eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 'حوض ِ ایلیـــاء-
به قول شاعر که میفرماد: حسرت نخور ای دل که بهار دلم این بار است در سر طلبی ،در دل رمقی از وصل تو ای یار ، نگنجد کاین زخم پر از شور به درمان نیاید فردای ابد گر نرسد عشق تو بر سر بیچاره تر از مانده و رنجور منم ، من !
هدایت شده از 'حوض ِ ایلیـــاء-
احوال پدری‌ست در ڪنج ِ گوشهٔ دنیا قول میدهم در آن عڪس دخترڪوچڪش را در لباس عروس هم دیده . لبخند میزد و چشمانش پر از گذشتن است برای ، ولی خب ، پدر است ؛ مگر می‌شود پاره وجودش را ، خون آغشته به تنش را در آغوش بگیرد ، رنگ به رو نداشته جانش را ببیند ، گردن بی ثبات شیرین زبانش روی شانه‌اش بند نشود و جگرش چاڪ نخورد ؟ ( چه روضه مجسمی . . . ) شاید باخودش زمزمه میڪند : جان پدر تو ڪه اینقدر ساڪت نبودی ! موهایت ڪه همیشه شانه ڪرده بود چرا این همه پژمرده شده ؟ روی ناخن هایت لاڪ قرمز ڪشیده بودی ، چرا نمیتوانم از رنگ پوستت تشخیص دهم ؟ چرا چشمانت بازیگوشی نمیڪنند ؟ گوشواره هایت ڪجا هستند ؟ ڪفش های صورتی بنددارت ، همان هایی ڪه از پشت ویترین مغازه نشانم دادی ، آنهارا ڪجا درآوردی ؟ حرف بزن شیرین من . گل پژمرده عمرم! برایت درد دل ڪنم .؟ امروز اولین روزی بود ڪه تعداد شھدا ڪم بود . خیلی عجیب تر از ۵۰ روز گذشته بود . اهالی شھر انگار ڪه تازه متوجه نبودن عزیزانشان شده بودند ، به فڪر عزاداری افتاده بودند . از همدیگر سراغ قبور شهید شان را میگرفتند . چند خواهر برادر ڪوچڪ ، ڪنار بیمارستان زیر سایه درخت ، تنگ هم نشسته بودند و دست هم را محڪم گرفته بودند . پسری ڪه انگار برادر بزرگترشان بود ، موهای خواهر ڪوچڪشان ڪه تقریبا همسن تو بود را میبوسید و سعی میڪرد سرگرمش ڪند . خواهر دیگرشان از ڪمی آنطرف تر یڪ قرص نان گرفته بود و می‌آورد تا باهم بخورند . داغ بود ، نان را این دست و آن دست میڪرد تا نسوزد ، لبخندش آنقدر حقیقی بود ڪه انگار دنیا را تحفه‌ای به‌دست گرفته بود و می‌آورد . همانطور ڪه می‌دوید و می‌آمد به زنی خورد ڪه حدودا سی ساله بود ، لبخند زد و بازهم دوید. آن زن حالش گرفته بود . انگار ڪه چیزی راه گلویش را گرفته باشد و خفه‌اش ڪند . ڪمی جلوتر رفت و نشست ڪنار همسرش ، اورا می‌شناختم. اوایل بمباران ها می‌گفت بچه هایش در خان یونس هستند و او و همسرش قبل از جنگ برای دیدن خانوادش به غزه آمدند . آن روز میگفت دو هفته است ڪه از آنها خبری نیست ، از حال و روز خودش و همسرش پیدا بود هنوزهم بی خبراند . در گوشی بگویم؟ در این شهر خیلی ها از آتش بس ، سینه شان آتش گرفته .. وقتی نبودن تڪه های وجودشان را حس میڪنند و زمان را ڪش دار تر از همیشه درڪ میڪنند ، قلبشان آتش میگیرد . شاید شمایلی به پاهای ڪوچڪ تو داشته باشد جانشان ! عروسڪ من ! گفتنی ها ڪم نیستند اما میدانم حوصله‌ات نمیڪشد تا تمامش را برایت بگویم . (گوش های تو طاقت این حرف ها را نداشت ، من در گوش تو تنھا لالایی خوانده بودم ، حالا چطور به خودم بقبولانم ... گوش هایت به صدای سوت بمب فسفری عادت نداشتند . ) این یڪی را بگویم دیگر تمام می‌شود ، امروز ڪه ڪنارت بودم ، به این فڪر میڪردم ڪه قرار بود در مسجد الأقصی چادر گلدار قرمزت را سر ڪنی و من از تو عڪس بگیرم ! ڪه نشد . . اما . . تمامش فدای فدای . پ‌ن: ما گر ز سر بریده میترسیدیم در محفل عاشقان نمی‌رقصیدیم !