eitaa logo
زِینَــبیـّـوݩ
129 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2هزار ویدیو
203 فایل
°|🦋|° بـہ‌ دلـم‌ پلٰاڪِـہ یآ زیـنَب  #نـفـسـღـم هلاڪـہ یـآ زینب ایـن‌ صداے یڪدل‌ِ شیعہ‌اس •❥ ڪلنآ فِداڪ‌ِ یآ زینب(س) [فدائیان بانوے دمشقـ³¹³ـیم] __♥️__ [ ناشنٰاس پیٰام بدہツ ] 👇https://harfeto.timefriend.net/17316370873676 خادم کانال ✨👇 @Meraatpic
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 📕 ( براساس داستان واقعی) 🔸 ⑤⑦ جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد ... - ای بابا ... همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون ... اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم ... ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری ... دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد ... من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم ... دو دل شدم ... موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود ... چیز چندان خاصی نبود ... - این چیزها چیه گفتی پسر؟ ... نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ ... پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟ .. تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود ... در نهایت دلم رو زدم به دریا ... هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت ... و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم ... هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم ... اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه ... می تونست تجربه فوق العاده ای باشه ... خبری از ابالفضل نبود ... وارد ساختمان که شدم ... چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن ... رفتم سمت منشی و سلام کردم ... پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم ... - زود اومدید ... مصاحبه از 9 شروع میشه ... اسم تون... و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ ... - مهران فضلی ... گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم .. شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن ... - اسمتون توی لیست شماره 1 نیست ... در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟ تازه حواسم جمع شد ... من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم .. - من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم ... قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم ... تا این جمله رو گفتم ... سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت ... -آقای فضلی اینجان ... گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ... - پله ها رو تشریف ببرید بالا ... سمت چپ .. اتاق کنفرانس... تشکر کردم و ازش دور شدم ... حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه ... حس تعجبی که طبقه بالا ... توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود ... هر چند خیلی سریع کنترلش کردن ... من در برابر اونها بچه محسوب می شدم ... و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم ... برای اولین بار توی عمرم ... حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده .. آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد... و یه دورنمای کلی از برنامه شون ... و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت ... به شدت معذب شده بودم ... نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که ... - ادای بزرگ ترها رو در نیار ... باز آدم شده واسه ما و ... و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم ... خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم ... یا اینکه ... این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت ... و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکی شون چرخید سمت من ... - آقای فضلی ... عذرمی خوام می پرسم ... قصد اهانت ندارم ... شما چند سالتونه؟ ... نفسم بند اومد ... همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم... و تمام معذب بودنم شدت گرفت ... - 21 سال نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ... می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم ... اولین نفر وارد اتاق شد ... محکم تر از اون ... من توی قلبم بسم الله گفتم و توکل کردم ... حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم ... کمتر خورد می شدم و روم فشار می اومد ... یکی پس از دیگری وارد می شدن ... هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه ... و من، تمام مدت ساکت بودم ... دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم ... بدون اینکه از روشون چشم بردارم... می دونستم برای چی ازم خواستن برم ... هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ... در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم ... این روند تا اذان ظهر ادامه داشت ... از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ... ... ▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕