eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.9هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
230 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🏴|ویژه| سلام خدمت همه‌ی اعضا و همراهان عزیز! از امشب، مورخه ۳ شهریور ماه قراره در کانال، خاطرات اربعینی رو منتشر کنیم🖤 هر شب همین حوالی، منتظر باشید! 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
‌ 🏴|ویژه| سلام خدمت همه‌ی اعضا و همراهان عزیز! از امشب، مورخه ۳ شهریور ماه قراره در کانال، خاطرات
‌ 🏴|خاطرات اربعینی| مریم پرسید هستی ؟ گفتم اختیار داری من اصلا رفته بودم اربعین دسته جمعی را بگیرم... محرم از یک جایی به بعد پای ثابت تمام احوال پرسی ها یک سوال است اربعین هستی؟ هربار من با اطمینان تمام جواب دادم بله در جواب بله ی من کسانی بودند که حسرت از چشم ها و صدایشان میریخت که خوشبحالت...همسرمان یا پدرمان اجازه نمیدهد میگویند اربعین جای زن نیست..! من صدا صاف میکردم تمام استدلال هایم را برای مخالفت میچیدم روی میز ... اما وسط هایش ته ته دلم میگفتم نکند راست بگویند... نکند واقعا جای زن نباشد! جذبه ی عشق اما از ترس های من قوی تر بود... زمرمه های رفتن و ثبت نام قطعی تر میشد که عراق آشوب شد... دو سه روز مانده به رفتن ترس افتاده بود به دلم که اگر رفتیم و واقعا آشوب بود چه باید کنیم ...بعد هربار ترس و فکر نابجا انگار گناه نابخشودنی کرده باشم در محضر امام از خودم برائت میجستم...که این ترسوی عاقلِ محتاط از من نیست آقا جان... بارم را بستم مختصر و مفید ... هزار و یک درمان قبل سفر جواب نداده بود و کمرم با تمام توان تیر میکشید ... اولش با شهدا شروع شد. فاتحه ای خواندیم و یاداور شدیم که حواسمان هست صدقه سر خون شماست که میرویم... اولین توقف طولانی آوج بود...نماز و شام و اولین نشانه های این طریق را من اینجا دیدم... موکبی بود که شام را مهمانشان بودیم... سرعت همه ی کار ها چند برابر بود...غذا کشیدن ، ظرف شستن ،چای دادن... چرا؟ زائران میخواهند سریع تر بروند پی مقصدشان... از ترافیک اتوبوس های خط واحد میشد فهمید نزدیک مرزیم جایی نگه داشتند و اعلام کردند چند دقیقه بیشتر تا طلوع آفتاب نمانده... تیمم کردیم و دو رکعتی های بی حواس را به کمرمان زدیم. رفتیم برای مهر کردن پاس هایمان...این نقطه اولین نقطه ی ترسناک و مبهم ذهن من بود. مرز مهران شلوغ است. اگر جمعیت مثل عرفه در هم باشد باید بایستیم تا بعد از آخرین نفر رد شویم ... اما حال و هوای مرز با عرفه فرق دارد جمعیت زیاد است اما همه در حرکتند ...به اندازه ی توان همه ی مسیر را زنانه مردانه کرده اند و گاهی خودجوش تفکیک شده جلو میرویم.... هر مرحله که تمام میشود نفس های عمیق میکشیم ...یک قدم نزدیکتر هم یک قدم است ... حالا علاوه بر کمرم ، کتفم هم به فجیع ترین شکل ممکن تیر میکشد ...از بچه ها میپرسم که آن ها هم همینطورند؟ تایید میکنند... پرچم های یا صاحب الزمان و یالثارات الحسین دل آدم را میلرزاند... انگار واقعا میرویم انتقام خون حسین را بگیریم... 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌🔖|مکالمات_عاشقانه| و چه اجابت کننده‌ای بهتر از خدا❤🌱 سوره هود آیه ۶۱ 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 |روز کارمند| کارمندان ارجمند تلاش خالصانه و صادقانه شما آینه وظیفه شناسی و پژواک دانایی و تعهد است. نتیجه بذر تلاش و کوشش شما، درخت امیدی است که به بار می نشیند و نوید بخش آینده ای پرنشاط زیبا است. 🔰 کانال زینبیه گلشهر کرج روز کارمند را گرامی میدارد، و از تمام کارمندان حاضر در کانال بابت خدماتی که ارائه میدهند صمیمانه تشکر میکنیم . 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🤗 آغاز ثبت نام پیش دبستانی امین مهدوی شعبه ۲گلبرگ 🤗 📌بامجوز معاونت تبلیغ حوزه علمیه واشراف علمی مرکز تخصصی مهدویت حوزه علمیه 🌟فضایی شاد همراه با آموزش وبازی باکادری مجرب وخلاق آموزش مفاهیم پایه آموزش قرآن با زبان اشاره سفال نقاشی خلاقیت سودوکو نمایش و سرود علوم اکتشافی... 😎🤓شهریه اقساط🤓😎 مهلت ثبت نام : تا ۳۰ شهریور ماه ۱۴۰۲ آدرس :۴۵متری گلشهر خیابان شهید میرزایی (آذر غربی ) زینبیه گلشهر کرج ثبت نام👇 @Zeynabiye_amuzesh
11.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 🔖|سرود کلاس مشکات| عشق رقیه (سلام الله علیها) بزرگ و کوچک نمی‌شناسد.... بخشی از سرود زیبای دختران کلاس مشکات🌸 در روز شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها ۳۱مرداد ۱۴۰۲ 🔹 البته ادامه دارد..‌.😉 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️با رنگ های طبیعی به غذاهای خوشمزه تان، رنگ های خاص و ویژه دهید❇️ ✅ کلم بنفش + آبلیمو = صورتی ✅کلم بنفش + بکینگ پودر = آبی ✅رنگ آبی + زرد زعفران = سبز ✅رنگ آبی + صورتی = بنفش پررنگ ✅صورتی + زرد زعفران = نارنجی 👥 ارتباط با ادمین و ثبت سفارش: @Sarmst ☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶   ༺🌺 @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
‌ 🏴|خاطرات اربعینی| مریم پرسید هستی ؟ گفتم اختیار داری من اصلا رفته بودم اربعین دسته جمعی را بگیرم.
🏴‌|خاطرات اربعینی| از اتوبوس های معین شده یکیشان نیامده... بخشی از گروه که ما هم جزئشان هستیم یک مسیر دو سه کیلومتری را اشتباه رفته ایم و باید برگردیم... گرمای ساعت ۱۰ صبح عراق امان میبرد در انتظار اتوبوس ها کنار یک خرابه مینشینیم که زیر سایه اش نفسمان راحت تر برود و بیاید .... چهار زانو نشسته ام و کوله را گذاشته ام جلویم ... کم کم چشم هایم سنگین میشود ...صداها را میشنوم...یکی آب سرد می آورد پخش میکند بین بچه ها اما نا ندارم آب بخواهم... اتوبوس ها میرسند. مرد های کاروان کمی جلو تر و کمی عقب تر از ما می آیند...از تشنگی گریه ام گرفته ... یعنی تشنه که هستیم اما نه آنقدر که تار ببینیم... به یکی از آقایان که آمده چک کند کسی جا نمانده باشد میگویم تروخدا آب برسانید ... زهرا آرام دم گوشم میگوید : نه کسی ما رو زده...نه کسی گوشواره از گوشمون کشیده... راه می افتیم سمت منزل پدری ناهار و نماز را مهمان یکی از موکب های وسط راه میشویم. اولین بار است سرمان را می اندازیم پایین میرویم منزل غریبه ای که حتی اسمش را نمیدانیم. هوا تاریک شده و اذان‌گفته که میرسیم نجف قرار است در استراحتگاه صحن حضرت زهرا (س) مستقر شویم. وارد بخش تفتیش میشویم... به این فکر میکنم که خانم تفتیشی را بغل کنم محکم فشارش بدهم و بهش بگویم چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. این دو روز را قرار است چهار نفری روی یک پتو زندگی کنیم ..نماز صبح را میان خواب و بیداری میخوانیم و هفت صبح است که عزم زیارت میکنیم. هنوز ده قدم از محل استقرارمان دور نشده ایم جمعیت گره میخورد. نفس تنگی اجازه ی جلوتر رفتن نمیدهد سمیه کنار من میماند ... زیارتمان را از دور میخوانیم اما دلم طاقت نمی آورد جمعیت به حرکت افتاده... اینبار خیلی راحت تر رد میشویم ، اما امان از تفتیش و فشار زنان ...باز هم راهمان نمیدهند. از همان راهی که آمده ایم برمیگردیم مریم و زهرا با غذا برمیگردند. رفته اند زیارت و حسابی سر کیف اند، میگویند چرا نیامدی و همان اولش شلوغ بود و داخل خلوت بود. در همان لحظه های بحث پیامی از سمیه میرسد که من خواب بودم رفته است حرم و خیلی هم خلوت بوده و کاش من هم میرفتم بغض میکنم دختر را خانه ی پدری راه ندهند کجا باید برود؟! حاضر میشوم و تنها میزنم بیرون حضرت عباس گویان مسیرم باز میشود ...گروهی از پسران عراقی جلو میروند راه باز میکنند و من پشت سرشان قدم برمیدارم. میرسم به همان نقطه ی گره و سرگردان میشوم... شبیه هاجرم انگار ... به عجیب ترین شکل ممکن میان جمعیت تاب میخورم و داخل نمیتوانم بروم بغضم سر باز میکند مادرمان را صدا میزنم ... گله میکنم به پدر... 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f