#خاطره3029
چندوقتی بود چندوقت که میگم یعنی چندماهی میشد سه تا دخترخانوم توپارک کنار مسجدمحله مون میدیدم که حجاب خوبی نداشتن چندبارم بهشون تذکردادم وردشدم ولی بعد تعطیلات وقتی دیدم شاخ درآوردم 🙄دیگه مانتوجلوبازشده بود بلوز وشلوار🙊
تصمیم گرفتم این دفعه بشینم باهاشون صحبت کنم همینکاروکردم اولش ۱ونیم ساعت طول کشید روز بعد همین طور بعدهروقت منو میدیدن انگارخجالت بکشن فرارکنن یاخودشونوقایم کنن دوروز پیش وقتی دیدمشون دیدم خودشون اومدن گفتن به حرفاتون فکرکردیم خاله میخوایم باشمابیایم مسجد گفتم مسجد قراره دیگه نمازبرگزارنشه به خاطر کرونا اگه واقعا دوست دارین بیاین به حاج اقا بگم فرداشب در مسجدوبازبذارن
سرتونو درنیارم امروز خیلی حالم خوب بود اخه باحاج اقا هماهنگ کردم با دخترامون رفتیم مسجد نماز جماعت خوندیم چندتا ازخانوما هم اومده بودن ازآخرهم ازشون پرسیدم چه احساسی دارین یکیشون گفت خیلی آرامش دارم یکی شون گفت خیلی سبک شدم اون یکی هم که بچه طلاق بود گفت خیلی دلم گرفت نه که بگم مسجدودوست ندارم نمیدونم چرا دلم گرفت فکرکنم متحول شده بود قراره یه هدیه براشون بخرم ولی نمیدونم تواین سن ۱۰ ۱۱ و۱۳ سال چی دوست دارن تواین ماه عزیز براشون دعاکنین همین راه وادامه بدن وبرنگردن خیلی دلشون پاک بود یکی چادرنداشت رفته بود چادرمامانشو پوشیده بود براش بلندبود به زور گوشه هاشو گرفته بود بغلش ☺️