eitaa logo
زلال معرفت
2.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
139 فایل
ارتباط با ما 👇 ✅️ انتشار و بهره‌بردارى با ذکر منبع موجب امتنان است. تبلیغ و تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
زلال معرفت
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒#سه_دقیقه_در_قیامت 6⃣2⃣#قسمت_بیست_ششم 🔻#نشانه_ها 🔸 پس از ماجرایی که برای پسر معتاد ا
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒 7⃣2⃣ 🔻 🔸 دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور این حرف را ثابت می کردم... 🔻برای همین خاطر چیزی نگفتم اما هر روز که برخی از همکارانم را در اداره می دیدم یقین داشتم که یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم. اما چطور این اتفاق می افتد، آیا جنگی در راه است؟! 🔹چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند. 🔻 جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را می‌کردم همگی ثبت‌نام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم. 🔸آخرین شهر مهم در شمال سوریه یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف ان باید آزاد می شد،نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آغاز شد چند مرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریست ها با ترکیه قطع شد محاصره شهر حلب کامل شد . 🔹مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم.دیگر هیچ علاقه‌ای به حضور در دنیا نداشتم 🔻 مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. 🔸کارهایی را انجام دادم وصیتنامه و هر کاری که فکر می‌کردم باید جبران کنم انجام شد آماده رفتن شدم به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد...اما با یاری خدا تمام کارها حل شد 🔻ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد. ⬅️ یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام می دادم تا خدا نکرده دل کسی را نرنجانم .حق الناس بر گردنم نماند دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری نبود. 🔹یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم.یکی از آنها گفت شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید.و... 🔺خلاصه خیلی اصرار کرند که برایشان تعریف کنم اما قبول نکردم.چون من برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرفی نزنم. 🔸جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و علی شاهسنایی و....در کنار هم مرا به یکی از اتاق های مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی. 🔺من هم کمی از ماجرا را گفتم، رفقا منقلب شدند.. ▫️ خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت! فردای آن روز در یکی از عملیات ها ،به عنوان خط شکن حضور داشتم در حین عملیات مجروح شدم و افتادم جراحت من سطحی بود. 🔹اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم ،کسی هم نمی‌توانست به من نزدیک شود.شهادتین را گفتم.در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم. ⬅️در این شرایط بحرانی،عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. 🔸آنها خیلی سریع من را به سنگر منتقل کردند. خیلی از این کار ناراحت شدم ➖ گفتم: برای چی این کار رو کردید ممکن بود همه ما را بزنند! ➖ جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی در آن سوی هستی چه دیدی ... 🔹چند روز بعد باز این افراد در جلسه ای خصوصی از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم و گفتم چند نفری از شما فردا شهید می شوید... ⬅️سکوت عجیبی در آن جلسه حاکم شد. با نگاه‌های خود التماس میکردند که سکوت نکنم؛حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود ،من همه آنچه دیده بودم را گفتم. 🔺 از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع اینها نباشم اما نه ان شالله که هستم. 🔸جواد با اصرار از من سوال می‌کرد و من جواب میدادم. ➖ در آخر گفت: چه چیزی بیشتر از همه آن طرف به درد ما می‌خورد؟ 🔺 گفتم: بعد از اهمیت به نماز و نیت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید... ✨ادامه دارد... ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
زلال معرفت
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒#سه_دقیقه_در_قیامت 7⃣2⃣#قسمت_بیست_هفتم 🔻#مدافعان_حرم 🔸 دیگر یقین داشتم که ماجرای شهاد
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒 8⃣2⃣ 🔻ادامه 🔸روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربی‌ها خوراک خوبی ایجاد شد... 🔺 خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند. 🔹جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال می‌کند از دنیا می‌رود و می‌گویند شهید شد!! 🔸خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم...او در همین سال‌ها طوری از دنیا می‌رود که هیچ کاری نمی‌توانند برایش انجام دهند!! حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته... 🔹 چند روز بعد آماده عملیات شدیم نیمه های شب، جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم؛خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم. 🔻 من آرپی‌جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می‌شوند قرار گرفتم. گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید می‌شویم. 🔸هنوز ستون نیروها حرکت نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند او مسئولیت داشت و کارها را پیگیری می کرد سریع پیش من آمد و گفت:الان داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست؛او بگونه ای می‌خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند .بعد از کمی برایم از سختی کار توضیح داد . 🔹من هم به او گفتم: چند نفر از این بچه‌ها به زودی شهید می‌شوند از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم می‌خواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها ما هم توفیق داشته باشیم. 🔻دوباره تاکید کردم تمام کسانی که آن شب با هم بودیم شهید می شوند و ان شاء الله آن طرف باهم خواهیم بود . 🔸دستور حرکت صادر شد جواد محمدی را می دیدم که از دور حواسش به من هست نمی دانستم چه در فکرش می گذرد، نیروها حرکت کردند، من از ساعت ها قبل آماده بودم سر ستون ایستاده بودم، و با آمادگی کامل می خواستم اولین نفر باشم که پرواز می کند . 🔹هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! ➖خیلی جدی گفت: سوار شو باید از یک طرف دیگه خط‌شکن محور باشی... ▫️جواد فرمانده بود و باید حرفش را قبول می کردم من خوشحال، سوار موتور جواد شدم.ده دقیقه ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. ➖ به من گفت پیاده شو زود باش. ➖ بعدجواد داد زد: سید یحیی، بیا 🔻سید یحیی سریع خودش را رساند و سوار موتور شد؛ ➖من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست نیروها کجایند؟ ➖جوادهم گفت: این آر پی‌ جی را بگیر و برو بالای تپه آنجا بچه ها تو را توجیه می‌کنند. 🔸 رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت. این منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردم، از چند نفری که در سنگر حضور داشتند؛ ➖پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟ ➖یکی از آنها گفت:بگیر بشین اینجا خط پدافندی است باید فقط مراقب حرکات دشمن باشیم.. تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده! 🔹روز بعد که عملیات تمام شد، وقتی جواد محمدی را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه برای چی منو بردی پشت خط؟؟ 🔻او هم لبخندی زد و گفت:تو فعلاً نباید شهید بشی.باید برای مردم بگویی آن طرف چه خبر است؛ مردم معاد را فراموش کردند؛ به همین خاطر جایی بردمت که از خط دور باشی. 🔸اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند سجاد مرادی و سید یحیی براتی که سر ستون قرار گرفتند،اولین شهدا بودند.. 🔺بعد مرتضی زاده، شاه سنایی و عبدالمهدی و ... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما پر کشیدند رفتند، درست همانطور که قبلاً دیده بودم. جواد محمدی هم سال بعد به آنها ملحق شد. 🔹بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند.من هم با دست خالی از میان مدافعان حرم به ایران برگشتم با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار می‌داد.. ✨ادامه دارد... ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅