eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
373 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم میتونه یه قرار باشه بین من و شما... اینکه من نوکری تونو بکنم، و شما ارباب خریدار... ♥️🙂 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
برای تبادل شبانه 👇🏻🌱+⁵⁰⁰ ♥️ @sarbaze_mahdi_86
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقان وقت نماز است اذان میگویند ...🍃
••💘🍒•• -دیده رآ فآیده ۍ آن است کهـ دلبر بیند 🌵💕 -ور نبیند چهـ بوَد فآیده ۍ بینایۍ رآ ؟🍓💦  😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
بسم رب الحسین ♥️
✨♥️ •|پـرچمت را هرڪجا دیـدم •|دویـدم یاحـسین✨🏴 •|زیراین پرچم همیشہ •|خیـر،دیدم یاحـسین[💗] •|مـن زمـین گیرم ولـےتـو•❥•° •|دستــگیرم،بـوده اے☘ •|غیرخـوبـے،ازشمـا •|چیـزےندیدم یاحـسین🌙🍃 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🌱 🕊 🌹 ~•شیعه به دنیــــا🌍↶ امده ایـــم ڪہ موثر ~•در تحقق ظهور مولا باشیم🌿 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: مادرم تماس رفت... حال پدربزرگت بد شده...ما مجبور شدیم بیایم اینجا )منظور یڪےاز روستاهای اطراف تبریزاست) چندروزدیگه معطلےداریم... برو خونه عمت!... اینها خالصه جمالتےبودڪه گـفت و تماس قطع شد * چادر رنگـےفاطمه را روی سرم مرتب میڪنم و به حیاط سرڪ میڪشم. نزدیڪ غروب اسـت وچیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبه ی حوض نشــســته ای، سـتین هایت را بالازده ای و وضــو میگیری. پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪےو شلوار شیش جیب! میدانستم دوستت ندارم فقط...احساسم به تو،احساس ڪنجڪاوی بود... ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجب بود "اما چرا حس فضولی اینقدبرام شیرینه مگه میشه ڪسے اینقدر خوب باشه؟" مےایستے،دستت را بالا مےاوری تا مسح بڪشے ڪه نگاهت به من مےافتد. بسرعت رو برمیگردانےو استغفرالله میگویـے.... اصلن یادم رفته بودبرای چڪاری اینجا امده ام... _ ببخشید!... زهراخانوم گـفتن بهتون بگم مسجدرفتید به اقا سجاد گوشزدڪنیدامشب زودبیان خونه... همانطورڪه استین هایت را پایین میڪشے جواب میدهے: بگید چشم! سمت در میرویدڪه من دوباره میگویم: _ گـفتن اون مسئله هم از حاجـی پیگری ڪنید... مڪث میڪنـے: _ بله...یاعلـے! * زهراخانوم ظرف را پراز خورشت قرمه سبزی میڪندودستم میدهد _ بیادخترم...ببر بزار سرسفره... _ چشم!... فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!...بیشتر ازین مزاحم نمیشم. فاطمه سادات از پشت بازوام را نیشگون میگیرد _ چه معنےداره! نخیر شماهیچ جا نمیری!دیر وقته... _ فاطمه راس میگه... حالافعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد.. هردو از آشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم. همه چیز تقریبا حاضر است. صدای مردانه ڪسےنظرم را جلب میڪند. پسری با پیرهن ساده مشڪے،شلوار گرم ڪن،قدی بلند و چهره ای بی نهایت شبیه تو! ازذهنم مثل برق میگذرد_ اقا سجاد!_ پست سرش تو یےو داخل می ایی علےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به سفره میرساند... خنده ام میگیرد! چقدر این بچه بتو وابسته است... نکند یکروز هم من مانند این بچه به توو..... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
{ : پتوراڪنار میزنم،چشم هایم را ریزرو به ساعت نگاه میڪنم. "سه نیمه شب"! خوابم نمیبرد... نگران حال پدربزرگم.. زهراخانوم اخرکار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت... بخود میپیچم... دستشویـےدر حیاط و من از تاریڪـےمیترسم! تصور عبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفــےبه تنم میندازد. بلندمیشوم ، شالم را روی سرم میندازمو با قدمهای اهسته از اتاق فاطمه خارج میشوم.در اتاقت بسته است. حتماارام خوابیده ای یڪ دست را روی دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سرمیگذارم. اقا سـجادبعداز شـام برای انجام باقـــــےمانده ڪارهای فرهنگےپیش دوسـتانش به مسـجدرفت. توو علےاصغردر یڪ اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه. سایه های سیاه،ڪوتاه و بلنداطرافم تڪان میخورند. قدم هایم را تندترمیڪنم و وارد حیاط میشوم. چندمترفاصلس یا چندکیلومتره؟؟ زیرلب ناله میڪنم: ای خدا چقد من ترسوام...! ترس از تاریڪےرا ازڪودڪےداشتم. چشمهایم را میبندم و میدوم سمت دستشویـےڪه صدایـےسر جا میخڪوبم میڪند! *** صدای پچ پچ... زمزمه!!... "نکنه... جن"!!! از ترس به دیوار میچسبم و سعےمیڪنم اطرافم رادر ان گنگـے و سیاهـےرصدڪنم! اماهیچ چیزنیست جز سایه حوض،درخت و تخت چوبـے!! زمزمه قطع میشودو پشت سرش صدایـےدیگر... گویـےڪسےداردپا روی زمین میڪشد!!! قلبم روپ روپ میزند، گیج از خودم میپرسم: صدا از چیهه!!!! سرم را بـےاختیار بالامیگیرم... روی پشتبام. سایه یڪ مرد!!! ایستاده و به من زل زده!! نفسم در سینه حبس میشود. یڪ دفعه مینشیند و من دیگر چیزی نمیبینم!! بـےاختیار با یڪ حرکت سریع ازدیوارڪنده میشوم و سمت در میدوم!! صدای خفه در گلویم را رها میڪنم: دززززدددد...دزدرو پشته بومهه..!!!دزدد..!! خودم را از پله ها باالمیڪشم ! گریه و ترس با هم ادغام میشوند.. _ دزد!!! در اتاقت باز میشود و تویـے سراسیمه بیرون مـےایی !!! شوڪه نگاهت را به چهره ام میدوزی!! سمتت می ایم دیوانه وار تڪرار میڪنم:دزددد...الا فر ااار میڪنههه _ کو!! به سقف اشاره میکنم و با لکنت جواب میدهم: رو... رو... پش... پشت... بوم..م.. فاطمه و علـےاصغرهردو با چشمهای نگران از اتاقشان بیرون مـےایند.. و تو با سرعت ازپله ها پایین میدوی... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
{ : دستم را روی سینه ام میگذارم.هنوز بشدت میتپد. فاطمه ڪنارم روی پله نشسته و زهراخانوم برای اروم شدنم صلوات میفرستد. اماهیچ کدام مثل من نگران نیستند! به خودم که امدم فهمیدم هنگام دویدن و بالاامدن از پله ها پله ها شالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!! همین اتش شرم به جانم میزد!!! علےاصغر شالم را ازجلوی در حیاط مےاوردودستم مےدهد. شالم را سرم میڪنم وهمان لحظه توبا مردی میانسال داخل می ایی ... علےاصغرهمینڪ او را میبیند با لحن شیرین میگوید: حاج بابا!! انگار سـ ـطل اب یخ روی سرم خالی می کنند مرد با چهره ای شــکســته و لبخندی که لا به لای تارهای نقره ای ریشــش گم شــده جلو مےاید: _ سلام دخترم!خوش اومدی!! بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!! ابروم رفت!!! بلند میشوم، سرم را پایین میندازم... _ سلام!!... ببخشید من!..من نمیدونستم که.. زهراخانوم دستم را میگیرد! _ عیب نداره عزیزم! ما بایدبهت میگـفتیم که اینجوری نترسـی!! حاج حسین گاهـ ـ ـےنزدیڪای اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز.. وقتی دلش میگیره و یادهمرزماش میفته! دیشبم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده. فک کنم زودبرگشته ویراست رفته اون بالا... با خجالت عرق پیشانی ام را پاک میکنم،بزور تنها یڪ ڪلمه میگویم: _ شرمنده... فاطمه به پشتم میزند: _ نه بابا! منم بودم میترسیدم!! حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده میگوید: _ خیلےبدمهمون نوازی ڪردم! مگه نه دخترم!! و چشمهای خسته اشدرا به من میدوزد *** نزدیک ظهراست گوشه چادرم را با یک دست بالامیگیرم و بادست دیگر ساڪم را برمیدارم. زهرا خانوم صورتم را میبوسد _ خوشحال میشدیم بمونی! اما خب قابل ندونستی! _ نه این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلـے شرمندتون شدم فاطمه دستم را محکم می فشارد: رسیدی زنگبزن!! علےاصغرهم با چشمهای معصومش میگوید: له خدافس خم میشومو صورت لطیفش را میبوسم.. _ اودافظ عزیزخاله خداحافظـےمیڪنم،حیاط را پشت سرمیگذارم و وارد خیابان میشوم. تو جلوی در ایستاده ای، کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنےمیگویـے: خوش اومدید... التماس دعا قرار بود تومرا برسانےخانه عمه جان. اماڪسـےڪه پشت فرمان نشسته پدرت است. یڪ لحظه از قلبم این جمله میگذرد. .... وفقط این کلمه به زبانم می اید: محتاجیم... خدانگهدار ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
😍 ولادت حضرت رقیہ خاتون 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
دختری آمد سراپا فاطمه این رقیه خانم است یا فاطمه؟☝️ در اصالت کیست طاها اینچنین؟🌱 در جلالت کیست زهرا اینچنین؟✨ 😍
دهه‌هشتادی‌هام‌شهید‌میشوند....🥀
یہ‌خبر‌دارم‌برا‌دهه‌هشتادیا:)🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♥️ . . | اولین شهیـد دهـه هشتـادی ایران | شهید مدافع وطن "محمدمهدی مرادی" . [پایان ماموریتِ یک بسیجی است] . . . https://t.me/rafigh_khas 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
‌ جمله‌یِ‌نآبِ‌حضرتِ‌آقا^-^🌱 انتظاࢪ یک امرِ مثبتهــ (: یعنــي اُمید /🧡💭•° . . 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🦋]° و أنت َ‌المَفزَعُ‌ فِی ‌المُلِمّات...🙃❤️] :) وَتــوپنــآهــٰے‌در هــر پیشامــد بَد. . .😇🌸 [خدایِ دڵ..😌♡] 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🌺 ❤️مادرِ تو طلیعہ ے نور اسٺ پدر تو امام عاشوراسٺ💖 ❤️همہ ے عشق حضرٺ ارباب از لبانٺ شنیدن باباسٺ💖 (س)💝 🎊🎈 🦋 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
°°° [ خدايا‌ ! از خشم و فرا رسيدن غضبت ، به خودت پناه می‏آورم ] مثل بچه ایی‌ که از ترس خشمِ پدر ، خودشو میندازه تو بغلش ، تو‌ هم خودتو بنداز تو بغل خدا ❥ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
السلام علیک یا رقیه خاتون❤️ تزئین حرم (س) در روز ولادت آن حضرت ✨ ❤️ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
mohamadrezataheri-@yaa_hossein.mp3
2.43M
ولادت (س) 🎵بارون زده نم نم 🎤 محمدرضا 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf