🥀
سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی
با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی
سخت است دلت را بتراشند و بخندی
هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی
از درد دل شاعر عاشق بنویسی
با مردم صد رنگ هماهنگ نباشی
مانند قلم تکیه به یک پا کنی اما
هنگام رسیدن به خودت لنگ نباشی
سخت است بدانی و لب از لب نگشایی
سخت است خودت باشی و بیرنگ نباشی
وقتی که قلم داد به من حضرت استاد
می گفت خدا خواسته دلتنگ نباشی
#شعر
#روزگار
🥀
داشتم توییتر میچرخیدم
نوشته بود این مصرع رو کامل کنین...
و جواب ملت همیشه در صحنه....
"گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست"
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست...
شاید این شرع ز شیرینی آن آگه نیست.
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست
صیغهای خوان و نفس بر نفسم جاری کن
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست
من گذر کردم و با حکمِ خدا جنگی نیست..
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست
لب به روی لبِ عکست بگذارم، دگر امری نیست؟؟
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست
خطبهای خوان که دلِ تنگ مرا، صبری نیست
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست
بوسهای هست که در شرع، گنهکاری نیست
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست
بارها این دلم از سردیِ این شرع گریست
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست
ژل چو تزریق کنی، شرع بماند در گِل 🚶
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست
چون پــدر روضه رضوان به لبی بفروشم
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست
تا در توبه باز است غمی نیست
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست
تو بگیر از لب من بوسه دگر ترسی نیست
دام زیبایی و عشق تو چنان خامم کرد
که گمان میبرم از دین ز برم خیری نیست
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست
پس دگر من به صلاحم خوردن گرمی نیست
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست...
بیگمان شارع ما دل نگران عملی نفسانیست!
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست...
لاجرم عشق در این غربت ما زندانیست.
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست
چاره آن است که با خوانده یک آیه شویم محرم هم
گر تماس لب ما با لب تو شرعی نیست
هر کلامی چو گناه است دگر حرفی نیست
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست
حسِ داغیست که از من به تو انکاری نیست
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست
شوقِ لبهای تو را طاقت انکاری نیست
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیست
تو حذر کن، به از این درد دگر دردی نیست
#شعر
🥀
هزار نامه نوشتم، یکی جواب نیامد
به سوی ما خبر او به هیچ باب نیامد
دلم کباب شد از هجر آن دهان چو شکر
ز شکرش چه نمکها که بر کباب نیامد؟
به یار من که رساند؟ که: بیجمال تو، یارا
نظر به زهره و رغبت به آفتاب نیامد
شبی چو باد به ما بر گذار کردی و زان شب
دو ماه رفت که در چشم ما جز آب نیامد
محبت تو، نگارا، چه گنج بود؟ ندانم
که جای او بجزین سینهٔ خراب نیامد
خیال روی تو گفتم: شبی به خواب ببینم
گذشت صد شب و در دیده هیچ خواب نیامد
هزار فکر بکرد اوحدی شکار لبت را
ولی چه سود؟ که آن فکرها صواب نیامد
#روزگار
#شعر
🥀
«ساحل»
هر روز به بندر رَوَم ، این گونه اسیرم
حیف است که در مَدّ تو از شوق، نَمیرم
چون موج خروشندهی دریای کفآلود
بر ساحل چشمان تو آرام بگیرم
من موجم و این شیوه دگر شیوه من نیست
کز دُرّ و صدف، رشوه ی تقصیر پذیرم
هر چیز صدف داده به من در کف دریا
ریزم به کف ساحلت از عشق، امیرم
توفان و زمان بر دلِ روشن، نکند فرق
این گونه شده کز نمک لعل تو سیرم
#شعر
🥀
ندیده بود کسی مدتی مدید مرا
میان این همه آدم چگونه دید مرا؟
جهان که پنبه به گوش از صدای من بود، او
میان همهمهی مردمان شنید مرا
جهان درون سرم بود و ناگهان دستش
از انزوای خیالم برون کشید مرا
شکوفهی سخنش، دشت سبز پیرهنش
به باز زنده شدن میدهد نوید مرا
و بی شک از نفسش یا که لمس دستش بود
که خون تازه -سراپا- به رگ دوید مرا
پدیدهایست دو چشمش که میبرد آری
به ناکجا، به همانجای ناپدید مرا
چنان گذشته ام از خود که پیش از مرگم
عجیب نیست بخوانند اگر شهید مرا
سیدطاها_ربیعی
#شعر
🥀
بـار دیگـر بـا اجــازه از تفنگ
میرود ذهنم بسوی شعر جنگ
ذوق و شـوق نینـوا کـرده دلم
چـون هـوای کـربلا کـرده دلم
بود سنگر بهترین مـأوای من
آه جبهـه کـو بـرادرهـای من
در تمام سالهای عشق و جنگ
مهـر در سجاده مـا شد قشنگ
سنگر خوب و قشنگی داشتیم
روی دوش خود تفنگی داشتیم
جنگ مـا را لایـق خود کرده بود
جبهه ما را عاشق خود کرده بود
روز کوچ کاروان از بر و بحر
روز آزادی شد از زندان شهر
نفرت از هر خود ستایی داشتیم
خلـق و خـوی روستایی داشتیم
آسمـان تکبـیر ما را دوست داشت
هر حسینی کربلا را دوست داشت
روزها در عشق پرپر می زدیم
در دل شبها منـور می زدیم
داشتیم ای دوست شبهای خطر
سایهی صاحب زمان را روی سر
ابر گـریان از صـدای ناله بود
شور پرپر گشتن یک لاله بود
گردبـاد خـون به روی دجلـه بود
حمله در شب دعوتی تا حجله بود
مین بـه میـدان عبـورم می کشید
شیههی اسبی به شورم می کشید
گریـههایم آه حسرت خورده اند
چکمههایم خاک غربت خورده اند
یـاد روزی کـه بسیجی می شدیم
شمع شبهای دوئیجی می شدیم
یـاد روزی که در خمپارهها
جمع میکردیم، پاره پارهها
هر بسیجی اقتـدا بر شمع کرد
پارههای جـان جود را جمع کرد
تـا ابـد شــام پریشانی ماست
داغ غربت روی پیشانی ماست
سرزمین نینوا یـادش بـه خیر
کـربلای جبههها یادش به خیر
سر به دوش گریه ها و نالهها
چـون نگریم در عزای لاله ها
فیض پرپر گشتن گل داشتیم
کاش در جـام بلا مُل داشتیم
زخم دیدیم و پی مرهم شدیم
ما به بزم عشق نامحرم شدیم
ارث ما این روسیاهی مانده است
یادی از مـرغان چاهی مانده است
کربلای جبههها یادش به خیر
سرزمین نیـنوا یادش به خیر
غم برای نوع عنوان، می خوریم
رنج آب و غصهی نان می خوریم
کـاش بـا یــارانِ مستِ دوستی
باز میداد عشق، دست دوستی
تا به دشت و کوه، رُسته شالی است
تـا ابـــد جـای شهیـدان خـالی است
سرزمین نیـنوا یادش به خیر
کربلای جبههها یادش به خیر
صوتش: اینجاست
#شعر
🥀
چه سخت است داغ علمدار دیدن
غم یار، در اوج پیکار دیدن
چه سخت است در اوج غوغای صفین
علی را عزادار عمار دیدن
به بیتابی موجهای فراتیم
به هنگامهی چشم خونبار دیدن
نمیدید در خواب هم دیدهی ما
به خون خفته آن چشم بیدار دیدن
ز یوسف به یک پیرهن خیره ماندن
ز یحیی سری دست اغیار دیدن
به گفتن نیاید، به باور نگنجد
چُنان کوه را زیر آوار دیدن
همین است تقدیر مردان میدان
به پیکارها پیکر یار دیدن
تنی را به میدانِ مین ارباً اربا
تنی را پر از خون به رگبار دیدن
ولی نیست هرگز به قاموس مردان
هراسی از این راه دشوار دیدن
هراس است بر جان خیبرنشینان
سَنابرق شمشیر کرّار دیدن
مَهیب است فریاد یا حیدر ما
مهیب است هان! قهر قهار دیدن
همه هیبت گنبد آهنین را
بر این عنکبوتان چنان تار دیدن
مهیب است در بارش «رعد» و «سجیل»
زمین و زمان تیره و تار دیدن
بهناگاه «فتاح» و «خیبرشکن» را
بر این قلعهی کهنه آوار دیدن
جسدهای مشئوم دیوانهدیوان
به هر کوی و بازار بر دار دیدن
«بعثنا علیکم عباداً لنا» را
به سربند گُردان احرار دیدن!
زمان «فجاسوا خلالالدیار» است
شرر بر سراپای اشرار دیدن
شاعر: دکتر محمدمهدی سیار
#شعر
#شهیدانه
🥀
ياراي گريه نيست، به آهي بسنده کن !
آري، به آه گاه به گاهي بسنده کن!
درد دل تو را چه کسي گوش ميکند؟
اي در جهان غريب! به چاهي بسنده کن!
دستت به گيسوان رهايش نميرسد
از دوردستها به نگاهي بسنده کن!
سرمستي صواب اگر کارساز نيست
گاهي به آهِ بعدِ گناهي بسنده کن!
اهل نظر نگاه به دنيا نميکنند
تنها به ياد چشم سياهي بسنده کن!
سجاد_سامانی
#شعر
🥀
سفر میکردی و کار تو را دشوار میکردم
که چون ابر بهاری گریۀ بسیار میکردم
همان "آغاز" باید بر حذر میبودم از عشقت
همان دیدار "اول" باید استغفار میکردم
ملاقات نخستین کاش بار آخرینم بود
تو را دیگر میان خوابها دیدار میکردم
«به روی نامههایت قطرۀ اشک است، غمگینی؟»
تو میپرسیدی و با چشم خون انکار میکردم
در آن دنیا اگر قدری مجال همنشینی بود
به پای مرگ میافتادم و اصرار میکردم
خدا عمر غمت را جاودان سازد که این شاعر
غزل در گوش من میخوانْد و من تکرار میکردم
سجاد_سامانی
#شعر
🥀
نیست آسان، سخن سخت شنیدن گرچه
میپذیرم ز تو گر هر چه بگویی هر چه
دل به جز خواسته دوست چه میخواهد؟ هیچ!
ما گذشتیم ز خیر تو! بگو دیگر چه؟
خاطر موج، پریشان و دل ساحل، سنگ
فرض کن باز هم اصرار کنم، آخر چه؟
میتوان مثل دو رود از دو طرف رفت ولی
باز اگر باز رسيدیم به یکدیگر چه؟
[ گفتم ای دوست مرا بی خبری از خود مگذار
گفت و بد گفت که از بی خبری خوش تر چه..]
فاضل نظری
#شعر