عزیزان🌱
یادتون باشه ساخت تم فقط تا پایان امروز که ولادت شهیدمونه رایگانه 😄
کسایی که بهشون تم دادیم
لطفا هر کدوم ۳۱۳ تا صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان بفرستید😍😘
عزیزان من الان یه امتحان خیلی مهم دارم😅
که باید بدم
ولی سعی میکنم تا اخر امشب بهتون تم ها رو بدم
ممنون از همکاریتون🌸
#رمان_مدافع_عشق_قسمت40
#هو العشــق:
کـفدستهایمرااطراففنجانچایمیگذارم بهسـمتجلوخممیشـوموبغضـمرافرومیبرم.لبهایمرارویهمفشـارمیدهمونفسـمراحبس میکنم...
نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی...فنجانروبالا،میاورملبهینازکسرامیکیاشرارویلبهایممیگذارمیکدفعه مقابل چشمانم میخندی...تصویر لبخند مردانهاتتمامتلاشمراازبینمیبردوقطرات اشکرویگونههاسرمیخورند.یکجرعهاز چایمینوشم...دهانمسوخت!..وبعدگلویم!
فنجانرارویمیزکنارتختممیگذارموباسوزشسینهامازدلتنگیسررویبالشتمیگذارم
دلمبرایتتنگشدهنهروزاستکهبیخبرام... ازتو...ازلحنارامصدایت...ازشیرینینگاهتزیرلبزمزمهمیکنم" دیگه نمیتونم علی!" غلتمیزنمصورتمرادربالشتفرومیبرمو بغضمرارهامیکنم...هق هق میزنم...
" نکنه...نکنهچیزیتشده!..چرا زنگ نزدی... چرا؟!...نهروزبرایکسیکههمهیوجودش ازشجدا میشهکم نیست" !به بالشت چنگمیزنموکودکانهبهانهاترامیگیرم...
نمیدانمچقدر...امااشکدعوتخواببودبه چشمانم...
حرکت انگشتان لطیف وظریف درلابهلای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم.غلتمیزنموبهدنبالصاحبدستچند باریپلکمیزنم...تصویرتارمقابلمواضحمیشود.مادرملبخند تلخی میزند
_ عزیزدلم! پاشوبرات غذا اوردم...
غلتمیزنم ،روی تختمیشینم ودرحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم
_ ساعت چنده مامان؟
_ نزدیک دوازده...
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
وباپشتدستصورتم را نوازش میکند.
_ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. دلمنیومدبیدارتکنمچوندیشبتاصبح بیدار بودی..
با چشمهای گرد نگاهش میکنم
_ تواز کجا فهمیدی؟؟
_ بالاخره مادرم!
با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند
_ صدای گریه ات میومد!
سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم
_ غذا زرشکپلوعه... میدونم دوسداری! برای همین درستکردم
به سختی لبخند میزنم
_ ممنون مامان...
دستم را میگیرد و فشار میدهد
_ نبینمغصهبخوری!علی هم خداییداره... هرچیصالحهمادرجونباور نمیکنم کهمادرماینقدرراحتراجبصلاحوتقدیر صحبتکندبالاخرهاگرقرارباشداتفاقیبرای دامادش بیفتد.دخترش بیچاره میشود.
از لبه ی تخت بلند میشود و با قدمهایی
اهسته سمتپنجره میرود. پرده را کنار میزند و پنجره را باز میکند
_ یکم هوا بیاد تو اتاقت... شاید حالت بهتر شه!
وقتی میچرخدتا سمتدر برودمیگوید
_راستیمادرشوهرتزنگزد!گلایه کردکهاز وقتیعلیرفتهریحانهیهسربمانمیزنه!... راستمیگهمادرجونیهسربروخونشون! فکر نکننفقطبخاطرعلیاونجامیرفتی...
دردلممیگویم"خببیشتربخاطراونبود"
مامان با تاکید میگوید
_ باشهمامان؟برو فردایهسر..
کلافهچشمیمیگموازپنجرهبیرونرونگاه میکنم.مامانیهسفارشکوچیکبرایغذا میکندوازاتاقبیرونمیرودبابیمیلینگاهی بهسینیغذاوظرفماستوسبزیکنارشمیکنم.بایدچندقاشقبخورمتامامانناراحت نشه...چقدر سختاستفروبردنچیزی وقتی بغض گلویترا گرفته!
دستیبهشالسرخابیاممیکشمویکبار دیگرزنگدررافشار میدهم.صدای علی اصغردرحیاط میپیچد
_ کیه..!
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم
_ منم قربونت برم!
صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در میشنوم
_اخ جووون خالهریحانههههه
بمنخالهمیگوید!...کوچولویدوستداشتنی.درراکهبازمیکندسریعمیچسبدبمن!چقدر بامحبت!...حتمناوهمدلشبرایعلیتنگ شدهومیخوادهرطورشدهخودشراخالی کند.فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا با هم وارد خانه شویم
_ خوبی؟... چیکار میکردی؟مامان هست؟...
سرشرا چندباری تکان میدهد
_اوهوماوهوم....داشتمباموتورداداشعلی بازی میکردم...
و اشاره میکندبهگوشه حیاط..نگاهم میچرخدو روی موتورت کهبااب بازی علی خیس شده قفل میشود.هر چیزی کهبوی تورا بدهد نفسم را میگیرد.علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود
_ مامان مامان... بیا خاله اومده...
پشت سرش قدم برمیدارمدرحالیکههنوز نگاهم سمتموتوراتبااشک میلرزد.خم میشوموکفشمرادرمیاورمکهزهراخانومدر رابازمیکندوبادیدنملبخندیعمیقوازتهدل میزند
_ ریحانه!!!... ازین ورا دختر!
سرم را باشرمند ی پایین میندازم
_ ببخش مامان... بی معرفتی عروستو!
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت41
#هوالعشــق
دستهایشرابازمیکندومرادراغوشمیکشد
_ این چه حرفیه! تو امانت علی منی...
اینرامیگویدوفشارممیدهد...گرمودلتنگ!
جملهاشدلم رالرزاند...#امانت_علی...
مراچناندراغوشگرفتهکهکاملمیتوان
حسکردمیخواهدعلیرادرمنجستوجو کند..دلممیسوزدوسرمرارویشانهاش
میگذارم...میدانماگرچنددقیقه دیگر ادامه پیداکندهردوگریهمانمیگیرد.برایهمین خودمراکمیعقبمیکشمواوخودشمیفهدوادامه نمیدهد.بهراهرومیرود
_ بیا عزیزم تو!... حتمن تشنته... میرم یه لیوان شربت بیارم
_ نه مادرجون زحمت میشه!
همانطورکهبهاشپزخانهمیرودجوابمیدهد_ زحمت چیه!... میخوای میتونی بری بالا! فاطمهکلاسنداره امروز...
چادرمودرمیاورموسمتراه پلهمیروم.
بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه.... فاطمههه...
صدایبازشدندرواینبارجیغبنفشیه خرسگنده.یکدفعهبالایپلههاظاهرمیشود _ واااای ریحاااانههههه..... ناااامرد... پله هارادوتایکیپایینمیاومدویکدفعهبه اغوشم میپرددلهمهمانبرایهمتنگشده بود...چونتقریباتاقبلازرفتنعلیهرروزهمدیگرومیدیدیم.محکمفشارممیدهدوصدایقرچوقوروچاستخوانهایکمرمبلندمیشود
میخندم و من هم فشارش میدهم...چقد خوبه خواهر شوهراینجوری!!نگاهم میکند
_ چقد بی... و لبمیزند"شعوری"میخندم
_ ممنون ممنون لطفداری.
بازوامرا نیشگون میگیرد
_ بعله!الانلطفکردمکهبهتبیشترازاین نگفتم!وقتیمزنگمیزدیمهمشخواببودی
دلخور نگاهم میکند. گونهاش را میبوسم
_ ببخشید...!
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عیبنداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همانلحظهصدایزهراخانومازپشتسرمی اید
_ وایسید این شربتاهم ببرید!
سینیکهداخلشدولیوانبزرگشربتالبالو بوددستفاطمهمیدهدعلی اصغرازهال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوملبخندیمیزندودوبارهبه اشپزخانهمیرود
_ باشهخبچراجیغمیزنی پسرم!
از پلههابالاوداخلاتاقفاطمهمیرویم.
در اتاقت بسته است!...دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم..
_ ببینم!... سجاد کجاست؟
_ داداش!؟...واعخواهرمگهنمیدونیاگر اینبشرمسجدنرهنمازجماعتتشکیلنمیشهخندهاممیگیرد...راستمیگفت!سجاد همیشه مسجد بودشالمرادرمیاورموروی تختپرتمیکنماخم میکندودستبهکمر میزند
_ اووو... تو خونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایـی میزنم
_ اولش اوره!
گوشهچشمینازکمیکندولیوانشربتمرا دستم میدهد
_ بیا بخور. نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و در حالی که با قاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خبعشق به خانواده اس دیگه...!
دستهیباریکیازموهایمرادورانگشتممیپیچموباکلافگیبازمیکنم.نزدیکغروباست وهردوبیکارد اتاقنشستهایم.چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم... امیدواربودمبزودیخبریشودموهایمرا رویصورتمرهامیکنموبافوتکردنبهبازی ادامهمیدهمیکدفعهبهسرممیزند
_ فاطمه!
درحالیکهکفپایشرامیخاراندجوابمیدهد
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم گرفتهبریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!... بریم...!
روسریابیکاربنیامراسر میکنم.بیادروز خداحافظیماندوستداشتمبهپشتبامبرمیککتمشکیتنشمیکندوروسریاشرا برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
ازاتاقبیرون میرویم و پلهها را پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.هردوبهمنگاهمیکنیم وسمت هالمیدویم.زهراخانومازحیاطصدایتلفن رامیشنودشلنگابرازمینمیگذرادبهخانه میایدتلفنزنگمیخوردوقلبمنمحکم میکوبید!..اصنازکجامعلومعلی...
فاطمه با استرس به شانه ام میزند...
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf