eitaa logo
زِینَــبیـّـوݩ
125 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
243 فایل
°|🦋|° بـہ‌ دلـم‌ پلٰاڪِـہ یآ زیـنَب  #نـفـسـღـم هلاڪـہ یـآ زینب ایـن‌ صداے یڪدل‌ِ شیعہ‌اس •❥ ڪلنآ فِداڪ‌ِ یآ زینب(س) [فدائیان بانوے دمشقـ³¹³ـیم] __♥️__ [ ناشنٰاس پیٰام بدہツ ] 👇https://harfeto.timefriend.net/17316370873676 خادم کانال ✨👇 @Meraatpic
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 📕 ( براساس داستان واقعـے ) 🔸 ⑤ 💭 فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم  مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید - صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده - هوای صبح خیلی عالیه آدم دو بار این هوا بهش بخوره زنده میشه - وایسا صبحانه بخور و برو ! - نه ، دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس کی بیاد باید کلی صبر ڪنم اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه ڪم ڪم روزها کوتاه تر و هوا سردتر می شد بارون ها شدید تر گاهے برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد و الا با اون وضع باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر مےاومدم بیرون  توی برف سنگین یا یخ زدن زمین اتوبوس ها هم دیرتر مےاومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ ترهاحتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش آب کشیده می شدم خیسه خیس حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری از بالا توش پر برف می شد  جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد و تا مدرسه پام یخ می زد سخت بود اما ...  سخت تر زمانی بود که همزمان با رسیدن من پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد بدترین لحظه لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم می شدیم  درد جای سوز سرما رو مےگرفت 😔 اون که مےرفت بی اختیار اشڪ از چشمم😔 سرازیر شد و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما دروغ نمی گفتم فقط در برابر حدس ها ، سڪوت مےڪردم اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شد چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد همه پیاده شدن  چاره ای جز پیاده رفتن نبود توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن دو بار هم توی راه خوردم زمین جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و حسابی زانوم پوست کن شد یه کوچه به مدرسه یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم هم کلاسیم بود و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد نشسته بود روی چرخ دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد  تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت کلاه نقابدار داشتم  اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود اما ایستادم تا پدرش رفت معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی اون رو با پدرش دیده تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود مدام از خودم می پرسیدم  چرا از شغل پدرش خجالت مے ڪشه ؟  پدرش که کار بدی نمی کنه  و هزاران سوال دیگه مدام توی سرم می چرخید   زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود عین کوری که تازه بینا شده تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی می کردن و من غرق در فکر از خودم خجالت می کشیدم چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟  چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟ اون روز موقع برگشتن  کلاهم رو گذاشتم توی کیفم هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد اما می خواستم حس اونها رو درڪ کنم وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانے اومد سمتم دستش رو گذاشت روی گوش هام - ڪلاهت ڪو مهران ؟  مثل لبو سرخ شدی ! اون روز چشم هام سرخ و خیس بود اما نه از سوز سرما  اون روز برای اولین بار از عمق وجودم به خاطر تمام مشکلات اون ایام خدا رو شکر کردم خدا رو شڪر کردم قبل از این که دیر بشه چشم های من رو باز کرده بود چشم هایی که خودشون باز نشده بودن و اگر هر روز عین همیشه پدرم من رو به مدرسه میبرد هیچ کس نمی دونست کی باز می شدن؟  شاید هرگز ... ادامــه دارد ... ▕ @ZEINABIYON313🌺🍃▕