
تصمیم گرفتم صبح فردا،سراغ ریحانه و مادرش بروم و هرچه را در دل داشتم، به آن ها بگویم . ساعتی بعد تصمیم گرفتم سراغ ابوراجح بروم و با فریاد بگویم:( آن مشتری که علاوه بر گوشواره دل مرا هم با خود برد، دختر تو بود.)
وقتی فکر و خیالم پس از جست و جوی کوه راهی،باز به بنبستی صخره مانند برمیخورند، خود را روی بالش میانداختم و به خواب التماس میکردم بیاید و مرا با خود به سرزمین رویاها ببرد.در آن شبها، خواب،گریز پا بود که هرچه سر در پیاش میگذاشتم، بیشتر از من می گریخت.دلم می خواست اورا در خواب ببینم و بگویم:(تمام خاطره های گذشته مابا یک نگاه تو ،در ذهن و دلم به رقص در آمده اند.) آرزو داشتم در خواب با او،کنار پل فرات قدم بزنم و درد دل کنم .درخواب هم آرامش نداشتم. اورا میدیدم، اما همراه با مسرور که از من دور میشدند.
شبی خواب دیدم مسرور گوشواره های ریحانه را کند و از بالای پل،میان رود انداخت. من که دزدانه مراقبشان بودم،در آب شیرجه رفتم تا گوشواره ها را پیدا کنم.بر بستر رود،پیدایشان کردم، ولی چنان بزرگ شده بودند که با زحمت توانستم آن ها را از جا بکنم و به سطح آب بیاورم. به پل نگاه کردم. هیچ کس آن جا نبود. سنگینی گوشواره ها مرا به زیر آب میکشید. به پشت سر که نگاه کردم، ریحانه و مسرور را در قایقی پر از انگور دیدم. هرچه دست و پا میزدم و شنا میکردم، قایق از من دورتر و دورتر میشد.
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بزرگترین آزمون ایمان
🌸 زمانی است که چیزی را
🌸میخواهید و بدست نمیآورید
🌸با این حال قادر باشید که
🌸بگویید : خدایا شکرت..!
🌳صبحتون بخیر🌳
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃