با دست راست شونه ی چپش رو مالش داد و زیر لب زمزمه کرد:
_هیچی نیست، هیسسسس؛ اروم....
قطره ی بعدی روی گونه اش سر خورد:
_گریه نکن. چیزی نشده که
با پشت دست نم چشمانش را گرفت
کاغذ و خودکار را جلویش گذاشت و
کلمات را به صف کرد.
اولین کلمه را، بر جان کاغذ نشاند؛ پرده اشک دیدش را تار کرد، پلک زد و باران چشم بر جان کاغذ نشست، قطرات بعدی بی اختیار از چشم ها می افتادند و جوهر خودکار را روی کاغذ پخش میکردند؛ کاغذ را کناری گذاشت.
روی تخت درخود مچاله شد. میخواست انقدر گریه کند تا خوابش ببرد
هم راحت تر ذهن نا ارامش را ارام میکرد
هم میتوانست مهر پایان بر ریزش بی اختیار
باران چشمهایش بزند....
روایت هیچکس.
به وقت:
۱۴٠۲/۸/۱۷
#ازدلِدیوانهام