eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
376 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @ESHRAGhiAT ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
: حسین‌‌آقایک‌دســتش‌راپشـت‌دســت‌‌دیگرش‌میزندو روی مبل مقابلت‌مینشــیند. سرش را تکان میدهدو در حالیکه پای چپش ازاسترس‌میلرزدنگاهش را به‌من میدوزد _ بابا؟... تو قبول کردی؟ سکوت میکنم،لب میگزم و سرم را پایین میندازم _ دخترم؟... ازت سوال کردم! تو جدن قبول کردی؟ تو گلویت را صاف میکنی ودر ادامه سوال پدرت از من میپرسی _ ریحان؟... بگوکه‌مشکلی نداری! دست‌های از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و اهسته جواب میدهم _ بله!... حسین اقا دستش را درهوا تکان میدهد _ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر! سرم را باالا میگیرم و در حالیکه نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم _ یعنی... بله! قبول کردم که علی بره! این حرف من اتشی بود به جان زهراخانوم تا یکدفعه از جا بپرد، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شودو وسط هال بیاید. _ میبینی اقاحسین؟... میبینی!! عروسمون قبول کرده! رو میکندبه سمت‌قبله‌ودستهایش را باحالی رنجیده باالامی‌اورد _ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ... ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه... علےاصغر که تا االان فقط محو بحث ما بود در حالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد _ ماما داداچ علی کوجا میره؟ پدرت با صدای تقریبا بلند میگوید _ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟... هنوز که‌این وسط صاف صاف واساده...و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد _ هیچ جا بابا جون هیچ جا... مادرت هم مابقی حرفش را میخوردو فقط به‌اشک‌هایش اجازه میدهدتا صورت گردو سفیدش‌را ترکنند احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم گرچه‌دل‌خودم هنوز به‌رفتنت‌راه‌نمیدهد... ولی زبانم مدام و پیاپـی تورا تشویق میکندکه‌برو!توروی زمین رو بروی مبلی که‌پدرت روی ان نشسته مینشینی _ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره‌من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره... حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد _ چی چی میبری و میـدوزی شـازده؟کجـا میرم میرم؟.. مگـه دختر مردم کشـکـه؟... اون هیچی مگـه جنـگ بچـه بـازیـه!... من چـه‌میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه...تو حق نداری بری‌تا منم رضایت ندم پا تو از در این خونه‌بیرون‌نمیزاری‌بلندمیشودبرودکه‌تو هم‌پشت‌سرش‌بلندمیشوی ودستش را میگیری _ قربونت‌برم خودت گـفتی زن بگیربرو!... بیا این زن! " و بمن اشاره میکند" چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون دستش را ازدستت‌بیرون میکشد میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو االان پس میگیرم... چیزی میتونی بگی؟... این دختر هم عقلشو داده دست تو! یذره بفکر دل زنت باش‌همین که گـفتم حق نداری!!سمت‌راهرو میرود که‌دیدن چشمهای پر از بغض تو صبرم را تمام میکند. یکدفعه بلند میگویم _ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفومیزنی؟... یک‌لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش‌زنده شد. بعداز چندثانیه‌دوباره به سمت‌راهرو میرود... *** با یک‌دست‌لیوان‌اب‌وبادست‌دیگرقرص‌را نزدیک دهانت‌می اورم. _ بیا بخور اینوعلی... دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت‌پنجره باز رو به خیابان _ نه‌نمیخورم... سردرد من با اینا خوب نمیشه _ حاالاتوبیا اینوبخور! دست‌راستت‌راباالامی‌آوری‌وجواب‌میدهی_ گـفتم که نه خانوم!... بزارهمونجا بمونه لیوان و قرص را روی میزتحریرت میگذارمو کنارت می ایستم نگاهت‌به‌تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه‌تان خیره مانده‌میدانم مسعله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده کافیست‌پدرت بگویدبرو تا توباسربه‌میدان جنگ بروی‌شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه‌بگوش‌میخورد لبه‌ی پنجره مینشینی یادهمان روز اولی میفتم که‌همینجا نشسته‌بودی و من...بی اراده لبخند میزنم.من هنوز موفق نشده‌ام‌تا تورا ببوسم‌،بوسه ای که میدانم سرشار از پاکیست،پر است از احساس محبت ... بوسهای که‌تنها بایدروی پیشانی ات بنشیندسرم‌را کج میکنم ،به‌دیوار میگذارمو نگاهم را به‌ریش تقریبا بلندت میدوزم‌قصدداری دیگرکوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری البته این تعبیر خودم است میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی _ چیه؟چرا میخندی ؟... چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت _ وا چی شده؟... موهایم را پشتشانهاممیریزمو روبرویت‌مینشینم.طرف دیگرلبه‌پنجره. نگاهم میکنی‌نگاهت میکنم... نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی قند در دلم‌السکا میشود بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتت‌فوت میکنم چندتار از موهایت‌روی پیشانی تکان میخورد. میخندی و توهم سمت‌صورتم فوت میکنی.. 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
با نگرانی‌میپرسم _ یعنی نمیخوای‌اسمم بره تو شناسنامه ات؟ _ چرا... ولی وقتی برگشتم! الان نه! اینجوری خیال منم راحت،تره. چون شاید بر..حرفت‌را میخوری، از زیربازوهایم میگیری و بلندم‌میکنی _ حاال بخند تا ... صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و از پنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم‌مادر و پدرم امدند. بسرعت از اشپزخانه‌بیرون میرویم وهمزمان با رسیدن ما به‌راهرو پدر و مادر من هم میرسند. 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
دیدی اخر برای هم شدیم؟خدایا از تو ممنونم!من برای داشتن حلالم جنگیدم.. والان...با کنارچادرم‌اشکم را پاک میکنم. هر چه به‌اخرخطبه‌میرسیم.نزدیک شدن صـدای‌نفس‌هایمان‌بهم‌رابیشتراحسـاس میکنم. مگرمیشدجشن‌ازاین‌ساده‌تر!حقا که توهم طلبه‌ای‌وهم‌رزمنده!ازهمان‌ابتدا سادگی‌ات‌رادوست‌داشتم.به‌خودم‌می‌‌ایم _ایا وکیلم؟... به چهره پدرومادرم‌نگاهزمیکنم‌وبااشاره لب میگویم_ مرسی بابا... مرسی مامان و بعد بلند جواب میدهم _ با اجازه پدر و مادرم،بزرگترای مجلس و...اقا امام زمان عج ! دستم رادردستت فشار میدهی. فاطمه‌تندتند شروع میکندبه‌دست‌زدن که حاج اقا صلوات میفرستدوهمه‌میخندیم. شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی‌تان...نگاهم میکنی _ حالا شدی ریحانه ی علی! #..مرا را ریحانه علی صدا کنید 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
حتی‌بعدازینکه....دستم راازدستت‌بیرون‌میکشم‌وچشمهایم را تنگ میکنم _ بعد چی؟ حالا بده دستتو‌دستم را پشتم قایم میکنم _ اول تو بگو! با یک حرکت سریع دستم رامیگیری و بزورجلومی‌اوری _ حالابالخره‌شایدمام‌لیاقت‌پیداکنیم بپریم... با دردنگاهت‌میکنم. سرت را پایین انداخته ای. حلقه سفیدودر انگشتم فرو میبری _ وای چقد تو دستت قشنگ تره!! عین برگ گل ... ریحانه برازندته... نمیتوانم بخندم...فقط به توخیره‌شده‌ام. حتی اشک هم نمیریزم. وبه‌لب‌هایم‌خیره میشوی‌سرت‌رابالامی‌اوری _ بخنددیگه‌عروس‌خانوم... نمیخندم...شوکه‌شده‌ام‌میدانم‌اینطوری‌بشوددیوانه‌میشوم.بازوهایم‌میگیریی‌ونزدیکصورتم‌می‌ایی‌پیشانی‌ام‌رامیبوسی.طولانی...وطولانی...بوسه‌ات مثل یک‌برق در تمام‌وجودم‌میگذردوچشم‌هایم‌رامیسوزاند... یکدفعه‌خودم‌رادراغوشت‌میندازم‌وبا صـدای‌بلندگریه‌میکنم..خدایاعلی‌موبه‌تو میسپارم‌خدایا میدونی چقدر دوسش دارم‌میدونم خبرای خوب میشنوم نمیخوام به حرف‌های‌بقیه‌فکرکنم علی‌برمیگرده‌مثل‌خیلیای‌دیگه‌مابچه‌دار میشیم...ما...یک‌لحظه‌بی اراده فکرم‌به‌زبانم می‌اید‌با‌صدای‌گرفته‌خش دارهمانطورکه‌سر‌روی‌سینه‌ات‌گذاشته‌ام‌ میپرسم _ علی؟ _ جون علی؟ _ برمیگردی اره؟... مکث‌میکنی.کفری‌میشوم‌وباحرص‌دوباره میگویم _ برمیگردی میدونم _ اره! برمیگردم... _ اوهوم! میدونم!... تومنوتنها نمیزاری... _ نه خانوم چرا تنها؟... همیشه پیشتم... همیشه! _ علی؟ _ جانم لوس اقایـی _ دوست دارم.... و باز هم مکث... اینبار متفاوت ... بازوهایت‌رادورم‌محکم تنگ میکنی... صدایت‌میلرزد _ من خیلی بیشتر! کاش زمان می ایستاد... کاش میشد ماند و ماند درمیان دستانت... کاش میشد! سرم را میبوسی‌ومراازخودت‌جدا میکنی خانوم نشدپامونوبلرزونیا!باید برم... نمیدانم...کسی‌ازوجودم‌جواب‌میدهد _ برو!....خدا به همرات..... توهم خم میشوی.ساکت‌رابرمیداری‌دررا بازمیکنی‌برای‌باراخرنگاهم‌میکنی‌ومیروی..مثل‌ابربهاربی‌صدااشک‌میریزم.به‌کوچه میدوم‌وبه‌قدمهای‌اهسته‌ات‌نگاه‌میکنم. یک دفعه صدا میزنم _ علی؟ برمیگردی‌ونگاهم‌میکنی.داری‌گریه‌میکنی؟...خدایا مردمن‌داره‌باگریه میره... حرفم را میخورمو فقط میگویم _ منتظرم.... سرت‌راتکان‌میدهی‌وبازبه‌راه‌می‌افتی. همانطور که‌پشتت‌بمن‌ست‌بلندمیگویـی _ منتظریه‌خبرخوب باش...یه‌خبر! پوتین و لباس‌رزمو میدان نبرد.... خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم! ِ خبر... ... فقط میتواند خبر میخواهم تــا اخرین لحظــه تو را ببینم. بـه خـانه میدوم بدون انکه در را ببندم . میخواهم به پشــــت بام‌بروم‌تا تو را ببینم... هر لحظه که‌دور میشوی...نفس نفس زنان خودم را به پشـت بام میرسـانم‌ومیدوم‌سمـت لبـه‌ای‌که‌رویـه‌خیابان‌اصلی‌است.بادمی وزدوچادرسفیدمرابه‌بازی‌میگیرد.یک‌تاکسی‌زردرنگ‌مقابلت‌می‌ایستد.قبل‌ازسوار شدن‌به‌پشت‌سرت‌نگاه‌میکنی...به‌داخل‌کوچه..."اون‌هنوزفکرمیکنه جلوی درم... " وقتی میبینی نیستم سوار میشوی وماشین‌حرکت‌میکند.کاش‌این‌بالا‌نمی‌امدم یکدفعه‌یک‌چیزیادم‌می‌افتدزانوهایم‌ سست‌میشودوروی‌زمین مینشینم... " نکنه اتفاقی برات بیفته"... من " پشت سرت اب نریختم"!!!! °○↻ツ⇩ ➣@zfzfzf
العشــق: کـف‌دستهایم‌رااطراف‌فنجان‌چای‌میگذارم به‌سـمت‌جلوخم‌میشـوم‌وبغضـم‌رافرومیبرم.لبهایم‌راروی‌هم‌فشـارمیدهم‌ونفسـم‌راحبس میکنم... نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی...فنجان‌رو‌بالا،می‌اورم‌لبه‌ی‌نازک‌سرامیکی‌اش‌راروی‌لبهایم‌میگذارم‌یکدفعه مقابل چشمانم میخندی...تصویر لبخند مردانه‌ات‌تمام‌تلاشم‌راازبین‌میبردوقطرات اشک‌روی‌گونه‌ها‌سرمیخورند.یک‌جرعه‌از چای‌مینوشم...دهانم‌سوخت!..وبعدگلویم! فنجان‌راروی‌میزکنارتختم‌میگذارموباسوزش‌سینه‌ام‌ازدلتنگی‌سرروی‌بالشت‌میگذارم دلم‌برایت‌تنگ‌شده‌نه‌روزاست‌که‌بی‌خبرام... ازتو...ازلحن‌ارام‌صدایت...ازشیرینی‌نگاهت‌زیرلب‌زمزمه‌میکنم" دیگه نمیتونم علی!" غلت‌میزنم‌صورتم‌رادربالشت‌فرومیبرم‌و بغضم‌رارهامیکنم...هق هق میزنم... " نکنه...نکنه‌چیزیت‌شده!..چرا زنگ نزدی... چرا؟!...نه‌روز‌برای‌کسی‌که‌همه‌ی‌وجودش ازش‌جدا میشه‌کم نیست" !به بالشت چنگ‌میزنم‌وکودکانه‌بهانه‌ات‌رامیگیرم... نمیدانم‌چقدر...امااشک‌دعوت‌خواب‌بودبه چشمانم... حرکت انگشتان لطیف وظریف درلابه‌لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم.غلت‌میزنم‌وبه‌دنبال‌صاحب‌دست‌چند باری‌پلک‌میزنم...تصویرتارمقابلم‌واضح‌میشود.مادرم‌لبخند تلخی میزند _ عزیزدلم! پاشوبرات غذا اوردم... غلت‌میزنم ،روی تخت‌میشینم ودرحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم _ ساعت چنده مامان؟ _ نزدیک دوازده... _ چقدر خوابیدم؟ _ نمیدونم عزیزم! وباپشت‌دست‌صورتم را نوازش میکند. _ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. دلم‌نیومدبیدارت‌کنم‌چون‌دیشب‌تاصبح‌ بیدار بودی.. با چشمهای گرد نگاهش میکنم _ تواز کجا فهمیدی؟؟ _ بالاخره مادرم! با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند _ صدای گریه ات میومد! سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم _ غذا زرشک‌پلوعه... میدونم دوسداری! برای همین درستکردم به سختی لبخند میزنم _ ممنون مامان... دستم را میگیرد و فشار میدهد _ نبینم‌غصه‌بخوری!علی هم خدایی‌داره... هرچی‌صالحه‌مادرجون‌باور نمیکنم که‌مادرم‌اینقدرراحت‌راجب‌صلاح‌وتقدیر صحبت‌کندبالاخره‌اگرقرارباشداتفاقی‌برای دامادش بیفتد.دخترش بیچاره میشود. از لبه ی تخت بلند میشود و با قدمهایی اهسته سمت‌پنجره میرود. پرده را کنار میزند و پنجره را باز میکند _ یکم هوا بیاد تو اتاقت... شاید حالت بهتر شه! وقتی میچرخدتا سمت‌در برودمیگوید _راستی‌مادرشوهرت‌زنگ‌زد!گلایه کردکه‌از وقتی‌علی‌رفته‌ریحانه‌یه‌سربمانمیزنه!... راست‌میگه‌مادرجون‌یه‌سربروخونشون! فکر نکنن‌فقط‌بخاطرعلی‌اونجامیرفتی... دردلم‌میگویم"خب‌بیشتربخاطراون‌بود" مامان با تاکید میگوید _ باشه‌مامان؟برو فردایه‌سر.. کلافه‌چشمی‌میگم‌وازپنجره‌بیرون‌رونگاه میکنم.مامان‌یه‌سفارش‌کوچیک‌برای‌غذا میکندوازاتاق‌بیرون‌میرودبابی‌میلی‌نگاهی به‌سینی‌غذاوظرف‌ماست‌وسبزی‌کنارش‌میکنم.بایدچندقاشق‌بخورم‌تامامان‌ناراحت‌ نشه...چقدر سخت‌است‌فروبردن‌چیزی وقتی بغض گلویت‌را گرفته! دستی‌به‌شال‌سرخ‌ابی‌ام‌میکشم‌ویکبار دیگرزنگ‌دررافشار میدهم.صدای علی اصغردرحیاط میپیچد _ کیه..! چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم _ منم قربونت برم! صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در میشنوم _اخ جووون خاله‌ریحانههههه بمن‌خاله‌میگوید!...کوچولوی‌دوست‌داشتنی.درراکه‌بازمیکندسریع‌میچسبدبمن!چقدر بامحبت!...حتمن‌اوهم‌دلش‌برای‌علی‌تنگ شده‌ومیخوادهرطورشده‌خودش‌راخالی کند.فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا با هم وارد خانه شویم _ خوبی؟... چیکار میکردی؟مامان هست؟... سرش‌را چندباری تکان میدهد _اوهوم‌اوهوم....داشتم‌باموتورداداش‌علی بازی میکردم... و اشاره میکندبه‌گوشه حیاط..نگاهم میچرخدو روی موتورت که‌بااب بازی علی خیس شده قفل میشود.هر چیزی که‌بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد.علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود _ مامان مامان... بیا خاله اومده... پشت سرش قدم برمیدارم‌درحالی‌که‌هنوز نگاهم سمت‌موتورات‌بااشک میلرزد.خم میشوم‌وکفشم‌رادرمی‌اورم‌که‌زهراخانوم‌در رابازمیکندوبادیدنم‌لبخندی‌عمیق‌وازته‌دل میزند _ ریحانه!!!... ازین ورا دختر! سرم را باشرمند ی پایین میندازم _ ببخش مامان... بی معرفتی عروستو! 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
دستهایش‌رابازمیکندومرادراغوش‌میکشد _ این چه حرفیه! تو امانت علی منی... این‌رامیگویدوفشارم‌میدهد...گرم‌ودلتنگ! جمله‌اش‌دلم رالرزاند...... مراچنان‌دراغوش‌گرفته‌که‌کامل‌میتوان‌ حس‌کردمیخواهدعلی‌رادرمن‌جست‌وجو کند..دلم‌میسوزدوسرم‌راروی‌شانهاش میگذارم...میدانم‌اگرچنددقیقه دیگر ادامه پیداکندهردوگریه‌مان‌میگیرد.برای‌همین خودم‌راکمی‌عقب‌میکشم‌واوخودش‌میفهدوادامه نمیدهد.به‌راهرومیرود _ بیا عزیزم تو!... حتمن تشنته... میرم یه لیوان شربت بیارم _ نه مادرجون زحمت میشه! همانطورکه‌به‌اشپزخانه‌میرودجواب‌میدهد_ زحمت چیه!... میخوای میتونی بری بالا! فاطمه‌کلاس‌نداره امروز... چادرمودرمی‌اورم‌وسمت‌راه پله‌میروم. بلند صدا میزنم _ فاطمههههه.... فاطمههه... صدای‌بازشدن‌درواین‌بارجیغ‌بنفش‌یه خرس‌گنده‌.یکدفعه‌بالای‌پله‌هاظاهرمیشود _ واااای ریحاااانههههه..... ناااامرد... پله هارادوتایکی‌پایین‌می‌اومدویکدفعه‌به‌ اغوشم میپرددل‌همه‌مان‌برای‌هم‌تنگ‌شده بود...چون‌تقریباتاقبل‌ازرفتن‌علی‌هرروزهمدیگرومیدیدیم.محکم‌فشارم‌میدهدوصدایقرچ‌وقوروچ‌استخوانهای‌کمرم‌بلندمیشود میخندم و من هم فشارش میدهم...چقد خوبه خواهر شوهراینجوری!!نگاهم میکند _ چقد بی... و لب‌میزند"شعوری"میخندم _ ممنون ممنون لطف‌داری. بازوام‌را نیشگون میگیرد _ بعله!الان‌لطف‌کردم‌که‌بهت‌بیشترازاین نگفتم‌!وقتیم‌زنگ‌میزدیم‌همش‌خواب‌بودی دلخور نگاهم میکند. گونه‌اش را میبوسم _ ببخشید...! لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد _ عیب‌نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج میکنم _ چشم! _ خب بریم بالا لباستو عوض کن همان‌لحظه‌صدای‌زهراخانوم‌ازپشت‌سرمی اید _ وایسید این شربتاهم ببرید! سینی‌که‌داخلش‌دولیوان‌بزرگ‌شربت‌البالو بوددست‌فاطمه‌میدهدعلی اصغرازهال بیرون میدود _ منم میخوام منم میخواااام زهراخانوم‌لبخندی‌میزندودوباره‌به‌ اشپزخانه‌میرود _ باشه‌خب‌چراجیغ‌میزنی پسرم! از پله‌هابالاوداخل‌اتاق‌فاطمه‌میرویم. در اتاقت بسته است!...دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم.. _ ببینم!... سجاد کجاست؟ _ داداش!؟...واع‌خواهرمگه‌نمیدونی‌اگر این‌بشرمسجدنره‌نمازجماعت‌تشکیل‌نمیشهخنده‌ام‌میگیرد...راست‌میگفت‌!سجاد همیشه مسجد بودشالم‌‌را‌در‌می‌اورم‌وروی تخت‌پرت‌میکنم‌اخم میکندودست‌به‌کمر میزند _ اووو... تو خونه خودتونم پرت میکنی؟ لبخند دندون نمایـی میزنم _ اولش اوره! گوشه‌چشمی‌نازک‌میکندولیوان‌شربتم‌را دستم میدهد _ بیا بخور. نمردی تواین گرما اومدی؟ لیوان را میگیرم و در حالی که با قاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم _ خب‌عشق به خانواده اس دیگه...! دسته‌ی‌باریکی‌ازموهایم‌رادورانگشتم‌میپیچم‌وباکلافگی‌بازمیکنم.نزدیک‌غروب‌است وهردوبیکارد اتاق‌نشسته‌ایم.چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم... امیدواربودم‌بزودی‌خبری‌شود‌موهایم‌را روی‌صورتم‌رهامیکنم‌وبافوت‌کردن‌به‌بازی‌ ادامه‌میدهم‌یکدفعه‌به‌سرم‌میزند _ فاطمه! درحالی‌که‌کف‌پایش‌رامیخاراندجواب‌میدهد _ هوم؟... _ بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم میکند _ واااا....حالت خوبه؟ _ نـچ!...دلم گرفته‌بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا میندازد _ خوبه!... بریم...! روسری‌ابی‌کاربنی‌ام‌راسر میکنم.بیادروز خداحافظی‌مان‌دوستداشتم‌به‌پشت‌بام‌برمیک‌کت‌مشکی‌تنش‌میکندوروسری‌اش‌را برمیدارد _ بریم پایین اونجا سرم میکنم. ازاتاق‌بیرون میرویم و پله‌ها را پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.هردوبهم‌نگاه‌میکنیم وسمت هال‌میدویم.زهراخانوم‌ازحیاط‌صدای‌تلفن رامیشنودشلنگ‌اب‌را‌زمین‌میگذرادبه‌خانه می‌ایدتلفن‌زنگ‌میخوردوقلب‌من‌محکم میکوبید!..اصن‌ازکجامعلوم‌علی... فاطمه با استرس به شانه ام میزند... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
بردارگوشیوالان‌قطع‌میشه..بی‌معطلی‌ گوشی را برمیدارم _ بله؟؟؟.. صدای‌بادوخش‌خش‌فقط...یکباردیگرنفس‌رابیرون میدهم _ الو...بله بفرمایید... و صدای تو!...ضعیف وبریده بریده.. _ الو!..ریحا...نه... خودتی..!! اشک‌به‌چشمانم‌میدودزهراخانوم‌درحالیکه دستهایش‌رابادامنش‌خشک‌میکندکنام‌می‌ ایدولب‌میزند _ کیه؟... سعی میکنم گریه نکنم _ علی ؟....خوبی؟؟؟.... اسم‌علیزراکه‌میگویم‌مادروخواهرت‌مثل اسفندروی اتیش میشوند _ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی... صدا قطع میشود _ علی!!!؟...الو... و دوباره... _ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه..! سرم را تکان میدهم... _ ریحانه... ریحانه؟... بغض راه صحبتم را بسته... بزور میگویم _ جان ریحانه...؟ و سکوت پشت خط تو! _محکم‌باشیا!!...هرچی‌شدراضی‌نیستم‌ گریه کنی... بازهم بغض من و صدای ضعیف تو! _ تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم... دوست دارم!... دهانم‌خشک‌وصدایت‌کامل‌قطع‌میشودو بعدهم...بوق‌اشغال!دستهایم‌میلرزدوتلفن رهامیشود...برمیگردم‌وخودم‌رادراغوش مادرت‌میندازم‌صدای‌هق‌هق‌من‌و..لرزش‌ شانه‌های‌مادرت!حتی‌وقت‌نشدجوابت‌را بدهم.کاش‌میشدفریادبزنم‌وصدایم‌تامرزها بیایداینکه‌دوستت‌دارم‌ودلم‌برایت‌تنگ‌شده..ینکه‌دیگرطاقت‌ندارم...اینکه‌انقدرخوبی‌ که نمیشودلحظه‌ای‌ازتوجدا بود...اینکه اینجاهمه‌چیزخوب‌است‌.فقط‌یکم‌هوای‌ نفس‌نیست‌همین‌.زهراخانوم‌همانطورکه‌ کتفم‌رامیمالدتاارام شوم میپرسد _ چی میگفت؟.. بغض‌درلحن‌مادرانه‌اش‌پیچیده...اب‌دهانم رابزورقورت میدهم _ ببخشیدتلفن رو ندادم...میگفت نمیشه زیاد حرف زد...حالش خوب بود...خواست اینو به‌همه‌بگم! زیرلب‌خدایاشکری‌میگویدوبه‌صورتم‌نگاه میکند _حالش‌خوبه‌توچرااینجوری‌گریه‌میکنی؟ به‌یک‌قطره‌روی‌مژه‌اش‌اشاره میکنم _ بهمون‌دلیلی‌که‌پلک‌شماخیسه..سرش را تکان‌میدهدوازجابلندمیشودوسمت‌حیاط میرود _ میرم‌گل‌هارواب بدم دوست نداردبی‌تابی‌مادرانه اش را ببینم. فاطمه‌زانوهایش رابغل‌کرده‌وخیره‌به‌دیوار روبه‌رویش‌اشک‌میریزددستم را روی شانه‌اش‌میگذارم... _اروم‌باش‌ابجی.بیابریم‌پشت‌بوم‌هوابخوریم... شانه اش را از زیردستم بیرون میکشد _ من نمیام... توبرو.. _ نه تو نیای نمیرم...! سرش راروی زانومیگذارد _ میخوام تنها باشم ریحانه.. نمیخواهم اذیتش کنم.شاید بهتر است تنها باشد!بلندمیشوم‌وهمانطور که سمت‌حیاط میروم‌میگویم _ باشه عزیزم! من میرم... توام خواستی بیا زهراخانوم بادیدنم میگوید _ بیا بشین رو تخت‌میوه بیارم‌بخور... لبخند میزنم! میخواهد حواسم را پرت کند _ نه مادرجون!اگراشکال نداره من برم پشت بوم... _ پشت بوم؟ _ اره دلم گرفته... البته اگرایرادی نداره... _ نه‌عزیزم.!اگراینجوری اروم‌میشی برو.. تشکر میکنم .نگاهم به شاخه‌گلهای‌چیده شده می‌افتد. _ مامان اینا چین؟ _ اینایکم‌پژمرده‌شده‌بودن...کندم‌به‌بقیه اسیب نزنن... _ میشه یکی بردارم؟ _ اره‌گم... بردار خم میشوم‌ویک‌شاخه‌گل‌رزبرمی‌دارمواز نردبام‌بالامیروم...نزدیک‌غروب‌کامل‌و بقول‌بعضی‌هاخورشیدلب‌تیغ‌اسـت.نسیم روسری‌ام‌رابه‌بازی‌میگیرد..همان‌جایی‌که لحظه‌اخررفتنت‌راتماشاکردم‌می‌ایستم. چه‌جاذبه‌ای‌دارد...انگاردرخیابان‌ایستاده‌ای ونگاهم‌میکنی...باهمان‌لباس‌رزم‌وساک‌ دستی‌ات.دلم‌نگاهت‌رامیطلبدشاخه‌گل‌را بالامیگیرم‌تابوکنم‌که‌نگاهم‌به‌حلقه‌ام‌می‌ افتد.همان‌عقیق‌سرخ‌وبراق‌بی‌اختیارلبخند میزنم‌ازانگشتم‌درمی‌اورم‌ولب‌هایم‌راروی سنگش‌میگذارم‌لبهایم‌میلرزد..خدایافاصله تکراربغضـم‌چقدکوتاه‌شـده...یکباردیگربه انگشترنگاه‌میکنم‌که‌یکدفعه‌چشمم‌به‌چیزی که‌روی‌رینگ‌نقره‌ای‌رنگش‌حک‌شده‌می‌افتدچشمهایم‌راتنگ‌میکنم... ... پس‌چراتابحال ندیده بودم!!اسم توومن کنارهم‌داخل‌رینگ حک‌شده...خندهام میگیرد... امانه‌ازسرخوشی...مثل‌دیوانه‌ای که‌دیگراشک‌نمیتواندبرای‌دلتنگی‌اش‌جواب باشد...انگشتررادستم‌میندازمویک‌برگ‌گل ازگل‌رز،رامیکنم‌ورهامیکنم...نسیم‌ان‌رابه رقص،وادارمیکند.چراگفتی‌هرچیشدمحکم باش!؟مگه‌قراره چی بشه...یک‌لحظه‌فکری کودکانه‌به‌سرم‌میزندیک‌برگ‌گل‌دیگرمیکنم ورهامیکنم _ برمیگردی... یک برگ دیگر _ برنمیگردی... _ برمیگردی... _ بر نمیگردی... ... وهمین طور ادامه‌میدهم...یک برگ دیگر مانده! قلبم می ایستدنفسم به شماره می افتد... ... ودست من ڪــــــوتاه... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
‌دنبالش‌کشیده‌میشود.سمت‌پسربچ های‌تقریباهم‌سن‌وسال‌خودش‌میدودو لقمه‌رابااوتقسیم‌میکندلبخندمیزنم.چقدر دنیایشان باما فرق دارد! فاطمه‌مرادلسوزانه‌به‌اغوش‌میکشد.ودر حالیکه‌سرم‌راروی‌شانه‌اش‌قرارداده‌زمزمه میکند _امروزفرداحتمن‌زنگ میزنه.مام‌دلتنگیم... بغضم را فرومیبرمودستم رادورش‌محکم ترحلقه‌میکنم." بوی علی رو میدی..." این رادردلم میگویم و میشکنم.فاطمه سرم‌را میبوسدو مرا از خودش‌جدا میکند _خوبه‌دیگه‌بسه...بیا بریم پایین به‌مامان برا شام‌کمک کنیم بزورلبخندمیزنم‌وسرم‌رابه‌نشانه‌باشه‌تکان میدهم.سمت‌در اتاق میرودکه‌میگویم _توبرو ... من لباس‌مناسب‌تنم نیست... میپوشم میام _اخه سجادنیستا ! _میدونم! ولی بالاخره که‌میاد... شانه‌بالامیندازدوبیرون‌میرود.احساس‌ سنگینی دروجودم،بی‌تابی در قلبم و خستگی‌درجسمم‌میکنم‌سردرم نمیدانم بایدچطورمابقی‌روزها‌رابدون‌توسپری‌کنم. روسری‌سفیدم‌رابرمیدارموروی‌سرم‌میندازم...همان‌روسری‌که‌روزعقدسرم‌بودوچادری که‌اصرارداشتی‌باان‌روبگیرم.لبخندکمرنگی لبهایم رامیپوشانداحساس‌میکنم دیوانه شـده‌ام...باچادردراتاق‌یک‌هیچ‌کس نیست‌رومیگیرموازاتاق‌خارج میشوم. یک لحظه صدایت‌میپیچد _حقا که‌توریحانه‌منی! سرمیگردانم....هیچ کس نیست!... وجودم میلرزد...سمت‌راه پله‌اولین قدم‌را که‌برمیدارم‌بازصدایت‌رامیشنوم _ریحانه؟...ریحانه ی من...؟ این بار حتم دارم خودت هستی. توهم و خیال‌نیست!اما کجا..به‌دورخودم‌میچرخم ویکدفعه‌نگاهم‌روی‌در تاقت‌خشک‌میشود. اززیردر...درست‌بین‌فاصله‌ای‌که‌تازمین‌دارد سایه ی‌کسی‌رامیبنم‌که‌پشت‌درداخل اتاقت‌ایستاده...! احساس‌ترسوتردید..! با احتیاط یک‌قدم‌به‌جلوبرمیدارم...بازهم صدای تو _بیا...! اب دهانم‌رابزورازحلق‌خشکیده ام‌پایین میدهم. با حالتی‌امیخته‌ازدرماندگی و التماس‌زیرلب‌زمزمه‌میکنم _خدایا... چرا اینجوری شدم! بسه! سایه‌حرکت‌میکندمرددبه‌سـمت‌اتاقت‌حرکتمیکنم.دست‌راستم‌رادرازمیکنم‌ودستگیره رابه‌طرف‌پایین‌ارام‌فشارمیدهم.درباصدای تق‌کوچک‌و بعدجیرکشیده‌ای بازمیشود. هوای خنک‌به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک‌عطرت‌درفضاپیچیده.دستم راروی سینه‌ام‌میگذارم،وپیرهنم‌رادرمشتم‌جمع میکنم.چه‌خیال‌شیرینی‌اسـت‌خیال‌تو!... سـمت‌پنجره‌اتاقت‌می‌ایم ...یادبوسـه‌ای که‌روی‌پیشانی‌ام‌نشست‌چشمانم رامیبندم وباتمام وجودتجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه‌ات را...تبسمی تلخ... سر م‌میسوزداز یادتو!یکدفعه‌دستی‌روی شـانه‌ام‌قرارمیگیردوکسی‌ازپشـت‌بقدری نزدیکم‌میشودکه‌لمس‌گردنم‌توسط‌نفسهایش‌رااحساسم‌یکنم.دست‌ازروی‌شانه‌ام‌به‌ دورم حلقه‌میشود.قلبم دیوانه،وار میتپد. صدای توکه‌لرزش‌خفیفی بم ترش‌کرده‌در گوشم میپیچد _دل بکن ریحانه... از من دل بکن! بغضم‌میترکدتکانی‌میخورموبادودستم صورتم رامیپوشانم‌بازانوروی‌زمین‌می افتم‌ودرحالیکه‌هق‌میزنم‌اسمت‌راپشت‌هم تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگ‌تلفن همراهم از اتاق فاطمه‌را میشنوم. بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
تابوتی که پرچم پر افتخارسه‌رنگ‌ ایران رویش راپوشانده. تاج‌گلی‌که‌دورتادورش‌بسته‌شده‌ارام رفته‌ای.اهسته‌تورامقابلمان می گذارند. میگویندخانواده‌اش...محارمش‌نزدیک‌بیایند!زیربازوهای زهراخانوم‌رازینب‌وفاطمه گرفته‌اندحسین‌اقاشوکه‌بی‌صدااشک‌ میریزدعلی‌اصغررانیاوردند...سجادزودترازهمه‌مابالای‌سرت‌امده...ازگوشه‌ای‌میشنوم._برادرش‌روشوباز کنه! به‌طبعیت‌دنبالشان می‌ایم...نزدیکتو!قابی که‌عکس‌سیاه وسفیدت دران خودنمایی میکندمی‌اورندوبالای سرت میگذارند. نگاهت‌سمت‌من‌است! پرازلبخند!نمیفهمم چه‌میشود....فقط‌نواتمام‌ذهنم‌رادردست‌ گرفته‌ونگاه‌بی‌تابم‌خیره است‌به‌تابوت تو! میخواهم فریادبزنم خب‌باز کنید... مگه‌نمیبینیددارم دق میکنم.. رفته‌ای ومن جامانده‌ام..
پاهایم راروی‌زمین میکشم ومیروم‌کنار سجادمی‌ایستم‌نگاه‌های‌عجیب‌اطرافیان ازارم‌میدهد...چیزی‌نشده‌که!!فقط...فقط تمام‌زندگیم‌رفته....چیزی نشده...فقط هستی‌من‌اینجاخوابیده...مردی‌که‌براش‌ جنگیدم...چیزی نیست..من خوبم!فقط دیگه،نفس‌نمیکشم!همرازوهمسفرمن...علی من...!علی...سجادکه‌کنارم‌زمزمه‌میکند _ گریه‌کن زن،داداش...توخودت‌نریز.. گریه‌کنم؟چرا!!؟...بعدازبیست‌روزقراره ببینمش...سرم‌گیج‌میرودبی‌اراده تکانی میخورم‌که سجادبااحتیاط‌چادرم‌را میگیردوکمک‌میکندتابنشینم...درست‌بالای سرتو!کـف‌دستم‌راروی‌تابوت‌میکشم....خم میشوم‌سمت‌جایی‌که‌میدانم‌صورتت‌قرار دارد.. _علی؟... لب‌هام‌روروی‌همون‌قسمت‌میزارم...چشمهایم رامیبندم _عزیزریحانه...؟دلم برات تنگ شده بود! سجادکنارم‌میشیند _زن داداش‌اجازه بده... سرم‌راکنارمیکشم.دستش‌راکه‌درازمیکندتا پارچه‌راکناربزند.التماس‌میکنم _بزاریدمن اینکارو کنم... سجادنگاهش رامیگرداندتااجازه‌بالاسری ها راببیند...جازه‌دادند!!مادرت‌انقدربی‌تاب است‌که‌گمان‌نمیرودبخواهداینکاررابکند... زینب‌وفاطمه‌هم‌سعی‌میکننداوراارام‌کنند.. خون‌دررگهایم‌منجمدمیشود.لحظه ی دیدار...پایان دلتنگی ها ...دستهایم میلرزد..گوشه‌پرچم‌رامیگیرمواهسته‌کنار میزنم.نگاهم‌که‌به‌چهره‌ات می‌افتدزمان می ایستد...دورت کفن پیچیده اند.. سرتبین‌انبوهی‌پارچه‌سفیدوپنبه‌است... پنبه‌های‌کنارگونه‌وزیرگلویت‌هاله‌سرخ به خودگرفته...ته‌ریشی‌که‌من‌باان‌هفتادوپنج روززندگی‌کردم‌تقریباکامل‌سوخته... لبهایت‌ترک‌خورده‌وموهایت‌هنوز کمی رد خاک‌رویش‌مانده.دست‌راستم‌رادراز‌میکندوباسرانگشتانم‌اهسته‌روی‌لبهایت‌رالمس میکنم.."اخ دلم برای‌لبخندت‌تنگ‌شده‌بود" انقدرارام‌خوابیده‌ای‌که‌میترسم‌بالمس کردنت‌شیرینی‌اش‌رابهم‌بزنم...دستم کشیده‌میشودسمت‌موهایت..اهسته‌نوازشمیکنم‌خم‌میشوم...انقدر نزدیک‌که‌نفسهایم چندتارازموهایت‌راتکان‌میدهد _دیدی‌اخرتهش چی شد!؟... و...بغضم‌راقورت‌میدهم...دستم را میکشم‌روی‌ته‌ریش‌سوختهات..چقدرزبر شده!. _اروم‌بخواب...سپردمت‌دست‌همون‌بی‌بی‌که‌بخاطرش‌پرپرشدی...فقط...فقط یادت نره‌روز محشر....با نگاهت‌منوشفاعت‌کنی! انگارخداحرفهارابراین‌دیکته‌کرده.صورتم رانزدیکترمی‌اورم...گونه‌ام‌راروی‌پیشانی‌ ات میگذارم... _هنوز گرمی علی...!!جمله‌ای‌که‌پشت‌تلفن تاکیدکرده بودی..."هرچی‌شدگریه‌نکن... راضی نیستم"!تلخ ترین لبخندزندگی‌ام‌را میزنم _ گریه‌نمیکنم‌عزیزدلم...ازمن‌راضی‌باش.. ازت راضی ام! _اسمعو افهم.... _اسمعو افهم... چه جمعیتی برای تشییع‌پیکرپاکت‌امده! سجاددرچهارچوب‌عمیق‌قبرمینشیندو صورتت‌رابه‌روی‌خاک‌میگذارد.خم‌میشودو چیزی‌درگوشت‌میگوید...بعداز قبربیرون می‌ایدچشمهایش‌قرمزاست‌ومحاسنش خاکی‌شده.برای‌باراخربه‌صورتت‌نگاه‌ میکنم...نیم‌رخت‌بمن‌است‌لبخندمیزنی..!! ...برو خیالت‌تخت‌که‌من‌گریه‌نخواهم کرد! برو علی ... برودل کندم...برو!!این چندروز مدام‌قران وزیارت‌عاشوراخواندم‌وبه‌حلقه ی‌عقیقی‌که‌توبرایم‌خریده‌ای ورویش دعا حک‌شده،فوت کردم.حلقه‌رااز انگشتم بیرون‌میکشم‌وداخل‌قبرمیندازم...مردی چهارشانه‌سنگ‌لحدرابرمیدارد....یکدفعه‌میگویم _بزاریدیباردیگه‌ببینمش... کمی‌کنارمیکشدومن‌خیره‌به‌چهره‌ی‌سوخته‌وزخم شده ات زمزمه‌میکنم _راستی‌اون‌روزپشت‌تلفن‌یادم‌رفت‌بگم... منم دوستدارم!و سنگ لحدرا میگذارد... زهرا خانوم‌باناخن‌اززیرچادرصورتش را خراش‌میدهد..مردبیل‌رابرمیدار،یک‌بسم الله‌میگویدوخاک‌میریزد...باهربارخاک‌ ریختن‌گویی‌مراجای‌تودفن‌میکندچطور شد...که‌تاب‌اوردم‌تورابه‌خاک‌بسپارم!باد چادرم‌رابه‌بازی میگیرد...چشمهایم پراز اشک میشود... وبالاخره یک‌قطره پلکم را خیس میکند... _ببخش‌علی! ...اینااشک‌نیست...ذره‌ذره جونمه...نگاهم خیره‌میماند....تداعی اخرین جملهات... _میخواستم بگم دوست‌دارم‌ریحانه! روی خاک‌میفتم.... خاک‌موسیقی احساس‌تورا میشنود
چشمهایم‌رابازمیکنم.پشتم یکباردیگرمیلرزدازخوابی‌که‌برای چنددقیقه‌ پیش دیدم..سرما به‌قلبم نشسته...ودلم‌کم‌مانده‌ازحلقم‌بیرون‌بیاید. به‌تلفن‌همراهم‌که‌دردستم‌عرق‌کرده؛نگاه میکنم.چنددقیقه‌پیش‌سجادپشت‌خط‌با عجله‌میگفت‌که‌بایدمراببیند...چه‌خواب سختی بود!دل کندن از تو!! به‌گلویم‌چنگ میزنم _علی نمیشددل بکنم...خوابش‌منوکشت! روی‌تخت‌میشینم‌وبه‌عقیق‌براق‌دستم خیره‌میشوم.‌نفس‌های‌تندم‌هنوزارام‌نگرفتهخیال‌ان‌لحظه‌کهرویت‌خاک‌ریختند...دستم‌راروی‌سینه‌ام‌میگذارم‌و زیرلب‌میگویم _اخ... قلبم علی!! بلندمیشوم‌ودراینه‌قدی‌اتاق فاطمه‌به خودم‌نگاه میکنم. صورتم پراز اشک‌و لبهایم کبود شده..خدا خدا میکنم که‌‌خوابم‌اشتباه باشد... _علی‌خیال‌نکن‌راحته‌عزیزم...حتی‌تمرین خیالیش مرگه!!! شام‌را خوردیم وخانه خاموش‌شد... فاطمه‌دررختخواب‌غلت‌میزندوسرش‌را مدام‌میخاراند...حدس‌میزنم‌گرمش‌شده. بلندمیشوم‌وکولرراروشن‌میکنم‌شب‌ازنیمه گذشته‌وهنوزسجادنیامده‌لب‌به‌دندان‌ میگیرم _خدایا خودت رحم کن... همان‌لحظه‌صفحه‌گوشیم‌روشن‌میشودو دوباره‌خاموش....روشن،خاموش!! اسمش رابعدازمکالمه‌سیوکرده‌بودم"داداش‌سجاد"لبم رابا زبان ترمیکنم و اهسته،طوری که صدایم را کسی نشنود جواب میدهم: _بله...؟؟؟ _سلا‌م‌زن داداش..ببخشیددیر شد عصبی میگویم _ببخشم؟؟اقاسجاددلم ترکید...گفتیدپنج دقیقه‌دیگه‌میاید!! نصفه شب‌شد!!!.. لحنش ارام‌است _شرمنده!!! کارمهم داشتم...حالاخودتون متوجه‌میشید قلبم کنده میشود. تاب نمی اورم. بی هوا میپرسم _علی من شهید شده..؟؟؟ مکـثی طولانی میکندو بعد جواب میدهد _نشستیدفکروخیال کردید؟؟.. خودم‌را جمعو جور میکنم _دستخودم‌نبودمردم‌ازنگرانی!! _همه خوابن؟... _بله! _خب‌پس‌بیایددروبازکنیدمن‌پشت‌درم!! متعجب‌میپرسم _درحیاط؟؟ ِ_بله‌دیگه!! _الان میام!.. فعلا! تماس‌قطع‌میشودبه‌اتاق‌فاطمه‌میروم‌و چادرم‌راازروی‌صندلی‌میزتحریرش‌ برمیدارم در را باز میکنم ازته کوچه سجاد را میبینم که یک نفر را کول کرده و سمت من می اید اما ان مرد کیه دقیق که نگاه میکنم تو رو میبینم با چهره ای اشفته... نه باورم نمی شود که تو باشی.... نکنه من خواب باشم.... یکی بیاید مرا سیلی بزند همینطور که مبهوت وشوکه نگاهتون میکنم.لب‌هایت‌تکان‌میخورند‌ولی‌من هیچی‌نمیشنوم وغرق نگاه خسته ات هستم... باصدای بلند سجاد که مرا خطاب قرار میدهد به خود می ایم وکمکش میکنم که تو روبه خانه بیاورد.. *** _نه! بگو چی شده؟... پوزخندی میزنی _همه‌شهیدشدن!!...من...دستت‌را روی زانوی‌همان‌پای‌اسیب‌دیده میگذاری _فکرکنم دیگه‌این‌پابرام‌پانشه! چشمهایم‌گردمیشود _یعنی چی؟... _هیچی!!... برای همین میگم نپرس! نزدیکترمی‌ایم.. _یعنی ممکنه..؟ _اره..ممکنه‌قطعش‌کنن!...هرچی‌خیره‌حالا!مبهوت‌خونسردی‌ات‌لجم‌میگیردواخم‌ میکنم _یعنی چی هرچی خیره!!! مونیست‌کوتاه کنی درادا... پاعه! لپم را میکشی _قربون خانوم‌برم! شماحالاحرص‌نخور... وقت‌قهرکردن‌نیست!!بایدهرلحظه‌راباجان بخرم!!سرم‌راکج میکنم _برای،همین‌دیراومدیداقاسجادپرسیدهمه‌خوابن...بعدگفت‌بیام‌دروباز کنم! _ارهنمیخواست‌خیلی‌هول‌کنن‌بادیدن‌من!... منتظریم‌افتاب بزنه‌بریم بیمارستان! _خب‌بیمارستان شبانه‌روزیه‌که! _اره!!ولی‌سجادجدن‌خسته‌است!خودمم حالشونداره...اینا بهونس... چون اصلش اینکه‌دیگ‌پامونمیخوام!! خشک شده .. تصورش‌برایم سخت‌است!توباعصاراه بروی؟؟...باحالی گرفته‌بهپایت‌خیره میشوم... که ضربهای ارام‌به‌دستم میزنی _اووو حالانرو توفکر...!! تلخ لبخندمیزنم _باورم‌نمیشه‌که‌برگشتی... _اره...!! چشم‌هایت‌پرازبغض‌میشود _خودمم‌باورم‌نمیشه‌فکرمیکردم‌دیگه‌ برنمیگردم...اماانتخاب شده نبودم!! دستت‌را محکم میگیرم _انتخاب شدی که‌تکیه‌گاه من باشی... نزدیکم‌می‌ایی‌وسرم‌راروی‌شانه‌ات‌ میگذاری _تکیه گاه توبودن که خودش‌عالمیه!! میخندی...سرم‌راازروی‌شانه‌ات‌برمیداری و خیره میشوم‌به‌لبهایت...لبهای ترک‌خورده میان ریش‌خسته‌ات که‌درهرحالی بوی عطر میدهد!!انگشتم راروی لبت‌میکشم _بخند!! میخندی... _بیشتربخند! نزدیکم‌می‌ایی وصدایت‌رابم‌وارام‌میکنی _دوسم‌داشته‌باش! _دارم! _بیشترداشته‌باش! _بیشتردارم! بیشتر میخندی!!! _مریضتم علی!!! تبسمت‌به‌شیرینی‌شکالات‌نباتی‌عقدمان میشود!جلوترمی‌ایی و صورتم را گونه‌_میبوسی...
زی.محمدرضاسمتت‌خم میشودوسعی‌میکنددستش‌رابه‌صورتت‌ برساند...همیشه‌ناراحتی‌ات‌راباوجودش‌ لمس‌میکرد!اب‌دهانم‌راقورت‌میدهم و نزدیکترمی‌ایم _علی..! توازاولش قرار نبوده مدافع حرم‌باشی... خدا برات خواسته...برات خواسته،که جوردیگه خدمت‌کنی....!حتمن صلاح بوده !اصلن...اصلن...به چشمانت‌خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش... _اصلن...توقراربوده‌ازاول‌م دافع...مدافع‌زندگیمون...! ِمدافع...اهسته‌میگویم:# _من ! خم‌میشوی‌وتاپیشانی‌ام‌راببوسی‌که‌ محمدرضاخودش‌راولومیکنددراغوشت!! میخندی _ای حسود....!!! معنادار نگاهت‌میکنم _مثل باباشه!! _که‌دیوونه‌مامانشه؟ خجالت‌میکشم‌وسرم‌راپایین‌میندازم... یکدفعه‌بلندمیگویم _وااای علی کلاست!! میخندی.. میخندی و قلبم را میدزدی..مثل همیشه!! _عجب‌استادی‌ام‌من! خداحفظم کنه... خداحافظی که‌میکنی به حیاط میروی و نگاهم پشتت‌میماند...چقدردر لباس‌جدیدبی‌نظیر شده ای.. ! سوار ماشین که‌میشوی.سرت‌رااز پنجره بیرون می اوری و با لبخندت دوباره خداحافظی میکنی.برو عزیزدل!یادیک چیزمی‌افتم ...بلندمیگویم _نهار چی درست‌کنم؟؟؟... ازداخل ماشین صدایت‌بم بگوش‌میرسد # _عشق...!!!! بوق‌میزنی و میروی... به خانه‌برمیگردم‌ودررا پشت‌سرم‌میبندم. همانطورکه‌محمدرضارادراغوشم‌فشار میدهم‌سمت‌اشپزخانه‌میروم‌دردلم میگذردحتمن دفاع از.. و بیشتر خودم‌را تحویل میگیرم نه‌نه!دفاع از...سخته‌دیگه...!! ‌.محمدرضا‌را‌روی‌صندلی‌مخصوص‌اش پشت میزش میشونم‌بینی کوچیکش را بین دو انگشتم‌ارام‌فشار میدهم _مگه‌نه جوجه؟... استین‌هایم‌رابالامیدهم...بسم الله‌میگویم خیلی‌زودظهرمیشودمیخواهم‌برای‌نهار بزارم....