💫📚🔖قصه های قرآنی ودینی 🔖📚💫
https://eitaa.com/joinchat/1437925572C5f2253112c
✨#قصه کلاغ_خبر_چین📖✨
✨🌳در جنگلی بزرگ وزیبا ، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی میکردند . یکی از این حیوانات کلاغ پُر سر و صدا و شلوغی بود که یک عادت زشت داشت و آن این بود که هر وقت ، کوچکترین اتفاقی در جنگل 🌳می افتاد و او متوجه می شد ، سریع پر می کشید به جنگل و شروع به قار قار می کرد و همه ی حیوانات را خبرمی کرد . هیچ کدام از حیوانات جنگل دل خوشی از کلاغ نداشتند .
آن ها دیگر از دست او خسته شده بودند تا این که یک روز کلاغ خبر چین وقتی کنار رودخانه نشسته بود و داشت آب می خورد ، صدایی شنید . . . فیش ، فیش . . . بعد ، نگاهی به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگی🐍 را دید که سرش را از آب بیرون آورده است . فیش ، فیشِ . . . کلاغ از دیدن مار خیلی ترسید ، از شدت وحشت ، تمام پرهای روی سرش ریخت و پا به فرار گذاشت . کلاغ خبرچین ، همین طور پر زنان حرکت کرد تا بالاخره به لانه اش رسید . وقتی که به آینه نگاهی انداخت ، تازه فهمید که پرهای سرش ریخته است خیلی ناراحت شد و شرع به گریه کرد .
طوطی دانا با دیدن کلاغ که روی سرش را با پارچه پوشانده بود شروع کرد به خندیدن . کلاغ با دیدن خنده های طوطی سریع پارچه را از روی سرش برداشت . طوطی با دیدن سر بدون پر کلاغ باز هم شروع به خندیدن کرد وگفت : پرهای سرت کجا رفته ؟ پس این همه گریه به خاطر کله ی کچلت بود ؟
کلاغ ماجرای ترسش را برای طوطی بازگو کرد و طوطی هم با شنیدن حرف های کلاغ شروع به خندیدن کرد . کلاغ گفت : یعنی تو از ناراحتی من این قدر خوشحالی ؟
ادامه.....