#ته_تغاری
من هفت بچه داشتم. پنج پسر و دو دختر. هادي آخرين فرزندم بود كه اول از همه او را از دست دادم. همسرم مرحوم استاد شعبان زاهد معمار بود. مرد زحمتكشي بود كه جز لقمه حلال سر سفره خانوادهاش نياورد. من و همسرم از انقلابيهاي منطقه بوديم و جوانيهايمان خيلي فعاليت ميكرديم.
#پسر_انقلابی
زمان جنگ تمام اين خانه وقف كمك به جبههها شده بود. خانمها اينجا جمع ميشدند و كمكهاي مردمي را بستهبندي ميكردند. در يك طبقه براي رزمندهها لحاف ميدوختيم. در طبقه ديگر هداياي مردمي بستهبندي ميشد و حتي در پشت بام براي رزمندهها مربا ميپختيم. پسرم هادي لابهلاي بستههاي كمكهاي مردمي رشد كرد. همان زمان از طرف صدا و سيما آمدند و از فعاليتهاي مردمي داخل خانهمان فيلمبرداري كردند. تصوير كودكيهاي هادي كه بين لحافدوزي خانمها بازي ميكند، خيلي وقتها در سالگرد جنگ از تلويزيون پخش ميشود.
#شهیدان_را_شهیدان_میشناسند
اين بچه از همان طفوليتش با شهيد و شهادت آشنا بود. خيلي از تشييع جنازه شهدا با هم ميرفتيم. يا وقتي شخصيتها و مسئولان انقلاب سخنراني داشتند، هادي را بغلم ميگرفتم و با هم ميرفتيم. محمد و علي برادرهاي بزرگتر هادي جبهه رفتهاند. محمد الان جانباز است. هر دويشان مدتها در جبهه حضور داشتند.
#خصوصیات
خيلي از رفتار و كردارهاي هادي ذاتي بود. بدون اينكه از كسي چيزي ياد گرفته باشد، ذات پاكش او را به سوي كارهاي خير ميكشاند. يادم است سه، چهار سالش بود با هم به منزل يكي از اقوام رفتيم. خانمهاي آن منزل از نظر حجاب خيلي رعايت نميكردند. هادي با اينكه بچه خردسالي بود، گفت من داخل نميآيم. هرچه اصرار كرديم، گفت اينها حجاب ندارند و من نميآيم. از همان بچگيهايش از غيبت پرهيز ميكرد. روي يك كاغذ نوشته بود غيبت ممنوع و ميچسباند روي ديوارهاي خانه تا همه نوشتهاش را ببينند و كسي غيبت نكند.
#یتیم_نواز
هادي از خيريني بود كه هر ساله مبالغي را به مؤسسه گل نرگس كمك ميكرد. غير از آن، اجناسي را براي بچههاي بيسرپرست تهيه ميكرد و در اختيار مؤسسه ميگذاشت. قبل از شهادتش آن قدر هديه مناسب دختر بچهها خريده بود كه مسئولان مؤسسه ميگفتند هر چه توزيع ميكنيم تمام نميشود.
#اسلام_مرز_ندارد
#خواهر_شهید
هادي شش سال تمام به سوريه رفت و آمد داشت. قبلش هم گويا در لبنان حضور داشت و آنجا آموزش نظامي ميداد. برادرم هيچ وقت در مورد كارهايش نه به ما نه به كسي ديگر تعريف نميكرد. اصلاً اهل تظاهر نبود. مگر اينكه در موقعيتهاي خاص حرفي ميزد و خاطراتي را تعريف ميكرد. مثلاً حدود سه سال پيش كه برادرم نميتوانست به خانه برگردد، من و مادرم و مرحوم پدرمان رفتيم سوريه به ديدنش. آنجا به او گفتم چرا اينقدر مأموريت ميروي؟ بس نيست؟ مرتب زن و بچههايت را تنها ميگذاري، نميخواهي برگردي؟ يك مدرسه را نشانمان داد و گفت ديروز 11 دختر بچه به اندازه دختر خودم مليكا اينجا با بمب تروريستها به شهادت رسيدند. مگر ميشود اين طور چيزها را ببينم و بيخيال از كنارشان عبور كنم.
#دلبستگی
#خواهرزاده_شهید
اينكه ميگويند شهدا دلبستگي نداشتند اصلاً درست نيست. دايي هادي مدام از آنجا با ما در تماس بود. مدام زنگ ميزد و جوياي احوال همگيمان ميشد. خصوصاً به بچههايش محمدحسين و مليكا وابستگي عجيبي داشت. حتي از همان سوريه با معلم بچههايش تماس ميگرفت و پيگير درسشان ميشد. من خودم دو دختر دارم و گاهي فكر ميكنم دايي چطور توانست از بچههايش دل بكند. اين پرسشي است كه از خودم ميپرسم و به اين نتيجه ميرسم كه حتماً به شهدا عاقبت به خيري بچههايشان نشان داده ميشود كه ميتوانند شهادت را به جان بخرند. به نظر من رفتن دايي هادي علاوه بر و همسر و بچههايش، حتماً يك ارتقايي براي همگي ما خواهد بود انشاءالله
#کلام_شهید
#دوست_شهید
هادي هميشه ميگفت دعا كنيد تروريستها تسليم بشوند تا اينكه كشته بشوند. يك بار تعريف ميكرد در منطقهاي با فاصله چند متري از تروريستها قرار داشتيم. ميديديم كه يكي از آنها پايش قطع شده است. در حالي كه دوستانش قبر او را ميكندند، تيمم كرد و نمازش را خواند. هادي اعتقاد داشت كه برخي از اين تروريستها فريبخورده هستند و كاش ميشد طوري آنها را اصلاح كرد و به راه آورد.
خاطراتی که تلخ بود...
#خواهر_شهید
تعريف ميكرد يك بار در حرم حضرت زينب(س) دختر بچهاي را ديدم كه مرتب جيغ ميكشيد و از دست پيرمردي فرار ميكرد. پير مرد هم وقتي به دختر بچه ميرسيد او را كتك ميزد. ياد دختر خودم مليكا افتادم. بار ديگر كه پيرمرد دختر را زد به او اعتراض كردم. بنده خدا گفت كه ما اهل حلب هستيم و تروريستها پدر اين بچه را سر بريدهاند. براي همين دختر بچه دچار مشكلات روحي شده است. ديدن اين طور صحنهها خيلي روي اعصاب و روان برادرم تأثير گذاشته بود.»
#برادر_شهيد
هادي قدش از من بلندتر بود، اما اين اواخر به نظرم ميرسيد قدش از من كوتاهتر شده است. گفتم برادر من چرا داري آب ميروي؟ گفت از بس آنجا صحنههاي دلخراش ميبينيم رويمان تأثير منفي ميگذارد
#خاطرات_سوریه
#برادر_شهید
هادي سه سال از من كوچكتر بود. اما خيلي چيزها را از او ياد گرفتم كه توداري و غلو نكردن يكي از آنهاست. برادرم شش سال تمام به سوريه رفت و آمد ميكرد و شايد بيشتر سال را آنجا بود، اما خيلي كم پيش ميآمد كه از حضورش در جبهه برايمان تعريف كند. هر خاطرهاي هم كه ميگفت منظور خاصي از آن داشت. مثلاً در مقطعي فرمانده بخشي از نيروهاي فاطميون بود و براي اينكه ارزش رزم آنها را بيان كند، يك بار گفت: رزمندگان افغانستاني واقعاً اعتقادي ميجنگند و حتي وقتي مجروح ميشوند، به زور آنها را از ميدان جنگ دور ميكنيم.