♦️تصاویر مرزبانانی که به تازگی به شهادت رسیدند.
🔶استوری تامل برانگیز همسر شهید مدافع حرم ناجا مهدی نوروزی پیرامون شهادت شهدای مرزبانی ارومیه.
@ZEINABIYON313
📕 #نسل_سوخته
( براساس داستان واقعی) #قسمت_شصت_هفتم ⑦⑥
گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه ... آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه ... کمتر میشه عمقش رو حدس زد ... به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه ... اما توی این فصل، راحت بالای 3 متره ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- مثل آدم هاست ... بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی ... چشم دل می خواد ...
توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا ... حالت نگاهش عوض شده بود ...
ـ آدم های زلال رو فکر می کنی عادین ... و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آّب گل آلود ... نمی فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه ای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ...
خندید ...
ـ مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب...
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن آدم ها ... هرگز به نظرم خنده دار نبود ...
حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ... هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ...
چشم هام گر گرفت ...
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید ... و حالا توی اون آب عمیق ...
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ... به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم ...
چند متر پایین تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم ... اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد ...
کوله رو گذاشتم زمین ... دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ... به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از اشک، خیس شده بود ...
به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه درخت، ایستادم به نماز ... آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد ..
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد . از جا که بلند شدم ... سینا ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج ... مثل برق گرفته ها ...
بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... صدام بریده بریده در می اومد ...
- کاری داشتی آقا سینا؟ ...
با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغرش توی هنگ بود ...
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ... با دست به پشت سرش اشاره کرد ...
ـ بالا ... چایی گذاشتیم ... می خواستم بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ..
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم ... عضلات صورتم حرکت نمی کرد...
- قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون ... من نمی خورم ...
برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...
- سر درد شدم از دست شون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و ...
پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانه ای برای اومدن بتراشه ...
ـ بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ...
نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ...
- جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره ..
یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب ...
سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ...
- زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ...
پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می فرسته ... علی جان برو ببین چه خبره؟ ...
حضرت میره و برمی گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می کنه ... یا رسول الله ... من هیچی ندیدم ...
شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم؟ ..
پیامبر می فرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ...
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ... به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ... قلب و روحم از درون درد می کرد ..
ـ به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ...
#ادامه_دارد ...
▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
📕 #نسل_سوخته
( براساس داستان واقعی)
🔸 #قسمت_شصت_هشتم ⑧⑥
و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ...
بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حالاتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود ... با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حالا... درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد می کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود ...
به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمی دونم به چی فکر می کرد ... چی توی ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ... ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ... نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود...
ـ ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... می خندیدن ... وصیت همه شون همین بود ... خون من و ...
با حالتی بهم نگاه می کرد ... که نمی فهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ...
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم ... یه حسی می گفت ...
ـ با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ..
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ...
ـ مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم ... دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ...
اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ...
ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟ ..
اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی الخصوص به فرهاد ...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ..
ـ خوب واسه خودت حال کردی ها ... رفتی پایین ... توی سکوت ...
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...
ـ ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ...
سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ..
- بسم الله ...
جا خورد ...
ـ نه قربانت ... خودت بخور ...
این دفعه گرم تر جلو رفتم ...
ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ...
کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب هم ملایم بود ...
خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم ... بی خوابی دیشب و تمام روز ... جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ...
صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ...
کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ... همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ...
سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...
برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشم های بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم ... که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد ..
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می خواید برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ...
ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...
خانم ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم ... نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می کرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...
- این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بد جور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ...
#ادامه_دارد ...
▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
خاطرآتم را که کمی بالا و پایین می کنم
تا به مشهد می رسم ، حالم دگرگون می شود 💔
زِینَــبیـّـوݩ
『♥️͜͡🖇』
وَاَنْتَتَعْلَمُضَعْفىعَنْقَليلٍ
مِنْبَلاءِالدُّنْيا . . .
وَعُقُوباتِهاوَمايَجْرى
فيهامِنَالْمَكارِهِعَلىاَهْلِها
وتوازناتوانىام(:
دربرابراندكىازغمواندوهِدنيا
وكيفرهاىآنوآنچہڪہازناگواريها
براهلشمىگذردآگاهۍ🌱
#دعای_کمیل
{🍂🌼}
شبتون🌃 بخیر زینبیون🌱
نمازشبیادتوننرھ:)
وضوقبلِخوابفراموشنشھ:)
یاعلی ^^✋
مناجات حضرت علی ع در مسجد کوفه.mp3
16.45M
منآجات مولای غریب مظلوم شیعیان امیرالمومنینـ علے (ع) در مسجدڪوفه
•| @ZEINABIYON313 |•
زِینَــبیـّـوݩ
منآجات مولای غریب مظلوم شیعیان امیرالمومنینـ علے (ع) در مسجدڪوفه •| @ZEINABIYON313 |•
میگفت میدونم،همہ خستگیاتونو!
اما وقتی شبا که هیشکی نمیره سراغش،برید یعنی با بقیه فرق دارید...
نمازهای واجب خیلیا میخونن،تعداد تقریبا متوسطی ام اول وقتشو میخونن!اما نماز شبا!
می گفت تو نماز شب با خدا حرف زدن یه حال دیگه ای داره!
اولش با دو رکعت دو رکعت شروع میشه،بعدش...
دیگه ۱۱ رکعتم روح بیقرارتو آروم نمیکنه!
اگر این لذت بندگی رو نمی فهمیمِش تقصیر خودمونه که برای همه چیز وقت داریم الّا #خدا!
🌱 #بسم_الله!
زِینَــبیـّـوݩ
منآجات مولای غریب مظلوم شیعیان امیرالمومنینـ علے (ع) در مسجدڪوفه •| @ZEINABIYON313 |•
آخ چه آرامشی داره 😔🌱
عشق یعنی نیمه شب ها با خدآ تنهآ شدن
1_95206751.mp3
1.78M
••|🍀|••
﴿🌿🌼 #دعای_عھد🌼🌿﴾
با صداۍ اسٺاد ﴿ #فرھمند ﴾
دعایعھدو زمزمھ ڪنیم؟!🌻
جوابسلآمواجبھ(:
سلامبدیمآقاجوابمونومیدن✨
| @ZeInabiYon313 |
Γ🌿🌻🔗°○
-سبقتازسایھهابہبیشتردویدننیست؛
بهسوےنورکہباشے،سایھهادرپستواند !
[اللھنورُالسَّمٰاواتِوالاَْرض :))🌱]
#خداےخوبم
[ هـُوَالَّذےاَنزَلَالسـَّڪینَةَ
فےقلـوبِالمُومِنیـن...! ] 🍁
اوڪسےاستڪه
نازلمےڪندآرامـش را؛
در دلـهاےمومنان...! 🌙
#خودخدامیگهرفیـق :)
گفـت:
اولخودتـودرسـتکنبعدبروھیات:/
گفتـم:
چہبامـزه😅❝
پسبایدبگیماولسالمشوبعدبرودکتر !
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
حسین↓
نزدطبیبرفتمودرمانتورانوشت
یڪکربلامـراببریخوبمیشم(:"💔
| @ZeInabiYon313 |