#رمان_مدافع_عشق_قسمت46
چشمهایمرابازمیکنم.پشتم یکباردیگرمیلرزدازخوابیکهبرای چنددقیقه پیش دیدم..سرما بهقلبم نشسته...ودلمکمماندهازحلقمبیرونبیاید. بهتلفنهمراهمکهدردستمعرقکرده؛نگاه میکنم.چنددقیقهپیشسجادپشتخطبا عجلهمیگفتکهبایدمراببیند...چهخواب سختی بود!دل کندن از تو!!
بهگلویمچنگ میزنم
_علی نمیشددل بکنم...خوابشمنوکشت!
رویتختمیشینموبهعقیقبراقدستم خیرهمیشوم.نفسهایتندمهنوزارامنگرفتهخیالانلحظهکهرویتخاکریختند...دستمرارویسینهاممیگذارمو زیرلبمیگویم
_اخ... قلبم علی!!
بلندمیشومودراینهقدیاتاق فاطمهبه خودمنگاه میکنم. صورتم پراز اشکو لبهایم کبود شده..خدا خدا میکنم کهخوابماشتباه باشد...
_علیخیالنکنراحتهعزیزم...حتیتمرین خیالیش مرگه!!!
شامرا خوردیم وخانه خاموششد... فاطمهدررختخوابغلتمیزندوسرشرا مداممیخاراند...حدسمیزنمگرمششده. بلندمیشوموکولرراروشنمیکنمشبازنیمه گذشتهوهنوزسجادنیامدهلببهدندان میگیرم
_خدایا خودت رحم کن...
همانلحظهصفحهگوشیمروشنمیشودو دوبارهخاموش....روشن،خاموش!! اسمش رابعدازمکالمهسیوکردهبودم"داداشسجاد"لبم رابا زبان ترمیکنم و اهسته،طوری که صدایم را کسی نشنود جواب میدهم:
_بله...؟؟؟
_سلامزن داداش..ببخشیددیر شد
عصبی میگویم
_ببخشم؟؟اقاسجاددلم ترکید...گفتیدپنج دقیقهدیگهمیاید!! نصفه شبشد!!!..
لحنش اراماست
_شرمنده!!! کارمهم داشتم...حالاخودتون متوجهمیشید
قلبم کنده میشود. تاب نمی اورم. بی هوا میپرسم
_علی من شهید شده..؟؟؟
مکـثی طولانی میکندو بعد جواب میدهد
_نشستیدفکروخیال کردید؟؟..
خودمرا جمعو جور میکنم
_دستخودمنبودمردمازنگرانی!!
_همه خوابن؟...
_بله!
_خبپسبیایددروبازکنیدمنپشتدرم!!
متعجبمیپرسم
_درحیاط؟؟
ِ_بلهدیگه!!
_الان میام!.. فعلا!
تماسقطعمیشودبهاتاقفاطمهمیرومو چادرمراازرویصندلیمیزتحریرش برمیدارم
در را باز میکنم ازته کوچه سجاد را میبینم که یک نفر را کول کرده و سمت من می اید اما ان مرد کیه دقیق که نگاه میکنم تو رو میبینم با چهره ای اشفته... نه باورم نمی شود که تو باشی.... نکنه من خواب باشم.... یکی بیاید مرا سیلی بزند همینطور که مبهوت وشوکه نگاهتون میکنم.لبهایتتکانمیخورندولیمن هیچینمیشنوم وغرق نگاه خسته ات هستم...
باصدای بلند سجاد که مرا خطاب قرار میدهد به خود می ایم وکمکش میکنم که تو روبه خانه بیاورد..
***
_نه! بگو چی شده؟...
پوزخندی میزنی
_همهشهیدشدن!!...من...دستترا روی زانویهمانپایاسیبدیده میگذاری
_فکرکنم دیگهاینپابرامپانشه!
چشمهایمگردمیشود
_یعنی چی؟...
_هیچی!!... برای همین میگم نپرس!
نزدیکترمیایم..
_یعنی ممکنه..؟
_اره..ممکنهقطعشکنن!...هرچیخیرهحالا!مبهوتخونسردیاتلجممیگیردواخم میکنم
_یعنی چی هرچی خیره!!! مونیستکوتاه کنی درادا... پاعه!
لپم را میکشی
_قربون خانومبرم! شماحالاحرصنخور...
وقتقهرکردننیست!!بایدهرلحظهراباجان بخرم!!سرمراکج میکنم
_برای،همیندیراومدیداقاسجادپرسیدهمهخوابن...بعدگفتبیامدروباز کنم!
_ارهنمیخواستخیلیهولکننبادیدنمن!... منتظریمافتاب بزنهبریم بیمارستان!
_خببیمارستان شبانهروزیهکه!
_اره!!ولیسجادجدنخستهاست!خودمم حالشونداره...اینا بهونس... چون اصلش اینکهدیگپامونمیخوام!! خشک شده ..
تصورشبرایم سختاست!توباعصاراه بروی؟؟...باحالی گرفتهبهپایتخیره میشوم... که ضربهای ارامبهدستم میزنی
_اووو حالانرو توفکر...!!
تلخ لبخندمیزنم
_باورمنمیشهکهبرگشتی...
_اره...!!
چشمهایتپرازبغضمیشود
_خودممباورمنمیشهفکرمیکردمدیگه برنمیگردم...اماانتخاب شده نبودم!!
دستترا محکم میگیرم
_انتخاب شدی کهتکیهگاه من باشی...
نزدیکممیاییوسرمرارویشانهات میگذاری
_تکیه گاه توبودن که خودشعالمیه!!
میخندی...سرمراازرویشانهاتبرمیداری و خیره میشومبهلبهایت...لبهای ترکخورده میان ریشخستهات کهدرهرحالی بوی عطر میدهد!!انگشتم راروی لبتمیکشم
_بخند!!
میخندی...
_بیشتربخند!
نزدیکممیایی وصدایترابمواراممیکنی
_دوسمداشتهباش!
_دارم!
_بیشترداشتهباش!
_بیشتردارم!
بیشتر میخندی!!!
_مریضتم علی!!!
تبسمتبهشیرینیشکالاتنباتیعقدمان میشود!جلوترمیایی
و صورتم را#مریض_ گونه_میبوسی...
#محیاسادات_هاشمی