🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#ازلسان_همسرگرامی
#روز_واقعه
هر زمان که کرج پیش پویا بودم صبح پامی شدم براش صبحونه درست کنم می گفت: پانشو عزیزم صبحونه نمی خورم؛ راضی به زحمتت نیستم؛ هیچ وقت نمیزاشت صبحونه بزارم براش درست کنم. می گفت: سخت میشه برات زحمت میشه دکمه های لباسش روکه می بستم واسش آیت الکُرسی می خوندم. بنده های پوتینش رو باهم می بستیم
وان یکاد می خوندم. همیشه تا دم
در بدرقه اش می کردم و به خدا
می سپردمش. صبح ها خداحافظی هامون خیلی طول می کشید. هعی می رفت بعد برمی گشت
خداحافظی می کرد. می رفت تو آسانسور
باز برمی گشت عقب؛ می گفت: مواظب خودت
باشیا؛ آنقدرتکرار می کرد من همیشه می گفتم: من که خونه ام چیزیم نمیشه شما مواظب خودت باش؛ همیشه می گفتم پویا تو امانت منی دست خودت؛ نبینم امانت داری نکنی؛ نبینم خیانت در امانت کنی. اون هم همیشه همین جمله رو با عشق بهم می گفت. ی وقتایی که ساعت می شد ۶:۰۵ دقیقه و پویازنگ آیفون و نمیزد من و عمه ام دیگه از دلشوره می مردیم. اگه قرارم بود دیر بیاد ماموریت جایی بره حتما بهم خبر میاد. اگه هم که کرج نبود تا می رسید خونه بهم زنگ می زد که من خیالم راحت باشه که رسیده خونه. اما اونروز واقعه دلم اساسی شور می زد ظهر به پویا پیام دادم ولی جواب نداد. خودم آروم می کردم ومی گفتم: مهرناز حتما جائیه، نشینده؛ کار داره. خلاصه از این حرفا؛ تا اینکه ساعت شد ۶:۳۰ دیگه طاقت نیاوردم اصلا سابقه نداشت پویا طی روز
زنگ نزنه اگه نمی تونست زنگ بزنه حتما پیام می داد. یه بار زنگ زدم کسی گوشی برنداشت برای بار دوم که زنگ زدم بابا(پدرشهید) برداشت. گفتم : الو سلام؛ بابا گفت: مهرناز جان خوبین؛ گفتم: بابا پویا کجاست؟ گفت: گوشی پویا دست منه اومد میگم زنگ بزنه همین قطع کرد. دلشوره ام بدتر شد با خودم گفتم آخه یعنی چی ؟پویا هرکجا باشه الان باید بیاد خونه خدایا نکنه چیزی شده !! دوباره گرفتم؛ گفتم: بابا پویا کجاست؟ گوشیش چرا دست شماست ؟ بابا: الاناست که برسه نگران نباش. هعی می گفتم: حتما متهم برده برسونه جایی میاد سه ساعت طول کشید سه ساعتی که سی سال بود برام.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸