چھخوباستازخودگذشتنوبھمَلڪوت
پیوستن،چھخوباستازھیچبھهمهچیز
رسیدن! - شھیدمصطفٰےابراهیمآبادۍ ..
#امام_جواد (ع) :
عزت مؤمن، در بینیازی و طمع نداشتن به مال و زندگیِ دیگران است!🌱
وآنهـایی
کہرسیدهترند
برخاڪمیافتند ...
درستمانندبرگهـاےِپائیزی ... :)
#شهــــــداء🍁
📕 #نسل_سوخته
( براساس داستان واقعے )
🔸 #قسمت_پنجاه_هفتم⑦⑤
با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن ...
هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ...
کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود ... نقل محفل ها شده بود غیبت ما ... هر چند حرف های نیش دارشون ... جگر همه مون رو آتش می زد ... اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم ... غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن ... و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن ...
ته دلم می خندیدم و می گفتم ...
ـ بشورید ... 18 سال عمرم رو ... با تمام گناه ها ... اشتباه ها ... نقص ها ... کم و کاستی ها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم ... هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم ... هر چیزی که ... حالا به لطف شما ... همه اش داره پاک میشه ...
اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمی برد ... همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم ..
ـ مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟ ...
گریه ام گرفت ... هر چند این گناه شوری ... وعده خدا به غیبت کننده بود ... اما من از خدا خجالت کشیدم ...
این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم ... این همه ما ...
اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم ...
- خدایا ... من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد ...
خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت ... به رحمت و بخشندگی خودت ... امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم ... تمام غیبت ها ... زخم زبون ها ... و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم ...
تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش ...
و دلم رو صاف کردم ...
برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن ... چه تمرینی بهتر از این ... هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش می زد ... از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه می بردم ... و می گفتم ...
- خدایا ... بنده و مخلوقت رو ... به بزرگی خالقش بخشیدم...
جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
ـ به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ ... کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟ ...
خندیدم و سرم رو انداختم پایین ...
ـ نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ... ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم ...
جمله ام هنوز از دهنم در نیومده ... لبخند طعنه داری زد ...
ـ ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ ... تو هم که آخرش هیچی نشدی ... مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران ... تو که سراسری نمی تونستی ... حداقل آزاد شرکت می کردی ... حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته ... هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه ...
ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم ... حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند ... هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت ...
#ادامه_دارد ...
▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
📕 #نسل_سوخته
( براساس داستان واقعے )
🔸 #قسمت_پنجاه_هشتم⑧⑤
اومدم در رو باز کنم ... که مادرم بازش کرد ... پشت در ... با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود ...
ـ تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد ...
دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد ... به زور خندیدم ..
ـ بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر ...
پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود ... کمی آرام بشه ...
حالتش که عوض شد ... ساکت شدم ... خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ... آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ...
دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن ... فراموش کردم ... بگم ...
- خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم ...
مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد ...
برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ...
من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ...
توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ...
- مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست ...
گیج و خسته چشم هام رو باز کردم ...
ـ بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ...
ـ کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ...
مثل فنر از جا پریدم ...
ـ یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ...
ـ به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ...
سریع از جا بلند شدم ...
ـ تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ...
ـ آره بابا ... مار واقعی ...
ـ آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ...
- بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه ...
شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ...
- سعید مطمئنی این زهر نداره؟ ...
علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست ... مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم سمتش و گرفتمش ...
ـ کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ ...
ـ تو جعبه کفش ...
مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم ... به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ...
ـ سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه ...
چند لحظه به ماره خیره شدم ...
- خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ...
سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ...
خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ...
ـ کجا میری؟ ...
ـ می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می گردونم ...
ـ صبر کن منم میام ...
و سریع حاضر شد ...
#ادامه_دارد ...
▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
زِینَــبیـّـوݩ
📕 #نسل_سوخته ( براساس داستان واقعے ) 🔸 #قسمت_پنجاه_هشتم⑧⑤ اومدم در رو باز کنم ... که مادرم بازش
.
سلام دوستان 🌸🌱
#ان_شاءاللــــــه که رمان رو حتما پا به پامون و قسمت به قسمت دارین میاین :)
.
نشه جا بمونیا ، حتما این فرصت خوندن رمان فوق العاده رو از دست ندینش :)
.
ضمنا هر نقد و نظری نسبت به رمان و فعالیت کانال خودتون و هر حرفی داشتین میشنویم 🌱 ؛
https://harfeto.timefriend.net/999550622
.
پیام هاتون ناشناس به دستمون میرسه
منتظر حرفای دلتون هستیم :) 😊🌱
امشباگہشد،ازثوابِ[نمازشب]بھرهمندبشید:)
حیفہاینهمہثوابروازدستبدیمـ !✋🏻✨
🌙^^چندنمونہازفوایدِ[نمازشب]↓↓↓
[۱] #نمازشب،باعثنابودےگناهاندرروزاست…!
-🌿
[۲] نمازشب،سببنوردرقیامتاست…!
-🌿
[۳] نمازشب،افتخارمؤمندردنیاوآخرتاست…!
-🌿
[۴] ثوابهمہچیزدرقرآنبیانشده
بجزنماز شب،بہخاطرزیادےثوابآن…!
-🌿
[۵] نمازشب،خلوتباخداونداست…!
-🌿
[۶] نمازشبخواندربھشتبااسبھایبالدارپروازمیکند…!
-🌿
[۷] بھشتیانبہنمازشبخوانغبطہمیخورند…!
-🌿
و…(:
#منبࢪ_مجازے🌿
طبيبخودتانباشيد☝️🏻...
بهترينڪسىڪھمیتواند
بيماریهاۍروحےراتشخيصدهد
خودمانهستيم . . .
روۍكاغذ بنويسيد
حسد ، بخل ، بدخواهى ،
تنبلى ، بدبینی و ...
يڪےيڪے اينھارا رفعڪنید :)
.
#مقام_معظم_رهبر❤️
ماڪہخیرےازرسانہملےنمیبینیـم :)
ولےاینمـوردالحمـداللهعالیـہ🌸
🎥سـریالخانـــهامــن✨
این سریال امنـیتی و جاسوسی به تهـدیدات داعـش🏴
و چگونگی طـراحی
ڪـشورهای غربـے 🇬🇧🇫🇷🇺🇸
و ڪمکهای مالـے💵💰💳 منطـقهای
به این گـروه تروریستی ، میپــردازد✔️
این سریال امنیـتے و جاسوسی، خط اصلے قصهاش سنـاریوی آمریڪـا🔥
برای ناامنـی خانـہ امـن ما🇮🇷 است!
.
همان طرح آمریـڪایی عربی🇸🇦🇺🇸
که در حقیـقت برای ناامن کردن خانہ امن ما در دسـتور ڪارشان قـرار دادهاند و جـزو اهداف شـوم و شیطانےشـان بوده اســت.🚨
❇️سـریال #خانه_امـن
هر شب ساعت ۲۲:۱۵ از شبڪه یک سیما پخـش میشـود📺
.
همچنین در سـاعات ۱:۳۰، ۹:۴۵ و ۱۵:۰۰، روز بعد تڪرار یا بازپخش آن به نمایـش گذاشتـه مے شـود✅
کبـــوتر هم که باشی
گاهی
دود شهر پـــر و بـــالت را سیاه می کند
به یک هوای پاک نیازداری
چیزی شبیه
هـــوای #حـــرم...
#چهارشنبههایامامرضایی
| @ZeInabiYon313 |
.
سلام عزیزان ..
حال خادم کانالتون خرابه
و تب و لرز و بدن درد دارم
#ان_شاءاللــــــه کرونا نباشه :)))
خاستم بگم #محـطاجیم_بـہ_دعآتون
شما نفستون گرمه و دلتون پاکه
و مثل بنده حقیر و روسیاه نیستین ..
کسی که درد میده ، دوا هم میده ..
هربار که بیمار شدم و افتادم
خداروشکر کردم هم از اینکه کفاره گناهاس و هم از اینکه بیشتر قدر سلامتی رو میدونم
و هم راضیم به رضای خودش ❤️🌱
#ان_شاءاللــــــه سلامتی باشه وجودتون🌱
سر مولا به سلامت ، سر نوکر به درَک :)
#ان_شاءاللــــــه مولامون هرجا هستن سالم و سلامت باشن ❤️🌱
#خـٰادمـ_نِـوِشـتـ
۹۹/۸/۲۱
زِینَــبیـّـوݩ
کبـــوتر هم که باشی گاهی دود شهر پـــر و بـــالت را سیاه می کند به یک هوای پاک نیازداری چیزی شبیه هـ
امامرضاجانم ...
مهربانیت را از هزاران فرسخیات
در دلم حس میکنم ...
و هو الرئوف و هو الغریب
و هو العشق❤️ ...
#چهارشنبهامامرضایی 💚
زِینَــبیـّـوݩ
ـ🌱' دعٰاۍنـور
سِپاس، خدایے کہ نور را از نـُوࢪ آفرید :)!