دیوانهترین حالت یک عشق زمانیست
دلتنگ شوی ، کار ز دست تو نیاید..
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#لبخند_بزن_رفیق 🙃
میگفت از این بچه مومنا بود تا از یه نفر یه خطا میدید سعی میکرد توجیهش کنهـــ
اهل نماز شب و...
یه روز تو نماز بودیم من اشتباهی پنج رکعت خوندم😓
سلام که دادم گفت
داداچ حضور قلب نداری پیش ما واینستا 😐
پنج رکعتی خوندی....
منم از فرصت استفاده کردم و گفتم
داداچ تو که حضور قلب داری از کجا فهمیدی من پنج رکعت خوندم🙄😎
سنگری که رو هوا رفت 😂 از این کار ما
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
💞🍃💞توسل به امام زمان(عج)
روزی یک ساعت با حضرت خلوت کنید
متوجه حضرت بشوید،
زیارت «سلام علی آل یاسین» را بخوانید
بعد زیاد بگویید:
«یا صاحب الزمان اغثنی، یا صاحب الزمان ادرکنی، المستعان بک یابن الحسن»
توسل بکنید به ایشان
یک خرده یک خرده رفاقت پیدا میشود..
"آیت الله کشمیری"
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#حجاب
جانت را که بدهی در راه خدا #شهید مینامند تورا؛
به گمانم اگر #روحت را هم بدهی شاید...!😉
ومن احساس میکنم اینجا و در این سرزمین؛
دختران زیادی هستند که هر روز پشت #سنگرسیاه
ساده ی سنگین خود #دفاع میکنند از نجابتشان...☺️
و هر لحظه #شهید میشوند انگار❤️
پس #شهید_زنده حواست به حجابت باشد...☺️
گاهی که چادرت خاکی میشود از #طعنه های مردم شهر...😔
یاد #چفیه هایی باش که برای #چادری ماندنت،خونی شدند...😭
♡♡♡ 😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
🌺🍃امام باقر عليه السلام:
از افكندن كار امروز به فردا بپرهیز؛ زيرا اين كار دريايى است كه مردمان در آن غرق و نابود مى شوند
إيّاكَ و التَّسويفَ؛ فإنّهُ بَحرٌ يَغرَقُ فيهِ الهَلْكى
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
💎💎
✍️شانس یعنی طرز فکر خودتان!
-بارها این کلمات مخرب ناخودآگاه را شنیدهاید،
(شانس، تقدیر، سرنوشت، قسمت و...)
-در واقع هیچ کدام از آنها وجود خارجی ندارند.
ما باید در عصر نوین بپذیریم که تمام این کلمات زمانی جان می گیرند که ما طرز فکرمان را عوض کنیم.
-تمامی این کلمات نادرست،
در ضمیر ناخودآگاه تاثیر بسیار منفی می گذارند.
-اگر واقعا میخواهید خوش شانس باشید،
باید درست اندیشیدن را بیاموزید و به آن عمل کنید...
-تمام انسانهای موفق و ثروتمند جهان
با مثبت اندیشی همراه با عمل،
خوش شانس ترین افراد روی زمین هستند.
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ابتهال "مولای من"
🎙 سید کریم موسوی
#حتما_ببینید
آقا و مولای من
آمدهام برای زیارت تو
تار ارادتم را به شما نشان بدهم
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت34
#هوالعشــق:
حسینآقایکدســتشراپشـتدســتدیگرشمیزندو روی مبل مقابلتمینشــیند.
سرش را تکان میدهدو در حالیکه پای چپش ازاسترسمیلرزدنگاهش را بهمن میدوزد
_ بابا؟... تو قبول کردی؟
سکوت میکنم،لب میگزم و سرم را پایین میندازم
_ دخترم؟... ازت سوال کردم! تو جدن قبول کردی؟
تو گلویت را صاف میکنی ودر ادامه سوال پدرت از من میپرسی
_ ریحان؟... بگوکهمشکلی نداری!
دستهای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و اهسته جواب میدهم
_ بله!...
حسین اقا دستش را درهوا تکان میدهد
_ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر!
سرم را باالا میگیرم و در حالیکه نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم
_ یعنی... بله! قبول کردم که علی بره!
این حرف من اتشی بود به جان زهراخانوم تا یکدفعه از جا بپرد، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شودو وسط هال بیاید.
_ میبینی اقاحسین؟... میبینی!! عروسمون قبول کرده!
رو میکندبه سمتقبلهودستهایش را باحالی رنجیده باالامیاورد
_ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ... ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه...
علےاصغر که تا االان فقط محو بحث ما بود در حالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد
_ ماما داداچ علی کوجا میره؟
پدرت با صدای تقریبا بلند میگوید
_ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟... هنوز کهاین وسط صاف صاف واساده...و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد
_ هیچ جا بابا جون هیچ جا...
مادرت هم مابقی حرفش را میخوردو فقط بهاشکهایش اجازه میدهدتا صورت گردو سفیدشرا ترکنند
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم
گرچهدلخودم هنوز بهرفتنتراهنمیدهد... ولی زبانم مدام و پیاپـی تورا تشویق میکندکهبرو!توروی زمین رو بروی مبلی کهپدرت روی ان نشسته مینشینی
_ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی ندارهمن فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره...
حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد
_ چی چی میبری و میـدوزی شـازده؟کجـا میرم میرم؟.. مگـه دختر مردم کشـکـه؟... اون هیچی مگـه جنـگ بچـه بـازیـه!... من چـهمیدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه...تو حق نداری بریتا منم رضایت ندم پا تو از در این خونهبیروننمیزاریبلندمیشودبرودکهتو همپشتسرشبلندمیشوی ودستش را میگیری
_ قربونتبرم خودت گـفتی زن بگیربرو!... بیا این زن! " و بمن اشاره میکند"
چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون
دستش را ازدستتبیرون میکشد
میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو االان پس میگیرم... چیزی میتونی بگی؟...
این دختر هم عقلشو داده دست تو! یذره بفکر دل زنت باشهمین که گـفتم حق نداری!!سمتراهرو میرود کهدیدن چشمهای پر از بغض تو صبرم را تمام میکند. یکدفعه بلند میگویم
_ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفومیزنی؟...
یکلحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودشزنده شد. بعداز چندثانیهدوباره به سمتراهرو میرود...
***
با یکدستلیوانابوبادستدیگرقرصرا نزدیک دهانتمی اورم.
_ بیا بخور اینوعلی...
دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمتپنجره باز رو به خیابان
_ نهنمیخورم... سردرد من با اینا خوب نمیشه
_ حاالاتوبیا اینوبخور!
دستراستتراباالامیآوریوجوابمیدهی_ گـفتم که نه خانوم!... بزارهمونجا بمونه
لیوان و قرص را روی میزتحریرت میگذارمو کنارت می ایستم
نگاهتبهتیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانهتان خیره ماندهمیدانم مسعله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده
کافیستپدرت بگویدبرو تا توباسربهمیدان جنگ برویشب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانهبگوشمیخورد
لبهی پنجره مینشینی
یادهمان روز اولی میفتم کههمینجا نشستهبودی و من...بی اراده لبخند میزنم.من هنوز موفق نشدهامتا تورا ببوسم،بوسه ای که میدانم سرشار از پاکیست،پر است از احساس محبت ...
بوسهای کهتنها بایدروی پیشانی ات بنشیندسرمرا کج میکنم ،بهدیوار میگذارمو نگاهم را بهریش تقریبا بلندت میدوزمقصدداری دیگرکوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری
البته این تعبیر خودم است
میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی
_ چیه؟چرا میخندی ؟...
چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم
شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت
_ وا چی شده؟...
موهایم را پشتشانهاممیریزمو روبرویتمینشینم.طرف دیگرلبهپنجره. نگاهم میکنینگاهت میکنم...
نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی
قند در دلمالسکا میشود
بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتتفوت میکنم
چندتار از موهایتروی پیشانی تکان میخورد. میخندی و توهم سمتصورتم فوت میکنی..
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت37
#هوالعشــق :
همانطورکههاجوواجنگاهتمیکنمیکدفعهمثل دیوانههاآرام میخندم .زهرا خانوم دست دراز میکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد
_ علی معلومه چته؟... مادر این چه کاریه؟میخوای دختر مردم بدبخت شه؟... نمیگی خانوادهاش الان بیان چی میگن؟
خونسردنگاه ارامات رابهلبهایمادرت دوختیدودستت،را بلندمیکنی و میگذاری روی دستهای مادرت.
_ اره میدونم دارمچیکارمیکنم...میدونم!
زهراخانومدودستشرا،اززیردستهایت بیرون میکشدو نگاهش را به سمتحسین اقا میچرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟... ببین داره چیکار میکنه!... صبر نمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچار رو عقدکنه!
اوهمشانهبالامیندازدوبهمناشارهمیکندکه_ والازن چی بگم؟... وقتی عروسمون راضیه!
چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد. از خجالت سرم را پایین میندازمواشکشوقمراازرویلبمپاکمیکنم
_ دختر... عزیز دلم!منکهبدتورونمیخوام! یعنی تو جدن راضـی هسـتی؟... نمیخوای صـبرکنیوقتیعلیرفتوبرگشـتتکلیفت رو،روشن کنه؟
فقطسکوتمیکنمواویکانمیزندپشت دستشکه:
_ ای خدا!... جووناچشون شده اخه
صدای سجاد در راه پله میپیچد که
_ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟
همگیبهراهپلهنگاهمیکنیم.اواهسـتهپلهها
را پایین میآید دقیق که میشــوم اثر درد را در چشــمان قرمزش میبینم. لبخند لبهایم را پر میکند. پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریههای برادرانس...زینب جوابش را میدهد
_ عقد داداشه!
سجادباشنیدناینجملههولمیکند،پایش پیچ میخوردوازچندپلهاخرزمینمیخورد.
زهراخانوم سمتش میدود
_ ای خدا مر گم بده! چت شد؟
سجادکهروی زمین پخش شده خنده اشمیگیرد
_ چیه داداشه؟... بالاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟...دقیقا چته برادرو باز هم بلند میخندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند
_ نعخیر. مثل اینکهفقط این وسط منم کهدارم حرص میخورم.
فاطمه که تا بحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. لبخند کجی میزند و میگوید
_ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گـفتم بیان...
زینب میپرسد
_ گـفتی برای چی باید بیان؟
_ نه! فقطگـفتم لطفکنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی تو خونه داریم...
_ عه خب یچیزایـی میگـفتی یکم اماده میشدن
تووسط حرفشان میپری
_ نهبزار بیان یهوبفهمن! اینطوری احتمال مخالفتکمتره
شوهر زینبکه در کل از اول ادم کمحرفی بود.گوشهایایستادهوفقطشاهدماجراست. روحیات زینبرادارد.هردو بهم می ایند.
تومچ دستم را میگیری و رو بهمه میگویـی
_ من یه دودیقه باخانومم صحبت کنم
مرا پشت سرت به اشپزخانه میکشی. کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشویسرم را پایین میندازم.
_ ریحانه؟اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی ؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
تبسم شیرینی میکنی و ادامه میدهی
_ خدا رو شکر. فقط میخوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی.
شاید الزمه یه توضیحاتی بدم..
من خودخواه نیستم که بقول مادرم بخوام بدبختت کنم!
_ میدونم..
_ اگراینجاعقدیخوندهشهدلیلنمیشه که اسم منم حتمن میره تو شناسنامه ات
با تعجب نگاهت میکنم
_ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه،بعدشبایدرفتمحضرتاثبتشه
ولی من بعد از جاری شدن این خطبهیراستمیرم سوریهدلم میلرزدو نگاهم روی دستانم کهبهم گره شده سرمیخورد.
_ من فقط میخواستم که... که بدونی دوست دارم. واقعا دوست دارم.
ریحانهالانفرصتیهاعترافه.من از اول دوستداشـتم! مگهمیشـهیهدختر شـیطون و خواسـتنی رودوسـتنداشـت؟اما میترسـیدم... نه ازینکه ممکنه دلم بلرزه وبزنم زیر رفتنم! نـه!... بخاطر بیماریم! میدونستمایننامردیهدرحق تو! اینکهعشقوازاولشدرحقت تموم میکردم! الان مطمعنباش نمیزاشتی برم!ببین... اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی. بخاطرروندطی شده اس. اگر از اولش نشون میدادم که چقدر برامعزیزی
حس میکنم صدایتمیلرزد
_ ریحانه ... دوســت نداشــتم وقتی رفتم تو با این فکربرامدسـتتکون بدی که" من زنش نبودمو نیستم"مافقطسوری پیشهمبودیمدوستدارمکهحسکنیزن منی! ناموسمنی. مال منیخانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعتدیگه تموممیشه و تو رسما و شرعا... و بیشتر قلبا میشی همسرهمیشگی من!حالا اگرفکرمیکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو
حرفهایت قلبم را از جا کنده. پاهایم سستشده.طاقتنمیاورمورویصـندلی پشـتمیزوامیروم.توازاولمرادوستداشتی...نگاهتمیکنموتوازبالایسرباپشتدسـتتصورتم را لمس میکنی. توان نگه داشتنبغضم راندارم.سـرمراجلومیاورمو
میچسبانمبهشکمت...همانطور کهایسـتادهایسرمرادراغوشمیگیری. بهلباستچنگمیزنمومثل بچه،هاچندبار پشـتهمتکرار میکنم
_ توخیلی خوبی علی خیلی...
سرم را به بدنت محکم فشار میدهی
_ خبحالاعروس خانوم رضایت میدن؟
به چشمانت نگاه میکنموبان