- ضُـحیٰ .
-
- منهمانخستهيبیحوصلهيغمزدهام ؛
آدمبدقلقيکهرگِخوابشحـرماست .
− آرام آرام در دلم نشستی ُ دلم رنگ ُ بوی تازگی و زیبایی را گرفت ، آرام آرام نوری در من زنده شد .
− نوری که به من امید می بخشید ، نوری
که برای اولین بار باهاش مواجه شده بودم ؛
آن نور بیشتر و بیشتر بر قلب و جان من تابید ،
اوایل فکر میکردم آن نور قرار است قلبم
را زنده و زنده تر کند ، اما نه ، اینطور نبود ؛ سرنوشت جورِ دیگری رقم خورد .
− آن نور، نورِ رعدُ برق بود ، رعدُ برقی که باعث ترک های بسیاری بر روی قلبِ ساده ُ پاک من شد . آن رعد ُبرق ، رعدُ برقی ابدی بود.
− هر بار که یاد او می افتم باری دیگر قلبم با صدای رعدُ برق به درد می آید و شکستگی هایش تازه می شود .
هدایت شده از * فاء .
کاشهنگاهیکهبررویشنهاینرمساحلنشستهاموبادمیوزد ؛ موج تندی مرا همراه خودش کند و به آغوش دریا ببرد .
بهعمقدریا،بهآنقسمتآبیِروشناش،کهدورازدلگرفتیهاست،روشنِروشن ..
بهروییکموجدیگربنشاندموبهمنرازموجهایدریارابگوید،موجهایی کهلحظهایآرامولحظهایتندمیشوند ..
رازطوفانیشدندریارا و بسیاریازرازهاینهفتهدردلدریا ..
-دریاییپررمزوراز ؛ رازدارهمهیما .