#دلبستگی
#خواهرزاده_شهید
اينكه ميگويند شهدا دلبستگي نداشتند اصلاً درست نيست. دايي هادي مدام از آنجا با ما در تماس بود. مدام زنگ ميزد و جوياي احوال همگيمان ميشد. خصوصاً به بچههايش محمدحسين و مليكا وابستگي عجيبي داشت. حتي از همان سوريه با معلم بچههايش تماس ميگرفت و پيگير درسشان ميشد. من خودم دو دختر دارم و گاهي فكر ميكنم دايي چطور توانست از بچههايش دل بكند. اين پرسشي است كه از خودم ميپرسم و به اين نتيجه ميرسم كه حتماً به شهدا عاقبت به خيري بچههايشان نشان داده ميشود كه ميتوانند شهادت را به جان بخرند. به نظر من رفتن دايي هادي علاوه بر و همسر و بچههايش، حتماً يك ارتقايي براي همگي ما خواهد بود انشاءالله
#آزمون_و_خطا
#خواهرزاده_شهید - امیرحسین
اهل ورزش بود. از همان نوجوانی با ثبت نام در کلاس کونگ فو ورزش را به طور جدی شروع کرد و ادامه داد. صبحهای جمعه همراه دیگر دوستانش به پارک میرفتند و تمرین میکردند. هادی عاشق کوهنوردی بود؛ کوههای اطراف تهران را مثل کف دستش میشناخت. برای رسیدن به قله، سختترین مسیرها را انتخاب میکرد. مسیرهایی را انتخاب میکرد که تازه بودند و بقیه سراغشان نمیرفتند. میگفت: «زندگی هم مثل کوهنوردی است. مسیرهای مختلف را به دقت بررسی میکنی و بعد از صعود بهترینشان را انتخاب میکنی تا دفعه بعد، با چشمی بازتر راهت را طی کنی. این طور شانس موفقیتت هم بالاتر خواهد بود.»
#مرام_ورزشی
#خواهرزاده_شهید - امیرحسین
مدتی بود همراه هم به باشگاه کونگ فو میرفتیم. یک روز در مسیر برگشت، که حسابی گرسنه شده بودیم، تصمیم گرفتیم به رستورانی در همان اطراف برویم و چیزی بخوریم. غذا را که آوردند، بلافاصله مشغول خوردن شدیم. کمی گذشت و دیدم هادی از خوردن دست کشیده و بیرون را نگاه میکند. بی توجه به چیزی که مشغول تماشای آن بود، گفتم: «چرا نمیخوری؟! هیچ قول نمیدهم که تا ده دقیقه دیگر چیزی برایت باقی بماند.» هادی همچنان بیرون را نگاه میکرد، گفت: «از گلویم پایین نمیرود. پیرمرد رفتگر از آن سمت خیابان ما را نگاه میکند. » غذا از دهنم افتاد. هادی دیگر ننشست، بخشی از غذا را جدا کرد و برای رفتگر به آن سمت خیابان برد. وقتی برگشت، خوشحال از کاری که کرده بود، گفت: «ورزش که فقط دویدن و فعالیت بدنی نیست؛ آدم باید مرامش را هم داشته باشد!»