eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
373 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
{ یڪے از چشمانم را میبندم و با چشم دیگر در چهارچوب‌ڪوچڪ پشت‌دوربین عڪاسےام‌دقیق میشوم... هاله‌لبخندلبهایم را می پوشاند؛ سوژه ام‌را پیدا ڪردم. پسری با پیرهن شونیز سرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪے نیمے از بخش یقه و شانه اش راپوشانده. شلوار پارچهای مشڪےو یڪ ڪتاب قطور و به‌ظاهر سنگین‌ڪه‌دردست‌داشت. حتم داشتم مورد مناسبـے برای صفحه اول نشریه مان با موضوع " تاثیر طالب و دانشجویان در جامعه " خواهد بود. صدا میزنم: _ آقا یڪ لحظه... ببخشیدا عڪس العملـےنشان نمیدهےوهمان طور سربه‌زیربه جلوپیش میروی. ودوباره صدا میزنم با چندقدم‌بلندو سریع‌دنبالت میایم : _ ببخشیییید... ببخشید با شمام با تردید مڪث میڪنے،مےایستےو سمت من سرمی‌گردانی اماهنوز نگاهت به زیراست.آهسته‌میگویـی ا : _ بله؟؟..بفرمایید دوربین رادر دستم تنظیم میڪنم... _ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید ) و به لنز اشاره میڪنم ) نگاهت‌هنوز زمین را میڪاود _ ولـے....برای چه‌ڪاری؟ _ برای ڪار فرهنگے، عڪس شما روی نشریه‌ما میاد. _ خـب چرا از جمع بچـه هـا نمی‌نـدازیـد...؟ چرا انفرادی؟ با رُندی جواب میدهم: _ بین جمع، شما، طلبه جذاب تری بودید... چشـــــمـهــای بــه زیـرت گـرد و چـهره ات درهم میشود. زیر لب‌آهسـ ـ ـته چیزی میگویـی‌ڪه‌در بین آن جمالت"الالله اال الله"را بخوبـی میشنوم سـر میگردانــــــے و به سـرعت‌دور میشـوی،من مات تا به خود بجنبم تو وارد سـ ـ ـ ـاختمان حوزه میشوی... باحرص شالم را مرتب و زیرلب زمزمه میڪنم: چقدر بـےادب بود... •°•°•°•°•°•°•° یڪ‌برخوردڪوتاه و تنها چیزی‌ڪه‌درذهنم از تـو مــانــد، یــڪ چهره جدی،مو و محاسن تیره بود ... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
{ 🤩 ۲ روی پله بیرون از محوطه حوزه میشـینم و افرادی ڪه اطرافم پرســه میزنن‌درا رصــد میڪنم؛ ســاعتی اســت ڪه ازظهر میگذرد و هوا بشدت گرم است. جلوی پایم قوطی فلزی افتاده‌ڪه‌هرزگاهےبا اشاره پا تڪانش میدهم تا سر گرم شوم تقریبا ازهمه چیزو همه ڪس عڪس رفته ام فقط مانده... _ هنوزطلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟ روشنایـی‌ڪه با میگردانم سمت‌صدای مردان ها حالت تمسخر جمله ای را پرانده بود... همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه، ڪوله ڪه باعث میشد بقول یکی ازدوستانم . _ چطور مگه؟... مفتشـے..؟! اخم میڪنے،نگاهت را به‌همان قوطےفلزی مقابل من میدوزی _ نع‌خیر خانوم!!.. نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو ڪار یه نامحرم... ولـے... _ و لےچے؟.... دخالت نڪنید دیگه... و گرنه یهو خدا میندازت تون توجهنما _ عجب... خواهر من حضور شما اینجا همون جهنم ناخواسته اس عصبـےبلندمیشوم... _ ببینید مثال برادر! خیلی دارید از حدتون جلومیزنید! تاڪےقصدبه بےاحترامی دارید!!! _ بےاحترامی نیست!... یڪ هفتس مدام توی این محوطه می چرخید اینجا محیط مردونس _ نیومدم توڪه.... جلو درم _ اها! یعنی اقایون جلوی در نمیان؟... یهو به قوه الهے از ڪالس طی االرض میڪنن به منزلشـــون؟... یا شـــایدم رفقا یاد گرفتن پرواز ڪنن و ما بـےخبریم؟ نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سڪوت میڪنم... نفس عمیقی میڪشےو شمرده شمرده ادامه میدهی: _ صالح نیست اینجا باشید...! بهتره تمومش ڪنید و برید. _ نخوام برم؟؟؟؟؟ _ الله اڪبرا...اگرنرید... صدایـی بین حرفش میپرد: _ بابا ... رفتی یه تذکر بدیا! چه خبرته داداش! نگاه میڪنم،پسری با قدمتوسط و پوششی مثل تو ساده. حتماً رفیقت است. عین خودت پررو!! بی معطلےزیر لب یاعلی میگویـی و بازهم دور میشوی.. یڪ چیز دلم را تڪان میدهد.. .. ************* 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: به دیوار تڪیه میدهم و نگاهم را به‌درخت‌ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم ... چندسال‌هست‌که‌شاهد‌رفت‌و‌آمدهایـے؟استادشدن چندنفر‌ را به‌چشم‌دل‌دیده‌ایی؟ توهم؟ بـےاراده لبخند میزنم به یاد چندتذڪر... چهار روز است‌ڪه‌پیدایت‌نیست... دوڪلمه‌اخرت ڪه به حالت تهدیددر گوشم میپیچد... .. خب‌اگرنروم چـے؟ چرادوستت‌مثل خروس‌بـےمحل بین حرفت‌پرید و ... دستـےاز پشت‌روی شانه‌ام‌قرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم... یڪ غریبه در قاب چادر. با یڪ تبسم و آرام _ سلام گلم... ترسیدی؟ با تردید جواب میدهم _سلام... بفرمایید..؟ _ مزاحم نیستم؟... یه عرض ڪوچولوداشتم. شانه ام را عقب میڪشم ... _ ببخشیدبجا نیاوردم!!.. لبخندش عمیق ترمیشود.. ِ_ من؟؟!....خواهر ...مفتشم یک‌لحظه‌به‌خودم‌امدم‌ودیدم چندساعت‌است ڪه مقابلم نشسته و صحبت میڪند: _ برادرم منوفرســتاد تا اول ازت معذرت خواهــــــےڪنم خانومے اگربدحرف زده.... درڪل حلالش ڪنے. بعدهم دیگه نمیخواســت تذڪردهنده باشه! بابت این دو باری‌ڪه‌باتوبحث ڪرده خیلےتوخودش بود. هـےراه میرفت میگـفت: اخه بنده خدا به تو چه ڪه رفتـےبا نامحرم دهن به دهن گذاشتـے...! این چهار پنج روزم‌رفته‌بقول خودش‌ادم شه!... _ادم شه؟؟؟...ڪجارفته؟؟؟ _ اوهوم...ڪارهمیشگے! وقتــــےخطایــــےمیڪنه بدون اینڪه لباسےغذایــــے، چیزی برداره. قران،مفاتیح و سجادش‌رو میزاره توی یه ساڪ دستـےڪوچیڪو میره... _ خب ڪجا میره!!؟ _ نمیدونم!... ولـےوقتـےمیاد خیلـےلاغره...! یجورایـے باچشمانـے گرد به لبهای خواهرت خیره میشوم... _ توبه ڪنه؟؟؟؟... مگه..مگه اشتباه ازیشون بوده؟... چیزی نمیگوید. صحبت را میڪشاندبه جمله‌آخر .... _ فقط حلالش ڪن!... علاقه‌ات به طلبه ها‌ روهم تحسین میڪرد...!... اینم بزار پای همینش ... همنام‌ پسر‌اربابـے.... ِهروز برایم عجیب‌ترمیشوی... تومتفاوتـےیا...؟ •°•°•°•°•°•°•°•°•° 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: ڪار نشریه به خوبـےتمام شدودوستےمن با فاطمه سادات خواهرتو شروع‌شد... انقدرمهربان، صبور و ارام‌بود ڪه به‌راحتـےمیشداو را دوست داشت. حرفهایش‌راجب. همین حرف‌ها به رفت وآمدهایم سمت‌حوزه مُهر‌پایان‌را زد. گاها تماس تلفنـےداشتیم و بعضـےوقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه جدیدعڪسهای من... خاصی داشت درڪادر تصاویر. ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـےهستید. علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه و زینب با مادر و پدر عزیزی‌ڪه‌در چندبرخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینم‌شان. بزرگـتری و مابقی طبق نامشان از توڪوچڪتر.... نام پدرت حسین و مادرت زهرا حتـےاین چینش اسمها برایم عجیب بود. تورادیگرندیدم و فقط چند جمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگـفت. دوستـےما روز به‌روز محڪم ترمیشدودر این فاصله خبر اردوی به گوشم رسید... _ فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام‌میری؟... _ ڪجا؟ _ اممم...باداداشت... راهیان نور؟... _ اره! ما چند ساله ڪه میریم. با‌ دو‌‌دلـےڪمےِمِن و ِمن میگویم: _ میشه منم بیام؟ چشمانش برق میزند... _ دوست‌داری بیای؟ _ عاوره... خیلـے... _چراڪه نشه!.. فقط... گوشه چادرش را میڪشم... _ فقط چی؟ نگاه معناداری به سرتا پایم میڪند... _ باید چادر سرڪنـے. سرڪج میڪنم،ابرو باالا میندازم.. _ مگه حجابم بده؟؟؟ _ نه!ڪےگـفته بده؟!...اما جایـےڪه ما میریم حرمت خاصـےداره!در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـےبوده...حفظ این ... وڪناری از چادرش را بادست سمتم میگیرد دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم. حال وهوایشان رادوست داشتم. زندگـےشان بوی غریب و آشنایـےاز محبت میداد... محبتـےڪه من در زندگـےام دنبالش میگشم؛حاالا اینجاست... دربین همین افراد. قرار شد در این سفر بشوم عڪاس اختصاصـےخواهر و برادری‌ڪه‌مهرشان عجیب به دلم نشسته بود. تصمیمم را گرفتم... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: نگاهت مےڪنم پیرهن سـفیدبا چاپ چهره شـهیدهمت،زنجیرو پالڪ، سـربندیازهرا و یڪ تسـبیح سـبز شفاف پیچیده شده به‌دور مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تاز گےسادگـےرادوست دارم... قرار بود به منزل شما بیایم تا سه‌تایـےبه‌محل حرڪت‌ڪاروان برویم. فاطمه سادات میگـفت: ممڪن است راه را بلدنباشم. و حالا اینجا ایستاده ام ڪنار حوض‌آبـےحیاط‌ڪوچڪتان و توپشت به‌من ایستاده‌ای. به تصویرلرزان خودم‌درآب نگاه میڪنم. به‌من‌مے‌آید... این رادیشب پدرم وقتےفهمید چه تصمیمے گرفته‌ام به‌من گـفت. صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند. _ ریحانه؟... ریحان؟.... الو نگاهش میڪنم. _ ڪجایـے؟... _ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور؟! (و به چفیه و سربندش اشاره میڪنم) میخندد... _ خب‌توام‌میووردی‌مینداختـےدورگردنت به حالت‌دلخور لب‌هایم راڪج میڪنم... _ ای‌بدجنس‌نداشتم!!...دیگه‌چفیه‌ندارید؟ مڪث میڪند.. _ اممم نه!...همین یدونس! تا‌مےآیم دوباره غربزنم صدای قدم‌هایت‌راپشت سرم میشنوم... _ فاطمه سادات؟؟ _ جونم داداش؟؟!!.. _ بیا اینجا.... فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدو سمت تو با چندقدم بلندتقریبا میدود. توبخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـــــے،در گوش‌خواهرت‌چیزی‌میگویـےو بالافاصله چفیه‌ات‌را‌از ساڪ دستےات بیرون‌میڪشےودستش میدهے... فاطمه لبخندی از رضایت میزندوبه سمتم مے‌آید _ بیا....!! ) و چفیه رادور گردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم) _ این چیه؟؟ _ شلواره! معلوم نیس؟؟ _ هرهرهر!.... جدی پرسیدم! مگه برای اقا علےنیست!؟ _ چرا!... اما میگه فعلا‌ نمیخوادبندازه. یڪ‌چیزدردلم‌فرومیریزد،زیرچشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی. _ ازشون خیلـےتشڪرڪن! _ باعشه خانوم تعارفـے.(وبعدبا صدای بلند میگوید)... علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےبا حالـے!! و تولبخندمیزنـےمیدانـےاین حرف من نیست. با این حال سرڪج میڪنےو جواب میدهی: خواهش میڪنم! *** احساس ارامش میڪنم درست‌روی شانه‌هایم... نمیدانم از چیست! از یا... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf