eitaa logo
زِینَــبیـّـوݩ
126 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2هزار ویدیو
199 فایل
°|🦋|° بـہ‌ دلـم‌ پلٰاڪِـہ یآ زیـنَب  #نـفـسـღـم هلاڪـہ یـآ زینب ایـن‌ صداے یڪدل‌ِ شیعہ‌اس •❥ ڪلنآ فِداڪ‌ِ یآ زینب(س) [فدائیان بانوے دمشقـ³¹³ـیم] __♥️__ [ ناشنٰاس پیٰام بدہツ ] 👇https://harfeto.timefriend.net/17316370873676 خادم کانال ✨👇 @Meraatpic
مشاهده در ایتا
دانلود
زِینَــبیـّـوݩ
وَ او بھ هر چیز داناست :) [ الحَدید؛3 ]
- ربِّ لآ تذَرنے فَرْدا؛ اۍ پروردگارِ من، مرا تنھا وا مگذار !
ذِکرِ إِمروز: 🍃 {إے‌صاحبِ‌جلالٺ‌و‌کرامٺ} ۱۰۰مَرتَبِہ...
زِینَــبیـّـوݩ
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین 🏴راهی برای #زیارت از راه دور 🔹امام صادق علیه‌السلام فرمودند: هرگ
😔 . خواب دیدمـ😴 ڪہ شدم زائر بین الحرمینـ😍 صبحـــ🌞گفتم بہ خودم هرچہ صلاح است ،حسینـ💚 آرزوے😇 حرمـت ڪـرد مـرا دیـوانہ أنت مولا و أنا... هرچہ صلاح است، حسينــ💔 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ} ڪﺴﺎنے [ ﻫﺴﺘﻨﺪ ] ڪﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﻝ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺁﺭﺍم مےﮔﻴﺮﺩ، ! ﺩﻝ ﻫﺎ ﻓﻘﻂ بہ ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺁﺭﺍم ‌مےﮔﻴﺮﺩ. ( – آیه ۲۸) | @ZEINABIYON313 |
مراقبت کوچک ! یعنی ببین کدام عضوت بیشتر اذیتت میکنه، اون رو ادب کن ... اگه خرابکاری چشمت زیاده ، اول از چشمات شروع کن ..! همون عضوی که زیاد زمینت میزنه ، اگه کم اوردی نذر کن ! ‌ ایت ا... بروجردی هروقت بی دلیل عصبی میشدن نذر میکردن یه روز روزه بگیرن ...
از‌ عارفی پرسیدند: چرا‌ هیچ‌ از عیب‌ مردم‌ سخن‌ نمیگویی؟ عارف‌ گفت: هنوز‌ از‌ محاسبه عیب‌های خودم‌ فارغ‌ نشدم‌ تا به‌ عیب‌های دیگران‌ بپردازم...
با تمام وجود گناه کردیم نه آبرو برد و نه نعمتش را گرفت بندگی میکردیم چه میکرد؟! :)
🌸🌿 🌿 . . •[ ♥ . . سلام دلبر جان امروز دوباره مقابل قاب عکس همیشگـے امان به صرف خاطرات دعوت شدم. یادش بخیر عجب روز هایی داشتیم یک روز بر خلاف تمام رویاهای دخترانه به جای اسب سفید سوار بر ویلچیر آمدے و دلمـ را بردے. . . پاهاے نداشتہ ات قوتے بہ چشمانت داده بود که هر دیده ای را فورا عاشق میکرد. آمدے هر چند آهسته آهسته هر چند جیر جیر کنان اما خیلے زود تر از زود پر کشیدے . . . بگذریمـ میخواستمـ بگویمـ کہ هر روز با یڪ خاطرهـ از تو ، من و فرزاندانمانـ روزگار سپرے میکنیمـ. . . میخواستمـ بگویمـ حالـ همہ امانـ خوب استـ اما نہ بہ اندازهـ حال فعلـے تو کہ همـ‌اکنونـ در کنار دوستانـ شهیدٺ نشستہ اے و گل میگویـے و گل میشنوے! میخواستمـ بگویمـ خیالت تخت من هر روز ز بارانـ یادت زنگ میخورمـ اما جایگاهـ تو دقیقا روے صندلـے چرخدار مقابلمـ هر روز دهنـ کنجـے میڪند. راستے آقایمـ لحظہ رفتنتـ فراموش ڪردمـ بگویمـ ولـے میدانمـ ڪہ میدانـے کہ: "من تو را بیشتر از جانـ دوسٺ میدارمـ" . . •[🦋 •[💍 | @ZEINABIYON313 |
مرزبان امنیت شہادتت مبارڪ💔😭
از صبح که چشم باز می‌کنی، تا شب که چشم فرو می‌بندی چند کلمه خرج می‌کنی؟ آری خرج :) کلماتی که از ما صادر می‌شوند خرج دارند! و محل تأمین این هزینه روحِ ماست ... کلمات از روح کَنده می‌شوند، برای همین هم هست که کلام بعضی‌ها آرامت میکند و کلام بعضی‌ها منقبضت ... آنقدر کلمه خرج نکنی که روحت سر سجاده توانِ بلند شدن نداشته باشد! یا آنقدر با اظهار نظرهای بیهوده از روحت هزینه ندهی که وقت خواب جانِ پرواز به سمت خواب‌های زیبا را از آن بگیری ... امروز از همین الان تا شب کلماتت را داشته باش! هرجایی که می‌شود حرف نزنی، نزن! و هرجا که باید حرف بزنی، به کوتاه‌ترین اما نغزترین و پرمهرترین کلام، پاسخت را به زبان بیار👌🏻♥️ | @ZEINABIYON313 |
خداۍتوبھ‌پذیر‌من‌؛شرمسارم! :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واى‌بر‌من‌کہ‌‌‌فقط‌بـٰارگناه‌آوردم ! . .
|°🌱🕊°| • 『_چجوࢪ؎ازدنیا‌دل‌ڪَندی ؟! انتخاب‌ڪࢪدم ! چۍࢪو ؟! بینِ‌آخࢪت‌ودنیا، یڪۍباقۍودیگࢪ؎فنا ..!_:)🌿』 .. ° • | @ZEINABIYON313 |
‍ 📕 ( براساس داستان واقعـے ) ③ مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم.... ادامه دارد ... ▕ @ZEINABIYON313🌺🍃▕
‍ 📕 ( براساس داستان واقعے) 🔸 ④ 💭 نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد - فضلی این چه ساعت مدرسه اومدنه؟از تو بعیده با شرمندگی سرم رو انداختم پایین چی می تونستم بگم؟ راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خداجوابی جز سکوت نداشتم چند دقیقه بهم نگاه کرد - هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود زود برو سر کلاست برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم - دیگه تاخیر نکنی ها - چشم آقا ...  و دویدم سمت راه پله ها اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود سعید رو جلوی چشم من سوار کرد اما من... وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در - تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت نمی دونستم باید چه جوابی بدم اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی گفته و چه بهانه ای آورده سرم رو انداختم پایین - شرمنده ... اومدم تو  پدرم سر سفره نشسته بود سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد به زحمت خودم رو کنترل کردم - سلام باباخسته نباشی جواب سلامم رو نداد لباسم رو عوض کردم ،دستم رو شستم و نشستم سر سفره دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد - کجا بودی مهران؟ _چرا با پدرت برنگشتی؟ _ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه فقط ساکت نگام می کنه چند لحظه بهش نگاه کردم  دل خودم بدجور سوخته بود اما چی می تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست  و از این به بعد باید خودم برم و برگردم - خدایامهم نیست سر من چی میاد خودت هوای دل مادرم رو داشته باش سینه سپر کردم و گفتم: - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم  اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم 🙂 تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد - اگر اجازه بدید؟؟!!😲  باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد  مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم - حمید آقا این چه حرفیه؟ همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب 😩 - پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور صورتش رو چرخوند سمت من - تو هم هر غلطی میخوای کنی کن مرتیکه واسه من آدم شده 😠 و بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میشم بچه ها هم خیلی ترسیده بودن مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من و سعید کرد - اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست ... ادامه دارد ... ▕ @ZEINABIYON313 🌺🍃▕
برای حال دل داغون خادمتون خیلی دعآ کنین 😔
از وقتی خبر تفحص شهدای مظلوم و غریب خانطومان رو شنیدم ، خیلی داغونم نمیدونم چم شده ، آخه نه اینکه خیلی به حاج محمد بلباسی ارادت دارم ، و تو اتاق در کنار عکس داداش ابراهیم و .. چندسالیه عکس شهدای خانطومان رو زدم و هروقت ازم می‌پرسیدن درموردشون یه بغضی میومد سراغم .. مثل الان ..💔🌱
آخ بسوز ای دل ای دل 😔💔🌱
التمآس دعآ 🌱
به زینب بگو‌یید بابا بـرگشتــــه...💔
22.22
رفقا.....!!!!
یکاری کنید که این شهدا واستون خوب بخوان ...✅
اخه تازه از زیر نظر حضرت زهرا س یکی یکی رَد شدن و از بی نام و نشونی در اومدن :)💌
اگه این شهدا خوب بخوان میرسه زیر دستِ حضرت زهرا س و امضاهه خورده نخورده دیدی حاجتِتٌ انداختن تو کاسه‌ت :)🌱
شهداء سنگ نشانند که رَه گم نکنیم
میخای حال دلت قشنگ‌شه شهدآیی شه 🖤