#خاطره_2579
غروب رفته بودم مهر بخرم
🧟♀زنه با چه وضعی با 🧟♂شوهرش داشت میرفت
یه 🐩سگ تو بغلش🤱 لباس پوشونده بود، راه میرفت کیف میکرد🧟♀
😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬
👶🧒👧👦👼بچه ها رد میشدن، ذوق میکردن که نازش کنن اونم هی🤩🤩 میخندید تشویقشون میکرد😍😍
با👨⚖ پسر کوچیکم بودم،رد شدنی🧕🏻 گفتم:
خجالت نمیکشن باسگ میان تو خیابون ،تشویقم میکنن😱
رفتم یه لحظه دیدم صدا میاد برگشتم دیدم پسرم داره باهاشون بحث میکنه👊👨⚖👊
برگشتم گفتم چی شده؟
🧟♀ : زنه هوار میزد تو گفتی برای چی 🐶سگ میارم؟
🧕🏻 : آره! نباید بیاری به بچه ها هم تعارف کنی!
👨⚖پسرمم از اون ور سرو صدا میکرد که باهاش دعوا کنه!(چون فحش داده بود)
🧟♀ : تو حق نداری بگی نیار😡
🧕 : تو حق ندارییی بیاری!
مغازه دارا و مردم جمع شدن👨🚀👨🍳👨🏭👨⚕👳♂👴🧔👮♂👨🔬👨👩👦👦👨🎨👨🚒🧕🏽👪👥🧔👳♂👨🌾🧝♀🙎♂👨👧👦
با خودم گفتم اینجا نزدیک 🕌 امام زاده است،پس قدرت ما بیشتره،نترس😰
🧟♀ : تو نمیتونی به من بگی نیاررررر!😤
منم صدامو کلفت تر کردم
🧕🏻 : تو نیار، من بهت نمیگم نیار!
🧟♂ : تو حق داری ،ولش کن،بیابریم!😡 😕
راشونو کشیدن رفتن،مردمم متفرق شدن....
😏😁😁