eitaa logo
زِینَــبیـّـوݩ
127 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2هزار ویدیو
199 فایل
°|🦋|° بـہ‌ دلـم‌ پلٰاڪِـہ یآ زیـنَب  #نـفـسـღـم هلاڪـہ یـآ زینب ایـن‌ صداے یڪدل‌ِ شیعہ‌اس •❥ ڪلنآ فِداڪ‌ِ یآ زینب(س) [فدائیان بانوے دمشقـ³¹³ـیم] __♥️__ [ ناشنٰاس پیٰام بدہツ ] 👇https://harfeto.timefriend.net/17316370873676 خادم کانال ✨👇 @Meraatpic
مشاهده در ایتا
دانلود
14.14
گفت : صاحب استقـٰامت باش نھ صاحب کرامت، کہ نفس‌ِتو کرامت خواهد و خداۍ تو استقامت ! :) - تذکرةالاولیاء -
‍ 📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۸۳ همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم. روز سوم بود توی این سه روز قوت من اشک بود. حتی زمانی که سر نماز می ایستادم. نه یک لقمه غذا، نه یک لیوان آب؛ هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت. تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست. - تو از کدوم گروهی؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی.. یا از اونهایی که ... روز سوم بود و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند؛ ظهر نشده بود سر در گریبان زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم. تکیه داده به دیوار برای خودم روضه می خوندم؛ روضه حسرت ... که بچه ها ریختن توی حسینیه دسته جمعی دوره ام کردن که به زور من رو ببرن بیرون؛ زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ... نه انرژی و قدرتی داشتم نه مهر سکوتم شکسته می شد. توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ... آخرین تلاش هام برای موندن و چشم هام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم. چشم هام رو که باز کردم تشنه با لب های خشک وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم به هر طرف که می دویدم جز عطش هیچ چیز نصیبم نمی شد، زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد.. توان و امیدم رو از دست داده بودم. آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم.. - خدا ... مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست.. هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم.. امید تازه ای وجودم رو پر کرد. بلند شدم و شروع به دویدن کردم. هر لحظه قدم هام تند تر می شد. سراب و خیال نبود. جوانی بالای بلندی ایستاده بود. با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد. - سلام ... خوش آمدید ... نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد... و جملاتش، آب روی آتش بود. سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد .. - تشنه ام ... خیلی ... با آرامش نگاهم کرد ... - تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ... صورتم خیس شد ... فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ... - آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ... و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ... مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ... از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ... پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ... دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ... - مهران ... مهران ... خوبی؟ ... چشم هام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ... خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ... توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ... کابووس های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ... با وحشت از خواب می پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ... بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ... - مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ... با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ... - چیزی نیست داداش ... شما بخواب .. و دوباره چشم هام رو می بستم ... اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ... و من، هر شب جا می موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ... هر بار خبر ظهور می پیچید ... شهدا برمی گشتند ... کاروان ها جمع می شدند ... جوان ها از هم سبقت می گرفتند ... و من ... هر بار جا می موندم ... هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ... با تمام وجود فریاد می زدم ... دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم ... من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب ها ... کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ... هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ... علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ... مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ... ابالفضل بود .. ـ مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ... بعد از مدت ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ... - چرا که نه، با سر میام. هزینه اش چقدر میشه؟ - ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ... ... ▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
‍ 📕 ( براساس داستان واقعے ) 🔸 ۸۴ - جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ... خندید ... - از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ... ناخودآگاه خندیدم ... حرف حق، جواب نداشت ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ... تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره 2 ... حال یکی بهم خورده ... و ... مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ... من تا فرصت استراحت پیدا می کردم ... یا گوشیم زنگ می زد ... یا یکی دیگه صدام می کرد ... اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم ... علی خنده اش می گرفت ... ـ جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می افته ... حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد .. - مهران پاشو ... جاده کربلاست ... پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ... سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ... خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ... جاده های منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ... چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ... - آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ... وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ... - این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟ ... از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ... ضجه می زدم و حرف میزدم ... - خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده ... من بدبخت چی؟ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید ... منی که چشم هام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می مونم ... به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه ام... ـ چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ... کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم .. بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ... چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ... از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ... - علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ... دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد رویشونه ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ... - بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری .. جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ... - بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ... آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ... کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ... دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووس های بی امانم ... و حالا ... دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ... همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ... از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" .. ... ▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحِ‌زود،دعای‌[عھد]میچسبہ‌ها..🙃✋🏻 باهم‌زمزمہ‌ڪنیم‌؟!🙂⇩🌱
1_95206751.mp3
1.78M
{🍂🌼} ﴿🌿🌿﴾ با صداۍ‌ اسٺاد ﴿ ﴾ دعای‌عھدو زمزمھ ڪنیم؟!🌻 جواب‌سلآم‌واجبھ(: سلام‌بدیم‌آقا‌جوابمونو‌میدن✨ | @ZeInabiYon313 |
الهی به نام تو به یاد تو و برای تو ❤
اُفَوّضُ اَمری اِلیَ الله اِنَّ اللهَ بَصیرُ بِالعِباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز پنجم آذر یه روز خاصه :)
مناسبتای قشنگی داره 😍🌱
زِینَــبیـّـوݩ
. در‌فصلِ‌پاییـز‌ازدواج‌کرد درفصلِ‌پاییـزڪربلا‌رفـت درفصلِ‌پاییـزهم شد... 🖤 @ZEINABIYON313 🥀
زِینَــبیـّـوݩ
• شهادتت مبارڪ حمید جان ♥️🕊 تاریخِ شهادت: ۱۳۹۴.۹.۵ @ZEINABIYON313 .•
زِینَــبیـّـوݩ
در این سرزمین ، حمید های زیادی عاشقانه رفتند تا ما عاشق باشیم ؛ عاشق کربلا .. . 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{🌼🍂} بسیجی،شهید همین‌دو واژه‌سال‌هاست کہ‌بہ‌دادانقلاب‌رسیده‌است؛ دراوج‌فتنہ‌ها‌وسختےهاو...! وبسیجےعشق‌درسینہ‌دارد کہ‌هیچ‌قدرتےراتوان‌مقابلہ با آن نیست عشق‌بہ‌شــھادت . . .💔:) | @ZeInabiYon313 |
{🌼🍂} یکی میگفت: "الهی ، گاهی نگاهی" اما من میگم: الهی ، تو همیشه نگاهی تویی که بر همه چیز آگاهی امیـد آن دارم که از گناهان‌ ما بکاهی ای کسی که، در بلندترین جایگاهی💚🌱 | @ZeInabiYon313 |
{🌼🍂} اگر اے عشق پایان تو دور است دلم غرق تمناے عبور است براے قد ڪشیدن در هوایت دلم مثل صنوبر ها صبور است..♡ | @ZeInabIYon313 |
{🌼🍂} حجـابـــ یعنـی خــدایـا می دانـم غیرتتــــــ به من وصفـــ نـا شدنـی ستـــ بـه احــترام غیرتتــــ حجـابــــ بر سر میکنـم قربهً إلــی الله… | @ZeInabiYon313 |