هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۸۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#حق_حیات
#رزاقیت_خداوند
#من_قاتل_نیستم
#مشیت_الهی
بنده متولد ۸۵ هستم و حدودا ۸ ماهه که ازدواج کردم. ما ۴تا خواهر برادریم که به امید خدا پنجمی هم تو راهه...
باید بگم ما قرار نبود ۵ تا بچه بشیم، خوب یادمه که مادر و پدرم یه زمانی به خاطر حرف مردم که میگفتن زنت دخترزاست و پسر ندارید و کلی چرت و پرت دیگه میرفتن دکتر و کلی خرج کردن که پسردار بشن ولی خب حکمت خدا چیز دیگه ای بود و برای بار سوم هم دختردار شدن...
مادرم اون زمان می خواست سقطش کنه و هر روزش شده بود گریه و ناله و شکایت از خدا، چون دیگه از دست مادربزرگم و عمه هام خلاصی نداشت🥲
با هزار بدبختی راضی شد بچه رو نگه داره بعد از اینکه خواهرم به دنیا اومد وضع زندگیمون خیلی بهتر شد، زندگی شادتری داشتیم تا اینکه چندسال بعد مادرم برای بار چهارم خداخواسته باردار شد.
سر این بارداری توی خونه ما جنگ به پا بود چون بچه پسر بود و پدرم قبول نمیکرد سقطش کنن، مادرم می گفت دیگه توان بچه بزرگ کردن ندارم، بارها اقدام به سقط کرد ولی به خواست خدا بچه چیزیش نشد
در تمام طول مدت بارداری حتی یکبار هم دکتر نرفت اما الحمدالله چیزی نشد و خدا یه برادر خوشگل و بامزه بهمون هدیه داد، که بعد اومدنش کلی برکت اومد تو زندگیمون، تونستیم طبقه بالای خونه مون رو بسازیم و ماشین جدید بخریم و کار بابام بهتر شد و من با یه آقای خوب و متدین ازدواج کردم.
اما داستان ما به اینجا ختم نمیشه😅
همه دیگه میگفتن بسه و هم سه تا دختر داری و پسردار هم شدی، دیگه کافیه مادرم هم همین نظر رو داشت چون دیگه نه روحیه بچه داری داشت نه توان جسمی واسه نگه داشتن بچه داره هرچند که سنش هم چندان بالا نیست ۳۷ سالشه
خلاصه یه ماه مونده به عروسی من ما فهمیدیم که مامانم برای بار پنجم بارداره (البته اینو اضافه کنم که بارداری ششم بود چون اون وسط قبل تولد برادرم یه بارداری دوقلو داشت که خودشون سقط شدن)
تو گیر و دار کارای عروسی و خرید جهیزیه و اینا مادرم عزا گرفته بود چون هیچ پزشکی راضی به سقط نمیشد، بچه ۴ ماهه بود و به اصطلاح اونا ما دیر فهمیده بودیم کار مادرم شده بود گریه و ناله حتی دیگه با خدا هم دعوا داشت. پدرم با اینکه عاشق بچه هست ولی ایندفعه دیگه حتی اون هم برخلاف قبل خوشحال نبود و انگار ناراضی بود از اومدن این بچه شاید تنها کسی که از اومدن این بچه خوشحال بود من بودم.
مادرم شهر رو بهم ریخته بود در به در داشت دنبال پزشکی میگشت که بچه رو بندازه یه پزشک بهش گفته بود که میشه سقط کرد ولی خطر جانی داره و هراتفاقی بیفته مسئولیتش با خودتونه.
با اینکه میدونستم اگه این بچه به دنیا بیاد به خصوص اگه دختر باشه حرف و حدیث ها از طرف فامیل پدری و مادریم و طرف فامیل شوهرم شدت پیدا میکنه ولی از اینکه مامانم دنبال این بود که اون بچه رو بکشه خیلی ناراحت بودم.
خلاصه که مامانم انگار دیگه از جون خودش هم میخواست واسه کشتن اون بچه بگذره برای همین صبر کرد تا من عروسی کنم بعد اقدام به سقط بکنه.
اینکه اینکار رو عقب انداخته بود من رو خوشحال میکرد چون بعدش فرصت بود برای منصرف کردنش خلاصه عروسی گرفته شد و مامانم دوباره برگشت سر خونه اول انگار دیگه همه درها به روش بسته بودن و نمیدونست چیکار کنه یه روز زنگ زد به من و با گریه بهم گفت که من این بچه رو نمیخوام و نمیخوام تو از طرف فامیلای شوهرت حرف و حدیث بشنوی و خسته شدم و نمیدونم چیکار کنم.
گفت نمیخوام تو اول زندگی به سختی بیفتی و به خاطر من حرف بشنوی اگه تو بگی برو بندازش به قیمت جونمم شده اینکارو میکنم.
خلاصه با کلی بدبختی راضیش کردم بچه رو نگه داره و دلداریش دادم و گفتم از کجا میدونی اگه دست به قتل این بچه بزنی زندگیت بهتر میشه؟ شاید اومدنش یه حکمتی داره و خدا میخواد از طریق این بچه یه دری واسمون باز کنه.
الان به امید خدا سه ماه بعد قرارِ خواهر قشنگم به دنیا بیاد و من مطمئنم که با خودش کلی خیر و برکت به زندگیمون میاره و بچه ای به مراتب خیلی بهتر از من و خواهرام میشه.
راستش من خودمم خیلی دوست دارم بچه دار بشم ولی هم مامانم مدام سرزنشم میکنه، هم همسرم راضی نیست هرچی میگم میگه زوده برات و اول درست مهمه و شرایط بهتر بشه بعد. خودمم میدونم که بچه داری و همزمان درس خوندن و کار کردن چقدر سخته ولی من توان اینو دارم که این سختی رو مدیریت کنم و هم به بچم برسم هم به کارم...
یه حسی بهم میگه اگه بچه بیاد تو زندگیم هم شرایط زندگیم بهتر میشه هم توی روحیه ام خیلی تاثیر میذاره خودمم تنبلی تخمدان دارم و میترسم دیر اقدام کنم و نشه😓
من عاشق بچه ام لطفا دعا کنید برام هرچی به صلاحه پیش بیاد🌹
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075