#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
🔹 نماز ظهر را به امامت حاجی خواندیم. وقتی آماده نمـاز عـصر مـیشـدیم، روحـانیای بـه جمعمان اضافه شد. حاجی به محض اینکـه از حضور یک روحانی در جمع اطـلاع پیـدا کـرد، برگشت داخل صف مـأمومین و گفـت: «وقتـی ایشان هستند، تکلیف از ما ساقط است.»
اصرارهای آن روحانی هم مبنی بـر ایـنکـه دوست دارد نماز را به امامت حاجی بخواند، بـه جایی نرسید و بالأخره ما نماز عصر را به امامت ایشان خواندیم. بعد از نماز، قرار شد یکی دو تا مـسئله شــرعی گفتـه شــود. در میانـههــای صحبت بود که حاجی یکدفعه افتـاد. بچـههـا جمع شدند دورش و بلندش کردنـد. دیـدیم از
شدت ضعف دیگر نمیتواند روی پـا بنـد شـود.
دکتر که آمد، گفت: «ایشان در اثر کـار زیـاد و نخوردن غذا دچار ضعف شده.»
🔹 ثبــت نــام بــرای اولـین دوره نماینـدگی مجلس شروع شده بود. سیاسـیون بـه جنـب و جوش افتاده بودند. یک روز بـرادر حـاج همـت
آمد به منطقـه و بـه ایـشان گفـت: «خـودت را آماده کن!»
حاجی گفت: «برای چی؟»
بـرادرش گفـت: «بـرای نماینـدگی مجلـس. مردم ازت خواستهاند.»
این حرف حاجی را به فکـر انـداخت. خیلـی فکر کرد تـا ایـنکـه یـک دفعـه درآمـد گفـت: « نمیتوانم. نمیآیم.»
برادرش گفت: «چرا؟»
حـاج همـت گفـت: «مـن خـداحافظی ایـن بچه ها را در شب عملیات، با هیچ چیـز عـوض نمیکنم!»