eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
373 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیخوام‌هیچی بشنوم...هیچی!!زنگ‌تلفن قطع‌میشودودوباره مخاطب‌سمج‌شانسش راامتحان میکندعصـبی‌اه‌کشیده و بلندی میگویم وبه‌اتاق‌فاطمه‌میروم.صفحه ی گوشیم روشن وخاموش‌میشودنگاهم به شماره ناشناس‌میفتد...تماس‌راردمیکنم "بروبابا"..کمترازچندثانیه‌میگذردکه‌دوبارههمان‌شماره‌روی‌صفحه‌ظاهرمیشود."اه!! چقدرسیرسش"!بخش سبزروی صفحه‌را سمت‌تصویرتلفن میکشم _بله؟؟ _سلام‌زن داداش! با تردیدمیپرسم _اقا سجاد؟ _بله خودم هستم... خوب هستید؟ دلم میخواهدفریادبزنم خوب نیستم!!... اما اکـتفا میکنم به‌یک کلمه _خوبم!! _میخوام‌ببینمتون! متعجب‌درحالیکه‌دنبال‌جواب‌برای‌چند سوال‌میگردم‌جواب‌میدهم _چیزی شده؟؟ _نه! اتفاق خاصی نیست... "نیست؟پس چرا صدایش میلرزید" _مطمئنید؟.... من الان خونه خودتونم! _جدی؟؟؟.. تاپنج دقیقه‌دیگه‌میرسم _میشه‌یکم از کارتون رو بگید _نه!...میام میگم فعلا یاعلی زن داداش وپیش‌ازانکه جوابی بدم.بوقِ‌اشغال در گوشم میپیچد..."انقدر تعجب‌کرده بودم‌که‌وقت‌نشدبپرسم شمارمواز کجا اورده"!بافکراینکه‌الان‌میرسدبه‌طبقه‌پایین میروم.حسین‌اقاباهیجان‌علی‌اصغرراکول کرده‌ودرحیاط‌میدودهرزگاهی‌هم‌ازکمردردناله‌میکندبه حیاط میرومو سلام‌نسبتا بلندی‌به‌پدرت‌میکنم‌می‌ایستدوگرم‌بالبخندوتکان‌سرجوابم را میدهد.زهراخانوم روی تخت‌نشسته‌وهندونه‌ی‌بزرگی‌راقاچ‌میدهد. مراکه‌میبیندمیخندد و میگوید _بیا مادر! بیا شام حاضریه!! گوشه‌لبم را بجای لبخندکج میکنم. فاطمه‌هم کنارش‌قالب‌های‌کوچک‌پنیررادر پیش‌دستی‌میگذاردزنگ‌درخانه‌زده‌میشود._من باز میکنم این رادر حالی میگویم که چادرم‌را روی سرم‌میندازم. حتم دارم سجاداست. ولی باز میپرسم _کیه؟ _منم...! خودش‌است!در را باز میکنم.چهره‌ی اشفته‌وموهای‌بهم ریخته...وحشت‌زده میپرسم _چی شده؟ اهسته‌میگوید _هیچی!خیلی طبیعی بریدتو خونه... قلبم‌می‌ایستدتنهاچیزی‌که‌به‌ذهنم‌میرسد.. _علی!!؟؟؟... علی چیزیش شده؟ دستی به‌لب‌وریشش میکشد... _نه! برید... پاهایم‌رابسختی‌روی زمین‌میکشم وسعی میکنم‌عادی‌رفتارکنم. حسین اقا میپرسد _کیه‌بابا؟؟.. _اقا سجاد! و پشت‌بندحرفم سجادوارد حیاط‌میشود. سلام‌علیکی‌گرم‌میکندوسمت‌خانه‌میرود. باچشم‌اشاره‌میکندبیا..."پشت‌سرش‌برم‌که خیلی‌ضایع‌است"!به‌اطراف‌نگاه میکنم... چیزی به سرم‌میزند _مامان زهرا!؟...اب اوردید؟ فاطمه چپ‌چپ‌نگاهم میکند _اب بعدنون پنیر؟ _خب‌پس شربت! زهراخانوم میگوید _اره!شربت‌ابلیمو میچسبه...بیابشین برم‌درست‌کنم. ازفرصت‌استفاده‌میکنم‌وسمت‌خانه‌میروم._نه‌بزاریدیکمم‌من‌دختری‌کنم‌واسه‌این‌ خونه _خداحفظت کنه! درراهرومی‌ایستم وبه‌هال سرک‌میکشم. سجادروی مبل نشسته‌وپای‌چپش‌رابا استرس‌تکان میدهد _بیایداینجا... نگاهش درتاریکی برق میزندبلندمیشود ودنبالم به‌اشپزخانه‌می‌ایدیک پارچ‌از کابینت‌برمیدارم _من‌تاشربت‌درست‌میکنم‌کارتون‌روبگید! وبعدانگارکه‌تازه‌متوجه‌چیزی‌شده‌باشم میپرسم _اصلن چرا نباید خانواده بفهمن؟ سمتم می اید،پارچ را ازدستم میگیرد و زل میزندبه صورتم!! این اولین بار است‌که‌اینقدر راحت‌نگاهم میکند. _ راستش...اولن حلال کنیدمن‌قایمکی شماره‌شماره‌روامروزظهرازگوشی‌فاطمه‌ پیدا کردم....دومن فکر کردم شایدبهتره اول بشمابگم!... شاید خودعلی راضی ترباشه..اسمت‌راکه‌میگویددست‌هایم میلرزد.خیره به‌لبهایش منتظر میمانم _من خودم نمیدونم چجوری به‌مامان یا بابا بگم...حس کردم‌همسرازهمه‌نزدیک تره... طاقتم تمام‌میشود _میشه سریع‌بگید... سرش‌راپایین‌میندازدباانگشتان‌دستش‌ بازی‌میکند...یک‌لحظه‌نگاهم‌میکند..."خدایا چراگریه‌میکنه"...لبهایش‌بهم‌میخورد!... چندجمله‌رابهم‌قطار میکندکه‌فقط‌همین را میشنوم... _...امروز رسید...... و کلمه‌اخرش‌راخودم میگویم _شد! تمام‌بدنم‌یخ‌میزندسرم‌گیج‌ومقابل‌ چشمهایم سیاهی‌میرودبرای‌حفظ تعادل به‌کابینت‌ها تکیه‌میدهم‌احساس‌میکنم چیزی‌دروجودم مرد!نگاه اخرت!... جمله ی بی جوابت...پاهایم‌تـاب‌نمی‌اورد.روی‌زمین میفتم...میخنـدموبعـدمثل‌دیوانه‌هاخیره میشوم‌بـه‌نقطه‌ای‌دور...ودوباره‌میخندم... چیزی‌نمیفهمم..."دروغ‌میگه!!...توبرمیگردی!!...مگ من‌چندوقت....چندوقت...تورو داشتمت"..گفته‌بودی‌منتظریک‌خبرباشم... زیرلب‌باعجزمیگویم _خیلی بدی...خیلی! *** فضای‌سنگین‌وصدای‌گریه‌های‌بلندخواهرها و مادرت...و نوای جگرسوزی که‌مدام‌در قلبم میپیچد.. !این گل را به‌رسم‌هدیه تقدیم نگاهت‌کردیم حاشا اینکه‌از راه تو حتی لحظه‌ای برگردیم... .... چه‌عجیب‌که‌خردشدم‌ازرفتنت..اما احساس‌غرورمیکنم‌ازینکه‌همسرمن انتخاب‌شده‌بود!جمعیت‌صلوات‌بلندی میفرستدودوستانت‌یک‌به‌یک‌واردمیشوند.همگی سربه‌زیراشک‌میریزند..نفراتی که‌اخرازهمه‌پشت‌سرشان‌می‌ایند...تورا روی شانه‌میکشند."دل دل میکنم علی !!دلم برای دیدن صورتت‌تنگ شده!" تورا برای من می‌اورند!در تابوتی‌که‌پرچم پ