.
🔵 تجربۀ مرگ تقریبی
تجربه گر: نسترن - یزد
نوع تجربه :مثبت
🔵 شرح تجربه :
حقیقتش تا قبل از ازدواج با سیروس زن مومنی نبودم.
نه اینکه کافر باشم اما بیشتر مسلمان اسمی بودم.
اما آمیرزا (پدر سیروس) که مومن واقعی بود در 5 سالی که عروسش بودم طوری مرا با دین اسلام آشنا کرد که همیشه مدیونش هستم و هر بار می خواستم از او تشکر کنم می گفت تشکر لازم نیست نسترن جان.
ولی اگر دلت خواست بعد از مردنم روزی 2 رکعت نماز نثارم کن.
آمیرزا 5 سال پس از اینکه عروسش شدم به بهشت رفت و من که مدیونش بودم درخواستش را مو به مو انجام داده و هر شب جمعه برایش دعا می خواندم و خیرات می دادم و… تا اینکه آن روز فرا رسید:
مدتی بود دچار تپش شدید قلب شده بودم ولی از آنجاکه هیچ سابقه ناراحتی قلبی نداشتم آن را جدی نگرفتم تا کم کم تبدیل شد به یک ناراحتی مزمن. بالاخره یک عصر پنجشنبه اولین سکته نصیبم شد.
یک آنفارکتوس کوچک که ناگهان دراز به دراز وسط اتاق افتادم.
فرزند 6 ساله ام سراغ همسایه ها رفت و آنان نیز هم به سیروس تلفن زدند و هم به اورژانس. پزشکان اورژانس پس از اینکه معاینه ام کردند گفتند که خدا با شما یار بوده که سکته را رد کرده اید اما هرچه زودتر باید در بخش سی سی یو بستری شوید. وقتی خواستند سوار آمبولانسم کنند یاد دعای هر شب جمعه که نذر آمیرزا کرده بودم افتادم و به شوهرم گفتم تا آن دعا را نخوانم به بیمارستان نمی روم.
با وجود بداخلاقی سیروس جانماز را پهن کردم و در حالی که سوزش و درد قلب آزارم می داد دعا را تمام کردم و بعد همراه شوهرم به بیمارستان رفتیم.
وقتی آنجا دوباره معاینه شدم پزشکان با عصبانیت به سیروس گفتند این زن در حال مرگ است چرا این قدر دیر به بیمارستان آوردید
سپس به سرعت مشغول مداوای من شدند. آخرین چیزی که دیدم اشکهای شوهرم بود که داشتند او را از بالای سرم دور می کردند.
چشم که باز کردم خودم را بالاتر از سطح زمین دیدم.
درست احساس کسی را داشتم که در شهر بازی سوار چرخ و فلک شده و آرام آرام بالا می رود، با این تفاوت که من سوار چیزی نبودم و مانند یک پر به آرامی بالا می رفتم. پایین را که نگاه کردم خودم (یعنی بدنم) را دیدم که روی تخت بیمارستان خوابیده ام و سیمها و دستگاههای زیادی به بدنم وصل است. دکترها و پرستارها را می دیدم که با عجله در اطرافم می چرخند. کمی آنسوتر پشت شیشه سیروس ایستاده بود و در حالی که اشک می ریخت زمزمه می کرد: خدایا نسترن را از من نگیر
دلم به حالش سوخت و با صدای بلند فریاد زدم: سیروس من اینجا هستم
اما او نه صدای مرا می شنید و نه مرا می دید.و در همان لحظه بود که دیدم یکی از پزشکان به سراغ شوهرم رفت و گفت: متاسفم…تمام کرد.
صدای ضجه سیروس وجودم را لرزاند و تازه آن لحظه بود که باور کردم مرده ام. آخرین چیزی که در زمین دیدم فریاد یک دکتر جوان بر سر همکارانش بود: شاید هنوز امیدی باشه… و بعد از آن با سرعت بیشتری به سوی آسمان رفتم تا به جایی رسیدم که ابرها را کنار دستم می دیدم در حالی که شبیه فرشهایی ناهموار بر سطح آسمان پهن شده بودند.
همین طور که بالا می رفتم هر لحظه نور شدیدی از آسمان به من نزدیک و نزدیکتر می شد. تا در نهایت به جایی رسیدم که احساس کردم فعلاً حق بیشتر بالا رفتن را ندارم.
در کنارم در فاصله 10 تا 20 متری 4 نفر را دیدم که آماده اند بطرف من بیایند و مرا با خود به آسمان بعدی ببرند، اما انگار مردد بودند.
دچار چنان حال خوشی بودم که دلم می خواست همچنان بالا و بالاتر بروم. لذا رو به آن 4 نفر(که صورتشان در هاله ای از نور محو بود) کردم و با التماس گفتم چرا معطلید؟ چرا مرا بالا نمی برید؟ آنها بدون انکه صورتشان را نشان دهند یا حرفی بزنند هر 4 نفر با علامت دست جایی از آسمان را نشانم دادند که یک نفر نشسته بود و مشغول قرائت قران بود. از اشاره آنها اینطور دستگیرم شد که بالاتر رفتن من منوط به اجازه آن شخص است. با همان حالت سبک و بال زنان به طرف آن شخص رفتم و پرسیدم: چرا اجازه نمی دهید مرا بالاتر ببرند؟ آن شخص با آرامشی کم نظیر سرش را بلند کرد و قران را بوسید و همین که با تبسمی امیدبخش به من نگاه کرد او را شناختم: پدر شوهرم آمیرزا بود. با دیدن او درست مانند کسانی که بر روی زمین هنگام پیدا کردن پارتی در یک اداره خوشحال می شوند با شادی گفتم: آقا جون تو را به خدا بگویید مرا ببرند بالا… من که خواسته های شما را انجام دادم.
آمیرزا دستی بر سرم کشید و گفت: می دانم دخترم… بخاطر همین دلم نمی خواهد بیایی بالا… هنوز زود است دخترم.
هنوز آن پایین خیلی کار داری و باید برگردی
بعد از آن دوباره خود را روی تخت بیمارستان احساس کردم و صدای دکترها و پرستارها را شنیدم و دیدم سمت سیروس رفتند و خبر زنده بودنم را با شادی به او دادند
🌷اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ🌷
💚💜💛🧡💙💚
*نشر این پیام صدقه جاریه است*
.................💜#کان