#حسین_جانم❤️
گفته بودند که عاشق بشوی میمیری؛
اوّلین تجربه ام بود چه میدانستم...
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله{ع}❤️
😍🌿♥️🍃
♡{@zfzfzf
حـالِ قمـر و شمـس و زمیـن،
بی تو خراب اسـت💔
#یاصـآحبنـاڪجایی؟!
#اللهمعجللولیکالفرج💚
😍🌿♥️🍃
♡{@zfzfzf
#عاشقانه_شهدا
.
"هُوَالشَّہید"
.
ساعت یازده شب بود که اومد خونه
حتی لای موهاش پر از شن بود!
سفره رو انداختم تا شام بخوریم گفتم: تا شما شروع کنی من میرم لیلا رو بخوابونم .
گفت نه منتظر می مونم تا بیای با هم شام بخوریم .
وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده خواستم پوتین از پاهاش در بیارم که بیدار شد
گفت: داری چیکار میکنی؟ میخوای شرمنده م کنی؟
گفتم: نه، آخه خسته ای!
سر سفره نشست و گفت: نه! تازه میخوایم شام بخوریم
.
#شهید_مهدی_زین_الدین
#به_روایت_همسر_شهید
___________________
.
🌸🍃ڪــسے راشریک قلبتـ♡ کن
که رد "خـ❤️ـدا را😌🍃 در چشمانشــ👀 ببینــے ...😊 #یار_خداییم_آرزوستــ .
.
༻﷽༺
.
متعهد بودن
چیزی نیست که همزمان
با اسمی که توی شناسنامه ات میرود،
در درونت هم جا بگیرد....
متعهد بودن به قلب آدم ربط دارد؛
که نگاهت خواست به کسی بیوفتد قلبت❤️ یادآوری کند که جای کسِ دیگری را ندارد و پر شده با مناسب ترین گزینه.....
که تا بحثی شد و دلت هر چیزی خواست الا آغوشش قلبت یاد آوری کند که
فقط یک جا آرامی و کنار اوست....
متعهد بودن؛
انداختن یک حلقه💍 توی دست نیست،
به تنها نبودن و بودن کسی کنارت هم ربطی ندارد....
متعهد بودن یعنی
یکی را داشته باشی
چه در واقعیت چه در رویا،💑
یکی که با تمام کم و کاستی هایش
دلت💞را بدجور صاحب شده.....
.
.
وقتی با آرزویت مواجه میشوند میخندند و نمیدانند این رویاست که دست نیافتنی ست و آرزو روزی به دست خواهد امد فقط تنها چاره اش این است که به خدا ایمان داشته باشی و بخاطرش بجنگی
.
تموم آرزوم اینه بریم حرم دلم واشه بگم دستت درست آقا دیگه دستم تو دستاشه❣️
😍🌿♥️
🍃🍃
السلامُ علیکَ
یا بَقیه اللهِ فی الارضِه
ز ره کرم چه زیان تورا
که نظر به حال گدا کنی..
هاتف_اصفهانی
#صبحتون_مهدی ❤️
پدرِ ندبه های دلتنگی،
ای که چشمت همیشه شبنم داشت
ماجرای ظهور تو هربار سیصد و سیزده نفر کم داشت...
#العجل_یامولا
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
امیـد غریبــان تنـهـا کجــایـے؟.....
چراغ سر قـبــر زهــرا کجـایـے؟.....
#جمعــہهاےانتظـار🥀
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
💖
🌱
دلخُوش نَکُن به نُدبهی جُمعه...
خودتبیا...
با اینهمه گُناه نگیرد دعای شهر...
//٢١ _اللّهم عجِّل لولیِّک الفرج 🍀
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
جای شهیدآسیدمرتضی آوینی
خالی که میگفت:
جان ..
امانتیست ...
که باید به جانان رساند
اگرخود ندهی ..
می ستانند
فاصلهی هـلاکت و شهـادت ...
هـمین، خیانت در امانت است!!!
هرکهراصبحشهادتنیست
شاممرگهست
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
🌿#جرعه_حقیقت🌿
کسی که نداند خدا چگونه
امتحان می گیرد و چطور باید
از پس امتحانات الهی برآمد
اصلا زندگی کردن بلد
نیست چون کل زندگی
#امتحان است.
#استادپناهیان
#امیدوار_به_بخشش
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
⊰💚📿^^🌙
#ڪَلام_الله
☘إِن يَنصُرْكُمُ اللّهُ فَلاَ غَالِبَ لَكُمْ وَإِن يَخْذُلْكُمْ
فَمَن ذَا الَّذِي يَنصُرُكُم مِّن بَعْدِهِ
وَعَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكِّلِ الْمُؤْمِنُونَ☘
🌼اگر خدا شما را يارى كند هيچ كس بر شما
غالب نخواهد شد و اگر دست از يارى شما بردارد
چه كسى بعد از او شما را يارى خواهد كرد
و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل كنند (۱۶۰)
📚 سوره مبارکه آل عمران
✍ آیه ۱۶۰
😍🌿♥️🍃
♡{@zfzfzf
:🦋
#حرفحساب💭
بِـروید
سـراغِڪارهاےنَـشدنے!
تـابِـشود.✌️🏻
#سیدعلیخامنهاے♥️
#رهبرانہ😍
😍🌿♥️🍃
♡{@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه 😂
🎥مصاحبه شیرین و دیدنی شهید بیطرفان(معروف به دائی محمد) از گردان کوثر لشکر ۱۷علی بن ابی طالب قم بالهجه شیرین قمی😁
••💌••
#شهادت داستان ماندگاری آنانیست
ڪه فهمیدند دنیا جاۍ ماندن نیست...!
#شهیدآسیدمرتضۍآوینی
#رمان_مدافع_عشق_قسمت4
#هوالعشـــــق:
ڪار نشریه به خوبـےتمام شدودوستےمن با فاطمه سادات خواهرتو شروعشد...
انقدرمهربان، صبور و ارامبود
ڪه بهراحتـےمیشداو را دوست داشت.
حرفهایشراجب#تومراهرروزڪنجڪاوترمیڪرد.
همین حرفها به رفت وآمدهایم سمتحوزه مُهرپایانرا زد.
گاها تماس تلفنـےداشتیم و بعضـےوقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه جدیدعڪسهای من...
#چادرشجلوه خاصی داشت درڪادر تصاویر.
ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـےهستید.
علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه و زینب با مادر و پدر عزیزیڪهدر چندبرخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینمشان.
#توبرادر بزرگـتری و مابقی طبق نامشان از توڪوچڪتر....
نام پدرت حسین و مادرت زهرا
حتـےاین چینش اسمها برایم عجیب بود.
تورادیگرندیدم و فقط چند جمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگـفت.
دوستـےما روز بهروز محڪم ترمیشدودر این فاصله خبر اردوی#راهیان_نورت به گوشم رسید...
_ فاطمه سادات؟
_ جانم؟..
_ تواممیری؟...
_ ڪجا؟
_ اممم...باداداشت... راهیان نور؟...
_ اره! ما چند ساله ڪه میریم.
با دودلـےڪمےِمِن و ِمن میگویم: _ میشه منم بیام؟
چشمانش برق میزند...
_ دوستداری بیای؟
_ عاوره... خیلـے...
_چراڪه نشه!.. فقط...
گوشه چادرش را میڪشم...
_ فقط چی؟
نگاه معناداری به سرتا پایم میڪند...
_ باید چادر سرڪنـے.
سرڪج میڪنم،ابرو باالا میندازم..
_ مگه حجابم بده؟؟؟
_ نه!ڪےگـفته بده؟!...اما جایـےڪه ما میریم حرمت خاصـےداره!در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـےبوده...حفظ این ...
وڪناری از چادرش را بادست سمتم میگیرد
دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم. حال وهوایشان رادوست داشتم.
زندگـےشان بوی غریب و آشنایـےاز محبت میداد...
محبتـےڪه من در زندگـےام دنبالش میگشم؛حاالا اینجاست... دربین همین افراد.
قرار شد در این سفر بشوم عڪاس اختصاصـےخواهر و برادریڪهمهرشان عجیب به دلم نشسته بود.
تصمیمم را گرفتم...
#حجاب_میڪنم_قربه_الی_الله
#رمــان_مدافـع_عشـــــــــــــــــــق
#محیــــــا_ســــــــادات_هـــــــاشمے
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت5
#هوالعشـــــق:
نگاهت مےڪنم پیرهن سـفیدبا چاپ چهره شـهیدهمت،زنجیرو پالڪ، سـربندیازهرا و یڪ تسـبیح سـبز شفاف پیچیده شده بهدور
مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تاز گےسادگـےرادوست دارم...
قرار بود به منزل شما بیایم تا سهتایـےبهمحل حرڪتڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگـفت: ممڪن است راه را بلدنباشم.
و حالا اینجا ایستاده ام ڪنار حوضآبـےحیاطڪوچڪتان و توپشت بهمن ایستادهای.
به تصویرلرزان خودمدرآب نگاه میڪنم. #چادر بهمنمےآید...
این رادیشب پدرم وقتےفهمید چه تصمیمے گرفتهام بهمن گـفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند.
_ ریحانه؟... ریحان؟.... الو
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟...
_ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور؟! (و به چفیه و سربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خبتواممیووردیمینداختـےدورگردنت
به حالتدلخور لبهایم راڪج میڪنم...
_ ایبدجنسنداشتم!!...دیگهچفیهندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تامےآیم دوباره غربزنم صدای قدمهایتراپشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدو سمت تو با چندقدم بلندتقریبا میدود.
توبخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـــــے،در گوشخواهرتچیزیمیگویـےو بالافاصله چفیهاترااز ساڪ دستےات بیرونمیڪشےودستش میدهے...
فاطمه لبخندی از رضایت میزندوبه
سمتم مےآید
_ بیا....!! ) و چفیه رادور گردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟
_ شلواره! معلوم نیس؟؟
_ هرهرهر!.... جدی پرسیدم! مگه برای
اقا علےنیست!؟
_ چرا!... اما میگه فعلا نمیخوادبندازه.
یڪچیزدردلمفرومیریزد،زیرچشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.(وبعدبا صدای بلند میگوید)... علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےبا حالـے!!
و تولبخندمیزنـےمیدانـےاین حرف من نیست. با این حال سرڪج میڪنےو جواب میدهی:
خواهش میڪنم!
***
احساس
ارامش میڪنم درستروی شانههایم...
نمیدانم از چیست!
از#چفیه_ات یا#تو...
#رمــان_مدافـع_عشـــــــــــــــــــق
#محیــــــا_ســــــــادات_هـــــــاشمے
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت6
#هوالعشـــــق:
دشت عباس اعلام میشود ڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم.
نگاهم را به زیرمیگیرم و از تابش مستقیم نور خورشیدفرار میڪنم.
کلافه چادر خاڪےام را از زیرپا جمع میڪنم و نگاهےبه فاطمه میندازم...
_ بطری ابو بده خفه شدم از گرما...
ڪمه لازمش دارم
_ ا .
_ بابا دارم میپزم
_ خب بپز!
_ میخواااامش...
_ چیڪارشداری؟؟؟
لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے
توازدوستانت جدا
میشوی وسمت مامی ایی ...
فاطمه سادات؟
_ جانم داداش؟
_ بطری آب رو میدی؟
بطری را میدهدو تومقابل چشـمان من گوشـه ای مینشـینے، اسـتین هایت را
باال میز نےوهمانطورڪه زیرلب ذڪرمیگویـــــے،وضـو
میگیری...
نگاهت میچرخد ودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوست صورتم میدودو گرمیگیرم
_ ریحانه؟؟...داداش چفیه اش رو برای چنددقیقه لازم داره...
پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من! چفیه رادستش میدهم و او هم به دست تو!
ان را روی خاڪ میندازی،
مهر و همان تســبیح ســبز شــفاف را رویش میگذاری،اقامه میبندی و دو ڪلمه میگویــــــے ڪه قلب مرا در
دست میگیرد و از جا میڪند....
#اللـــــــــــه_اڪبـــــــــــر
بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم. گرما و تشنگـےاز یادممیرود. ن چیزی ڪه مرا
اینقدر جذب میڪند چیست?
نمازت ڪه تمام میشود، سجده میڪنـــــےڪمـــــےطولانےو بعداز انڪه پیشانےات بوسه از
مهر را رها میڪندبا نگاهت فاطمه را صدا
میز نے. اوهم دست مرا میڪشد،ڪنار تودرست در یڪ قدمی ات مینشینیم
ڪتابچه ڪوچڪےرا برمیداری و باحالـےعجیچشروع میڪنـےبه خواندن...
#السالم_علیک_یااباعبدالله
... زیارت عاشورا...
و چقدر صوتت دلنشین است
درهمان حال اشڪ از وشه چشمانت می غلتد...
فاطمه بعدازان گـفت: همیشه بعداز نمازت صداش میڪنےتا زیارت عاشورا بخونـے...
چقدر حالت را،این حس خوبت را دوست دارم.
چقدر عجیب..
ڪه هرڪارت #بوی_خدا میدهد... حتـے #لبخندت..
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf