eitaa logo
•☆♡☘احیای واجب له شده☘♡☆•
256 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
86 فایل
همه باهم برای احیای واجب فراموش شده ارتباط با ادمین @tasnim12
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام☺️من اومدم با یه خاطره ی جذذذاب😍😍 الان تو مطب دندونپزشکی روتختم😁 خودم تنها با ماشین اومدم دکتر،تو‌ خ طالقانی...آغا از زمان نوبتم بیس‌دقه ای گذشته بود، ترافیک زیاد، و جای پارک اصصصلا پیدا نمیشد..حدود یه ربع تو حیطه ی چهارراه افرینش طالقانی با ماشین دور خوردم تو ترافیک..نبود ک‌نبووود... تا اینکه رسیدم سر یه پیچ ک‌بپیچم تو فرعی.دیدم‌ماشینی سر پیچه پارکه.شیشه عقبش پایینه،یه خانمه شالش رو دوششه و داره با دقت بیرونو نگا میکنه..سر پیچ ترمز کردم نزدیکش، دوبار صداش کردم نشید.دوباره صدا کردم خاااانمی😊 تا برگشت و‌نگام کرد...گفتمش خانمی شالتون افتاده،بزارید‌ رو سرتون لطفا😊 و شروع کردم ب گاز دادن ک‌صداشوشنیدم گف ب تو ربطی نداره منم بلند گفتم به همه مربوطه عزیزم..دیگ نمیدونم شنید یانه... و رفتم☺️ درجا یاد خاطره استاد تقوی افتادم (خاطره استاد:تو یه مسیری باهمراهانشون ماشینشون خراب میشه و هرچی‌بش ور میرن یا از بقیه کمک میخوان ماشین درست نمیشه و‌روشن نمیشه...تا چندنفر خانم بدحجاب ک‌شالشون رو دوششون بوده از کنارشون رد میشن...استاد یا همراهانشون تذکر میدن ب اون بدحجابا و بدحجابا میرن)بعد استاد ب همراهش میگه بشین استارت بزن ک الان ماشین روشن میشه... استارت میزنه و ماشین روشن میشه.. همراهه ب استاد میگه اَاَاَاَاَ این اثر تذکره بود؟معجزه شد؟اینقدر اثرداره این تذکر؟استاد میگه نهههه...خدا میخواست ما اینجا متوقف بشیم تا این بدحجابا بیان‌رد بشن و‌ما وسیله ی خدا بشیم وتذکر بدیم بهشون) خلاصه منم همون لحظه با خودم گفتم الاااان جا پارک پیدا میشه😁😁 شاید باورتون نشه ولی پنج ثانیه نگذشت از حرفم ک جای پارکی دیدم بالاخره..تازه اقایی هم اونحا وایساده بود و‌ داوطلبانه کلی فرمون بهم‌داد تا پارک کردم..بعد رفت تو‌مغازه اش😁😁😁 خیلی باحال بود این اتفاق خدا خواست😍😍 تازه بعدشم ک‌پیاده‌اومدم سمت مطب ب دوتا خانم ک‌موهاشون از جلو و پشت معلوم بود گفتم سلام..خانمی موهای قشنگتون رو از نامحرما بپوشونید و رفتم☺️ و دوقدم‌اونور تر یه دختر درحد کلاس پنجم ششم بدون هیچ گونه روسری با مادرش دیدم..سلام کردم . و اومدم ک با دختره خرف بزنم..دیدم داره گریه میکنه.و مامانش گف آمپولی باید بزنه و ناراحته..یه ذره دلداری دادم و گفتم توفکر نباش و ...بعدم‌گفتم گل دختر خدا موهای قشنگی بهت داده،،یه روسری بزار سرت...مامانشم ک‌مانتوبی بود و یکم موهاش بیرون بود گف خودمم بهش میگم گفتم خیلی خوب حالا براش از همین مغازه ها یه روسری خوشگل بگیرین، گف باشه ممنون و دوباره دست‌گذاشتم‌رو شونه ی‌دختره و یکم دلداری دادم دختره رو و اومدم مطب☺️ تو مسیر مطب یه مغازه پارچه فروش بود ک بزرگ بود ودیدم خانمی کم حجاب(مشتری) نشسته پشت شیشه..ب ذهنم رسید یه تذکری بدم و‌برم ک‌شیطان اومد وسوسه کرد ک الان دیرت میشه ک بهش پیروز شدم و‌گفتمش نه تذکره رو‌بدم ک‌کارمو خدا راه بندازه و زودتر رد بشم...رفتم داخل و الکی دست زدم‌ب پارچه ای. و بعد موقع بیرون اومدن همون جمله رو بهش گفتم و‌اومدم بیرون ک گف ب کسی ربطی نداره ک‌درحال خروج با خنده گفتم ب همه مربوطه عزیزم.. و وقتی اومدم مطب یه راست منشی گف بیا داخل😁درصورتیکه همیشه معمولا یه ساعت مینشستم در صف انتظار☺️☺️☺️ خلاصه اینکه امربه معروف کنید ....شما وسیله های خدایید ک‌خدا واسه هدایت بنده هاش روی تک‌تکتون حساب کرده و خیلی حساب شده و سنجیده شده شمارو در مسیر بنده هاش قرار میده💐💐💐💐❤️ آمر خدا باشیم ☘ @aamerekhoda 🧕🏻