🏴|ویژه|
سلام خدمت همهی اعضا و همراهان عزیز!
از امشب، مورخه ۳ شهریور ماه قراره در کانال، خاطرات اربعینی رو منتشر کنیم🖤
هر شب همین حوالی، منتظر باشید!
#خاطرات_اربعینی
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🏴|ویژه| سلام خدمت همهی اعضا و همراهان عزیز! از امشب، مورخه ۳ شهریور ماه قراره در کانال، خاطرات
🏴|خاطرات اربعینی|
مریم پرسید هستی ؟ گفتم اختیار داری من اصلا رفته بودم اربعین دسته جمعی را بگیرم...
محرم از یک جایی به بعد پای ثابت تمام احوال پرسی ها یک سوال است اربعین هستی؟
هربار من با اطمینان تمام جواب دادم بله
در جواب بله ی من کسانی بودند که حسرت از چشم ها و صدایشان میریخت که خوشبحالت...همسرمان یا پدرمان اجازه نمیدهد میگویند اربعین جای زن نیست..!
من صدا صاف میکردم تمام استدلال هایم را برای مخالفت میچیدم روی میز ... اما وسط هایش ته ته دلم میگفتم نکند راست بگویند... نکند واقعا جای زن نباشد! جذبه ی عشق اما از ترس های من قوی تر بود...
زمرمه های رفتن و ثبت نام قطعی تر میشد که عراق آشوب شد...
دو سه روز مانده به رفتن ترس افتاده بود به دلم که اگر رفتیم و واقعا آشوب بود چه باید کنیم ...بعد هربار ترس و فکر نابجا انگار گناه نابخشودنی کرده باشم در محضر امام از خودم برائت میجستم...که این ترسوی عاقلِ محتاط از من نیست آقا جان...
بارم را بستم مختصر و مفید ...
هزار و یک درمان قبل سفر جواب نداده بود و کمرم با تمام توان تیر میکشید ...
اولش با شهدا شروع شد.
فاتحه ای خواندیم و یاداور شدیم که حواسمان هست صدقه سر خون شماست که میرویم...
اولین توقف طولانی آوج بود...نماز و شام
و اولین نشانه های این طریق را من اینجا دیدم...
موکبی بود که شام را مهمانشان بودیم...
سرعت همه ی کار ها چند برابر بود...غذا کشیدن ، ظرف شستن ،چای دادن... چرا؟ زائران میخواهند سریع تر بروند پی مقصدشان...
از ترافیک اتوبوس های خط واحد میشد فهمید نزدیک مرزیم
جایی نگه داشتند و اعلام کردند چند دقیقه بیشتر تا طلوع آفتاب نمانده...
تیمم کردیم و دو رکعتی های بی حواس را به کمرمان زدیم.
رفتیم برای مهر کردن پاس هایمان...این نقطه اولین نقطه ی ترسناک و مبهم ذهن من بود.
مرز مهران شلوغ است.
اگر جمعیت مثل عرفه در هم باشد باید بایستیم تا بعد از آخرین نفر رد شویم ...
اما حال و هوای مرز با عرفه فرق دارد
جمعیت زیاد است اما همه در حرکتند ...به اندازه ی توان همه ی مسیر را زنانه مردانه کرده اند و گاهی خودجوش تفکیک شده جلو میرویم....
هر مرحله که تمام میشود نفس های عمیق میکشیم ...یک قدم نزدیکتر هم یک قدم است ...
حالا علاوه بر کمرم ، کتفم هم به فجیع ترین شکل ممکن تیر میکشد ...از بچه ها میپرسم که آن ها هم همینطورند؟ تایید میکنند...
پرچم های یا صاحب الزمان و یالثارات الحسین دل آدم را میلرزاند...
انگار واقعا میرویم انتقام خون حسین را بگیریم...
#خاطرات_اربعینی
#اربعین
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🏴|خاطرات اربعینی| مریم پرسید هستی ؟ گفتم اختیار داری من اصلا رفته بودم اربعین دسته جمعی را بگیرم.
🏴|خاطرات اربعینی|
از اتوبوس های معین شده یکیشان نیامده... بخشی از گروه که ما هم جزئشان هستیم یک مسیر دو سه کیلومتری را اشتباه رفته ایم و باید برگردیم...
گرمای ساعت ۱۰ صبح عراق امان میبرد
در انتظار اتوبوس ها کنار یک خرابه مینشینیم که زیر سایه اش نفسمان راحت تر برود و بیاید ....
چهار زانو نشسته ام و کوله را گذاشته ام جلویم ... کم کم چشم هایم سنگین میشود ...صداها را میشنوم...یکی آب سرد می آورد پخش میکند بین بچه ها اما نا ندارم آب بخواهم...
اتوبوس ها میرسند.
مرد های کاروان کمی جلو تر و کمی عقب تر از ما می آیند...از تشنگی گریه ام گرفته ...
یعنی تشنه که هستیم اما نه آنقدر که تار ببینیم...
به یکی از آقایان که آمده چک کند کسی جا نمانده باشد میگویم تروخدا آب برسانید ...
زهرا آرام دم گوشم میگوید : نه کسی ما رو زده...نه کسی گوشواره از گوشمون کشیده...
راه می افتیم سمت منزل پدری
ناهار و نماز را مهمان یکی از موکب های وسط راه میشویم.
اولین بار است سرمان را می اندازیم پایین میرویم منزل غریبه ای که حتی اسمش را نمیدانیم.
هوا تاریک شده و اذانگفته که میرسیم نجف
قرار است در استراحتگاه صحن حضرت زهرا (س) مستقر شویم.
وارد بخش تفتیش میشویم...
به این فکر میکنم که خانم تفتیشی را بغل کنم محکم فشارش بدهم و بهش بگویم چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.
این دو روز را قرار است چهار نفری روی یک پتو زندگی کنیم ..نماز صبح را میان خواب و بیداری میخوانیم و هفت صبح است که عزم زیارت میکنیم.
هنوز ده قدم از محل استقرارمان دور نشده ایم جمعیت گره میخورد.
نفس تنگی اجازه ی جلوتر رفتن نمیدهد
سمیه کنار من میماند ...
زیارتمان را از دور میخوانیم اما دلم طاقت نمی آورد
جمعیت به حرکت افتاده...
اینبار خیلی راحت تر رد میشویم ، اما امان از تفتیش و فشار زنان ...باز هم راهمان نمیدهند.
از همان راهی که آمده ایم برمیگردیم
مریم و زهرا با غذا برمیگردند.
رفته اند زیارت و حسابی سر کیف اند،
میگویند چرا نیامدی و همان اولش شلوغ بود و داخل خلوت بود.
در همان لحظه های بحث پیامی از سمیه میرسد که من خواب بودم رفته است حرم و خیلی هم خلوت بوده و کاش من هم میرفتم
بغض میکنم دختر را خانه ی پدری راه ندهند کجا باید برود؟!
حاضر میشوم و تنها میزنم بیرون
حضرت عباس گویان مسیرم باز میشود ...گروهی از پسران عراقی جلو میروند راه باز میکنند و من پشت سرشان قدم برمیدارم.
میرسم به همان نقطه ی گره و سرگردان میشوم...
شبیه هاجرم انگار ...
به عجیب ترین شکل ممکن میان جمعیت تاب میخورم و داخل نمیتوانم بروم
بغضم سر باز میکند
مادرمان را صدا میزنم ...
گله میکنم به پدر...
#خاطرات_اربعینی
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🏴|خاطرات اربعینی| از اتوبوس های معین شده یکیشان نیامده... بخشی از گروه که ما هم جزئشان هستیم یک
🏴|خاطرات اربعینی|
اینجا جای کندن نعلین است...
میزنم به دل جمعیت ورودی تفتیش
رد میشوم...
هوای حرم میخورد توی صورتم و تمام...
خستگی ها تمام میشود ...حرم چندان شلوغ نیست...
بی هدف دنبال جمعیت کشیده میشوم حالا فرقی نمیکند دختر شرمنده ات کجای این سایه ی با ابهت نشسته باشد بابا جانم!
نمازهای نیابتی را میخوانم، التماس دعا گفته ها را نام میبرم.
جلویم دخترکی نشسته با صدای بلند به همه چیز میخندد چشم های کشیده دارد...
چشمکی میزنم ...بدون معطلی جواب چشمکم را پس میدهد ...نه فکر میکند نه خجالت میکشد نه با تعجب نگاهم میکند.
این جذاب ترین چشمکی ست که در تمام عمرم دریافت کرده ام.
پشت سرم خانمی زمزمه میکند : سندرم دان داره.
خانم ها نگران وصل بودن صف نماز جماعتند.
نماز را میخوانیم، نمیدانم وصلیم یا نه
برای خودم ادامه ی مسیر میخواهم
از کمر و کتفی که تیر میکشد، از ماندن و نرسیدن میترسم.
قسم میدهم به مادرمان که نگذارید در راه بمانم...
بچه ها پیدایم میکنند...میرویم داخل در نزدیک ترین جای ممکن به ضریح مینشینیم برای دعای کمیل...
گریه های روی دل مانده هق هق میشود با صدای بلند ...
یک دم صدای حیدر حیدر مردان قطع نمیشود...تن و بدنمان میلرزد ...ما این سمت ضریح زمزمه میکنیم و در میکوبیم... حیدر شدی تا پشت در هی در بکوبند....
زهرا میگوید برویم از سرازیری باب القبله بیاییم پایین شاهد میخواهم برای روز قیامتم...
پدر دست نوازش اخر را میکشد روی سرمان
صندل هایم پیدا نمیشود و پابرهنه باز میگردیم...
استراحتگاهمان جمعیت زیادی را در خود جای داده
برای هر چیز کوچکی صف میبندیم ... صف های حمام طولانی ست اما به نفع جمعیت تازه آمده زمان استحمام کوتاه و کوتاه تر میشود...
صف ها محل آشنایی ست...هرکسی لبخند میزند سوال بعدی این است که از کجا امده اید؟ کسی نمیپرسد به کجا میروید...قطره ها همه سمت دریا میروند...
ترکی...عربی ...انگلیسی ...به هر زبانی که بلدیم چنگ می اندازیم برای آشنایی...و اگر این ها جواب نداد زبان لبخند و مهربانی هست...
جمعه بعد از نماز صبح موعد حرکتمان است ....
حتما پدر و مادرمان ایستاده اند برای بدرقه ی زائران... از زیر قران ردمان میکنند و رزقمان میدهند...
من دلم بنا دارد زودتر از پاهایم برود ....
از قبرستان وادی السلام میگذریم ... خودمان را آنجا به خاک میسپاریم که ح سین قرار است مارا دوباره زنده کند..
در تمام خانه ها به روی زوار الحسین باز است...
پسرک پنج شیش ساله ای لباس عزا تن کرده و با تمام صدایش فریاد میزند هلابیکم بزوار...پدرش ایستاده است چند قدم آن طرف تر لذت داشتن نسل صالح را مزه مزه میکند ...و کدام نسلی صالح تر از آنان که در مسیر حسین اند...
#خاطرات_اربعینی
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🏴|خاطرات اربعینی| اینجا جای کندن نعلین است... میزنم به دل جمعیت ورودی تفتیش رد میشوم... هوای ح
🏴|خاطرات اربعینی|
گوشواره های امانت را بین کودکان عراقی پخش میکنیم.
چشم هایشان از ذوق روشن میشود...
اصلا ما آمده ایم جبران کنیم...
اولین استراحتمان خانه ای ست که به محض ورود برایمان یک سینی آب بسته بندی می اورند...
هدیه های زهرا را پیشکش زن خانه میکنیم...
تا بحال انقدر بی دلیل آدم های غریبه ای که هیچ زبان هم را بلد نیستیم دوست نداشته ام...دلم برایشان میتپد...
هرچند که خانه هایشان را کثیف کنیم و هزار و یک خواسته داشته باشیم آن ها به چشم یک گنجینه به ما نگاه میکنند...
حسین ما را قیمتی کرده است...
انگار روی زمین نیستیم...در قسمتی از زمان و مکان قدم میزنیم که متعلق به هیچ جا نیست...
هر ۲۰ عمود می ایستیم، کتف هایمان تیر میکشد...اما من انگار چیزی به اسم کمر درد را تا بحال تجربه نکرده ام...
مردی ایستاده میان یکی از موکب ها و فریاد میزند : ماشاالله بهتون ...خدا قوت ...التماس دعا ...
قلب من پر و خالی میشود از ماهی های ریز کوچک....
قرار اولمان عمود ۲۰۲ است...
خسته ایم...موکب موعود را پیدا نکرده ایم و در یک خانه مستقر شده ایم...زهرا اما با همه ی مدارا حالش بد میشود و احتیاج دارد به درمانگاه...مجدد راه می افتیم چند عمود جلوترگروهی آمده اند که دردهای مردم را درمان باشند..
.
من با زهرا میروم داخل و سمیه و مریم میروند پی پیدا کردن اسکانمان...
لحظه به لحظه دارد تربیتمان میکند این مسیر ...خسته ام که باشی باید برای رفیقت بایستی...
حسابی دیر میرسیم...داخل ساختمان ها پر شده است و حالا باز هم سهم ما چهار نفر یک پتوست ....این شاید اولین بار باشد که خوابیدن زیر نور مهتاب را تجربه میکنم ...
قرار حرکتمان بعد از اذان صبح است ...روز دوم باید عمودهای بیشتری را برویم ...
فشار روحی و جسمی روز دوم بیش از حد توانمان است ...هر چهارنفرمان راهی درمانگاه میشویم...
حین رفتن به درمانگاه اشک هایم از خستگی سر میخورند روی صورتم... ته دلم میگویم نوش جونت عزیزدلم...
از لیوان های شیشه ای که مدام پر میشوند از آب خنک میخوریم به نیت شفا...
چای های ایرانی و عراقی و لیمو عمانی را تجربه میکنیم که این بزرگترین کیف دنیایی ماجراست برای من ...
مردان عراقی موکب دار برایمان لقمه های فلافل و بادمجان میگیرند...
جایی اگر بی توجهی کنی برایت توضیح میدهند که غذاها را به شیوه ی ایرانی درست کرده اند ...
من پوششم شبیه زنان عرب است...پوشیه ام ..چادرم...گروهی اصرار دارند عربی حرف بزنم، گروهی هم به سختی و اشاره سوال میکنند و من فارسی جواب میدهم خنده شان میگیرد.... از این تشابه خوشم می آید...
#خاطرات_اربعینی
#اربعین
#کربلا
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🏴|خاطرات اربعینی| گوشواره های امانت را بین کودکان عراقی پخش میکنیم. چشم هایشان از ذوق روشن میشود.
🏴|خاطرات اربعینی|
روی هم حساب میکنیم...روی غریبه هایی که غریبه نیستند... وسیله قرض میگیریم ، قرض میدهیم...
این چند شب لالایی خوابمان ترکیبی از صدای زنان عرب و گریهی نوزادهاست ...اما کسی اعتراضی نمیکند....
گاهی میان خواب و بیداری ما گروه تازه ای از راه میرسند و ما جمع و جورتر میخوابیم و داوطلبانه برای هم جا باز میکنیم
زیادند مردانی که مسیر باز میکنند برایمان ...
از روی صندلی بلند میشوند که ما بنشینیم ...جلوی جمعیت را میگیرند که ما از جایی رد شویم...حالا من چقدر جواب دارم برای آن هایی که میگویند اربعین جای زن نیست...
ظهرها جمعیت کمتر میشود اما هستیم
زهرا میگوید دقت کرده ای این طریق در تمام شبانه روز خالی نمیشود انگار گروهی پرچم را تحویل میدهند میروند استراحت و بعد گروهی دیگر...من هر صبح به نیت برداشتن پرچم بیدار میشوم.
ابتدای مسیر قدم ها صلابت دارد محکم است... عمودهای میانی قدم ها کشیده میشود و عمودهای اخر شوق است که میبرتت... قرار است تشنه و خسته و غبار گرفته برسیم سر قرارمان...
چهار روز در یک مدینه ی فاضله قدم میزنیم و میرسیم به پل سلام... قد ها خم میشود...زانو ها تا میشود...حقیقی ترین شکرهای زندگی بر لب می آید...
بعد از نماز صبح میرویم برای زیارت...اول قصد حرم حضرت عباس میکنیم ...جمعیت ورودی آنقدر زیاد است که با دوبار تلاش برای ورود راه به جایی نمیبرم...تاول پاهایم له میشود و دل ضعفه امان میبرد...بچه ها میروند داخل اما اذن دخول من داده نمیشود...
گوشه ای مینشینیم...همه ی خستگی های راه اشک میشود زیر تکه ای سیاهی...دلم گرفته از اینکه راهم نداده اند...حسابی گرسنه ام شده... چند نفری کنارم نشسته اند ...خادمی می آید لقمه ای تعارف میکند...از ناامیدی نگاهش هم نمیکنم...
قطعا لقمه ی از حرم امده را روی هوا میبرند...خادم دقیقا صدایم میکند و بفرما میزند...این خوشمزه ترین لقمه ی دنیاست...کسی از این حرم غصه دار بیرون نمیرود...
بچه ها جایشان داخل خوب است بیرون نمی آیند من
کفش هایم را از بچه ها میگیرم و تنها راه می افتم...پشت سر دسته های عزاداری حرکت میکنم میان خیل زنان عرب...ذکرم میان شلوغی ها شده یا حضرت عباس و راه ها باز میکند این ذکر....
#خاطرات_اربعینی
#اربعین
#کربلا
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🏴|خاطرات اربعینی| روی هم حساب میکنیم...روی غریبه هایی که غریبه نیستند... وسیله قرض میگیریم ، قرض
🏴|خاطرات اربعینی|
استراحت میکنیم و سر ظهر میرویم برای زیارت ارباب...خسته، تشنه...غبار گرفته...
ورودی تفتیش بطرز عجیبی خلوت است ...
برای رسیدن به ضریح ردیف به ردیف میله کشیده اند.
قاطی جمعیت میشویم بی فکر...
لحظه ای میله ها تمام میشوند و دیگر خودمان نیستیم که جلو میرویم...موج جمعیت ما را با خودش جابجا میکند، این تنها نقطه ی دنیاست که من له شدن میان جمعیت را دوست دارم...
چشمم که به ضریح میخورد...خنده و گریه ام ترکیب میشود...
صدای گریه ی آرام میشود فریاد ...میشود هق هق ...
حسین جان ....حسین جان....
آنقدر بیچاره بنظر می ایم که زنی میان آن جمعیت خودش را میکشد بالا دم گوشم میگوید زیر قبه هر دعایی مستجابه...
یاد سحر می افتم...گفت دعا کن ...برای ظهور زیاد دعا کن...وای به من و چشم های کور شده ام اقا جان در مسیر بودید و ندیدمتان..؟
میرسیم زیر قبه ای که دعا مستجاب است...آنجا که انگار جاذبه بر ما اثر ندارد...دنیا بر ما اثر ندارد....آن چند لحظه ای که خالص عشق را زندگی میکنیم...آنجا که تنها دعای مستجاب من شمایید منتقم خون ح سین...
ته صدایم را میشنوم...خش برمیدارد و میرسد به سقف....
اللهم عجل لولیک الفرج...
پایان.
پ.ن: این سفر زشتی و سختی نداشت ؟! نمیدونم!!
مارو عاقله زنی به این سفر برد که جز زیبایی چیزی ندید :))
#خاطرات_اربعینی
#اربعین
#کربلا
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f