eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
219 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
164 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹 🌸🌿🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌹 🌸🌹 🌸 نام و نام خانوادگی : پویا اشکانی فرزند : عباس تاریخ تولد : ۱۳۷۷/۹/۴ محل تولد : کرج تعداد خواهر و برادر : یک خواهر و یک برادر وضعیت تاهل :متاهل تعداد فرزندان : ندارد لقب : شهید دهه هفتادی میزان تحصیلات : دیپلم علاقمند : ورزش کشتی و بدنسازی (قهرمان وزن۸۵ کیلو ؛ مدال طلا و نقره مسابقات پرس سینه) تیکه کلام : دنیا دوروزه ؛ چون میگذرد غمی نیست مدت خدمت درنیروی انتظامی : ۹ ماه درجه : سرباز کارهای مهم : دستگیری قاچاقچی مواد مخدر ؛ دستگیری متجاوزان به عنف ؛ دستگیری باندبزرگ قاچاقچی مواد مخدر درکرج نحوه شهادت : در عملیات مربوط به دستگیری قاچاقچی مواد مخدر ؛ به دست قاچاقچی سوزانده شد و پس از ۴۳ روز بستری شدن در بیمارستان به فیض شهادت نائل آمد محل شهادت : محل درگیری کمالشهر کرج تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۹/۲۲ آدرس مزار : کرج ؛ کمالشهر ؛ امامزاده محمد و سکینه خاتون ؛ قطعه شهدا ؛ ردیف اول ؛ قبل از آبخوری دوم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌿🌸🌸🌹 🌸🌸🌹 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹 🌸🌿🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌹 🌸🌹 🌸 پویا پسر سر به زیری بود اگر گاهی دعواش می کردیم سکوت می کرد تا طرف مقابل آرام شود. ۱۷ آبان ۹۵ روزی بود که پویای من تو سن ۱۷سالگی به مامانش (عمه ام) از علاقه اش به من میگه و ۱۰فروردین ۹۶رسما میان خواستگاری؛ پویا از همون شیرینی هایی که من دوست داشتم خریده بود(خامه ای) آقاپویا برای مراسم خاستگاری نبودن؛ مامانش بهم گفت: که از دایی وزندایی خجالت می کشید ونیومده بود. منم نبودم روز خاستگاری؛ بعد که اومدم خونه از آبجی پویا آمار روگرفتم‌. دیدم همه چی حل شد شکر خدا و مشکلی پیش نیومده بود. پدرم بهم گفت: من گفتم هر چی دخترم بگه؛ نظر من رو پرسید من هیچی نگفتم از شرم و حیا ؛ همون سکوت علامت رضاست. و بعدش با هم رفتیم خونه مامان بزرگم اینا. من و پویا از بچگی علاقه داشتیم اما حجب حیامون همیشه مانع از ابراز این علاقه می شد. بالاخره ۱۳خرداد ۹۶ب عقد هم آمده ایم. در دوران عقد پویا سرباز بود و قرار بود عید ۹۷ زندگیمان را شروع کنیم که خداوند جوری دیگر برایمان رقم زد. زمان قرائت خطبه عقد صدای ضربان قلب خودم و پویام رو می شنیدم. خطبه عقد که می خوندن باراول دوم برخلاف همه عروسها گفتن عروس داره سوره ی نور می خونه؛ بار دوم برای خوشبختی مون دعا کردم و بار سوم با استناد از آقا امام زمان علیه السلام و شهدا با اجازه از پدر و مادرم و بزرگترا بله را گفتم. حاج آقا هم بعداز عرض تبریک و مبارک باشی گفتند: ماشاالله که آقای داماد سرباز اسلام هستن ان شاالله سرباز امام حسین علیه السلام بشند؛ سفید بخت بشید ان شاالله. دعای عاقدمون چه زود به استجابت رسید و پویام تو ایام اربعین سرباز امام حسین علیه السلام شد. عاشقی من و پویا دوران شیرینی بود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌿🌸🌸🌹 🌸🌸🌹 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹 🌸🌿🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌹 🌸🌹 🌸 ما در سن پایینی ازدواج کردیم هردونفرمان هفده ساله بودیم ولی چیزی که در پویا عجیب بود احترامی بود که برایم قائل بود؛ پویا آنقدر در احترام گذاشتن و محبت کردن به من بالا بود که گاهی فکر می کردم با یه عارف دینی ازدواج کردم. پویا توجه بالایی به ورزش داشتن طوری که چندین مدل طلا و نقره در پرس سینه دارد و عکسهای از شهید به یادگار مانده کاملا مشخص است ورزشکار هستند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌿🌸🌸🌹 🌸🌸🌹 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹 🌸🌿🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌹 🌸🌹 🌸 و راز عاشقی پویا میامد دنبالم منو میبرد خونشون پویای من سرباز نیروی انتظامی بود هرموقعه که با ماشین از دم خونه رد می شد تک آژیر میزد منم با ذوق میرفتم پنجره رو باز میکردم و براش دست تکون میدادم. پویاهم بعد اینکه میدید منو بوق میزد برام و میرفت.... الان که هفت ماه میگزره از شهادتش هربار صدای اژیر میشنوم یاد پویام میوفتم.این یه رمز یه نشونه بود برامون.چون کنار همکاراش نمیتونست بگه دوست دارم با بوق و اژیر میگفت و من تنها کسی بودم که معنی این آژیر هایی که میزد رو میفهمیدم و کلی ذوق میکردم. چیزی که درمورد پویا عجیب بود جایگاهی بود که برای شریک زندگیش قائل بود.و مرد واقعا کاملی بود . خب ما هردو خیلی سنمون کم بود ولی پویا مثل یه عارف برام جایگاه بالایی قائل بود. اصلا طاقت یه قطره اشک منو نداشت. آخ چقدر الان که مرور خاطرات می کنم دلتنگشم. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌿🌸🌹 🌸🌸🌹 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹 🌸🌿🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌹 🌸🌹 🌸 هر زمان که کرج پیش پویا بودم صبح پامی شدم براش صبحونه درست کنم می گفت: پانشو عزیزم صبحونه نمی خورم؛ راضی به زحمتت نیستم؛ هیچ وقت نمیزاشت صبحونه بزارم براش درست کنم. می گفت: سخت میشه برات زحمت میشه دکمه های لباسش روکه می بستم واسش آیت الکُرسی می خوندم. بنده های پوتینش رو باهم می بستیم وان یکاد می خوندم. همیشه تا دم در بدرقه اش می کردم و به خدا می سپردمش. صبح ها خداحافظی هامون خیلی طول می کشید. هعی می رفت بعد برمی گشت خداحافظی می کرد. می رفت تو آسانسور باز برمی گشت عقب؛ می گفت: مواظب خودت باشیا؛ آنقدرتکرار می کرد من همیشه می گفتم: من که خونه ام چیزیم نمیشه شما مواظب خودت باش؛ همیشه می گفتم پویا تو امانت منی دست خودت؛ نبینم امانت داری نکنی؛ نبینم خیانت در امانت کنی. اون هم همیشه همین جمله رو با عشق بهم می گفت. ی وقتایی که ساعت می شد ۶:۰۵ دقیقه و پویازنگ آیفون و نمیزد من و عمه ام دیگه از دلشوره می مردیم. اگه قرارم بود دیر بیاد ماموریت جایی بره حتما بهم خبر میاد. اگه هم که کرج نبود تا می رسید خونه بهم زنگ می زد که من خیالم راحت باشه که رسیده خونه. اما اونروز واقعه دلم اساسی شور می زد ظهر به پویا پیام دادم ولی جواب نداد. خودم آروم می کردم ومی گفتم: مهرناز حتما جائیه، نشینده؛ کار داره. خلاصه از این حرفا؛ تا اینکه ساعت شد ۶:۳۰ دیگه طاقت نیاوردم اصلا سابقه نداشت پویا طی روز زنگ نزنه اگه نمی تونست زنگ بزنه حتما پیام می داد. یه بار زنگ زدم کسی گوشی برنداشت برای بار دوم که زنگ زدم بابا(پدرشهید) برداشت. گفتم : الو سلام؛ بابا گفت: مهرناز جان خوبین؛ گفتم: بابا پویا کجاست؟ گفت: گوشی پویا دست منه اومد میگم زنگ بزنه همین قطع کرد. دلشوره ام بدتر شد با خودم گفتم آخه یعنی چی ؟پویا هرکجا باشه الان باید بیاد خونه خدایا نکنه چیزی شده !! دوباره گرفتم؛ گفتم: بابا پویا کجاست؟ گوشیش چرا دست شماست ؟ بابا: الاناست که برسه نگران نباش. هعی می گفتم: حتما متهم برده برسونه جایی میاد سه ساعت طول کشید سه ساعتی که سی سال بود برام. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌿🌸🌹 🌸🌸🌹 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹 🌸🌿🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌹 🌸🌹 🌸 تا ساعت ۸:۳۰ شد وبابام زودتر از همیشه اومد خونه تا وارد خونه شد بدون سلام علیک گفت: از پویا خبر داری مهرناز ؟ همین جمله باعث شد بند دلم پاره بشه. صدای یا ابوالفضل خواهرم ، شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم و بغض گلو پدر حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناک داشت؛ همون فاصله چند متری تا بابا رو چند بار خوردم زمین؛ مامان: پویا تیر خورده ؟ باباگفت: نه برای دستگیری رفتن با بنزین سوخته اون لحظه یاد حرفش افتادم که همیشه می گفت: جانباز میشه؛ پیش خودم گفتم: حتما به پاش تیر خورده؛ رفتم سمت گوشی که شمارش و بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد. همون شبانه به سمت کرج حرکت کردیم جاده رشت-کرج بدترین جاده عمرم بود و ازش متنفرشدم؛ هر کیلومتر یه چیزی می شنیدم؛ اول گفتند: فقط یه کم دستاش سوخته. بعد گفتند: یه کم پاهاش سوخته. بعدش گفتند: یه کوچولو سینه اش سوخته.‌ تا برسیم کرج مشخص شد پویای من کامل سوخته. وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰ شب بود. گریه می کردم الان منو ببرید بیمارستان گفتن نمیشه باید تا صبح صبر کنی. تاساعت ۹صبح بشه من صدبار مردم زنده شدم. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌿🌸🌹 🌸🌸🌹 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹 🌸🌿🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌸🌹 🌸🌸🌹 🌸🌹 🌸 صبح زود رفتم بیمارستان مستقیم رفتم بخش سوختگی به پرستار گفتم: پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم ؟ پرستار‌گفت: شما باهشون چه نسبتی دارید ؟ همسرشون هستم؛ پرستار: خانم نمیشه از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن ملاقات اینجا بخش عفونی نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات؛ دیگه جوش آورده بودم من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویام و ببینم. خانم محترم من از رشت این همه راه نیومدم ک شوهرم و نبینم. پرستارگفت: گفتم نمیشه. دیدم که لج کردن فایده نداره گفتم: خانم توروخدا بزار ببینم شوهرمو یه لحظه فقط اجازه داد برم. رفتم داخل اتاق سه تا تخت بود؛ یکیشون روش یه بیمار بود اون دوتا خالی؛ اون یه نفر هم سرتاپاش باند پیچی بود باد کرده بود. خیلی بزرگ بود. اومدم بیرون از اتاق. گفتم: خانم اشکانی رو می خواستم ببینم‌.گفت: همونه؛ باهم رفتیم دوباره داخل اتاق. پرستار گفت: اشکانی. دیدم یکم پای پویا تکون خورد. گفتم: پویا؛ پویا جان؛ اروم سرشو آورد بالا و گفت:جان؛ جانم خانومم؛ بیا اینجا رفتم کنارش. درحالی که گریه می کردم. پویا اینجوری امانت داری کردی. اینجوری مراقب امانت من بودی. پویاگفت: من خوبم خانمم تو مواظب خودت باش. مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم. همون موقعه پرستار وارد شد پویا: مهرناز ببین من روی پای خودمم پس آروم باش. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌿🌸🌹 🌸🌸🌹 🌸