#خاطره3330
سلام
تو اتوبوس یه دختری بود که شالش افتاده بود مدتی گذشت باخودم گفتم حالا که امروز کم تذکر دادی، برو اینو باید بگی دیگه رفتم جلو آروم زدم به شونش گفتم عزیزم شالتونو سرتون کنید اونم گفت مرسی سریع سرش کرد ...اومدم نشستم روی صندلیم بعد داشتم ازپنجره خیابونو میدیدم که تو پنجره انعکاس خانمی تو صندلی جلوترو دیدم که خیره شده به من سرمو برگردوندم بهم چشمک زد گفت بیا منم گفتم بله؟گفت شماکه امر به معروف میکنی برو جلو دزد ها واختلاس گرهارو هم بگیر منم گفتم چشم به اوناهم باید بگیم حتما میگم .دیگه هیچی نگفت تا اینکه پیاده شدیم این خانم پیاده شد اومد پیش مامانم گفت خانم جلوی دخترتونو بگیرین خیلی داره اشتباه میکنه تو تهران انقدر چادری هایی که تذکر میدنو میزنن !!مامانم هم داشتن جوابشو میدادن من که اونطرف تر بودم اومدم و گفتم همین که کم کم ویکی یکی تذکر بدیم درست میشه گفت باشه بشین تا درست بشه حالا میبینیم ...بعد مامانم عصبانی شد ن بهشون ناسزا گفتن متاسفانه اثر امربه معروفم ازبین رفت فکر کنم..