#خاطره3720
سلام
پریروز رفته بودم شاه عبدالعظیم بانک کار داشتم تو بانک ی خانومه خیلی بد حجاب بود هر چقد با خودم جنگیدم بانک خلوت بود پدرم هم از کنارم تکون نمیخورد نتونستم چیزی بگم😭🤦♀
اما موقع برگشت تو ایستگاه اتوبوس خیلیا بدحجاب بودن وقتی اتوبوس اومد از فرصت استفاده کردم رفتم جلوی دوتا خانوم ک بدحجاب بودن وایسادم گفتم میشه ی چیزی بگم قول میدین بهش فکر کنین؟ اونام با مهربونی سر تکون دادن منم گفتم همونطور ک ماسک واجبه حجاب هم واجبه خداحافظی کردم برگشتم دیدم پدرم داره میاد سمتم دیگ رفتم تو اتوبوس 🙅♀
این اولین تجربه م بود ک رفتم جلوشون وایسادم و گفتم بعدش تپش قلب گرفتم و خداروشکر کردم ک تونستم بگم آیت الکرسی خوندم شکر
دیروز دوباره مجبور شدم برم شاه عبدالعظیم منتها تنها بودم تو خیابون و بازار و اتوبوس چند نفر دیدم توکل کردم و اسم حضرت زهرا و ائمه رو اوردم و بهشون گذرا وایسادم گفتم حجاب و اینک شالتون رفته عقب گفتم شاید هواستون نباشه و.... گفتم
تو ی خیابون هم ی خانومه بد حجاب تنها بود رفتم باهاش هم قدم شدم اسم خیابون و پرسیدم ک سر صحبت باز بشه بعد خداحافظی کردم یهو برگشتم گفتم فک کنم حواست نیس عزیزم شالت خیلی رفته عقب اونم ب شالش دس زد کشید جلو خداروشکر
تو جایگاه بازرسی هم ک رفتم دو تا خانوم بودن بهشون گفتم وضع حجاب مردم خرابه و.... یکیشون ک مسن تر بود گفتش تو این جامعه نمیشه گفت و شما با حجابت ی تلنگری براشون و... منم اسم استاد تقوی و گفتم و.... کلی واسم دعا کردن و اومدم
خلاصه گذرا میگفتم ولی ی سریاام سنشون بالا بود و اخم داشتن میترسیدم برم جلو
ان شاء الله دفعه های بعدی دعا کنین بتونم بیشتر تذکر بدم 🙏🏻😢💔