مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_هشتم از در خواهری ... ✍ داشتم از پله
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_نهم
کاسب کاهل نماز آستان قدس رضوی!
✍ جای دوستان خالی، ظهر جمعه، مشرف شدم حرم مطهر امام رضا علیه السلام
پارکینگ خیابان شیرازی، هم سطح صحن شیرازی است. کنار پارکینگ فروشگاه رسمی آستان قدس رضوی قرار داره.
اواخر خطبهها بود که دیدم فروشگاه آستان قدس همچنان بازه و مشغول کار! نماز شروع شد و حین نماز هم تعطیل نکردن! 🤔
رفتم داخل فروشگاه و بعد از خریدی جزئی به مسئول فروشگاه با خنده گفتم: وقت نمازه ها!!! توجه نکرد! گفتم: نماز جمعه است ها! احیانا تعطیل نمیکنین؟!🤷♂️
گفت : اونایی که تعطیل میکنن نماز میخونن؟؟!😉
حرفش رو گذاشتم رو حساب شوخی☺️
جدیتر بهش گفتم : والا آقا، خدای من و شما تو کتابش میگه: یا ایها الذین ءامنوا اذا نودی للصلاة من یوم الجمعة فاسعوا الی ذکر الله و ذروالبیع ذلکم خیر لکم ان کنتم تعلمون
🌱ای کسانی که ایمان آوردهاید، چون برای نماز جمعه ندا در داده شد، به سوی ذکر خدا بشتابید و داد و ستد را واگذارید، اگر بدانید، این برای شما بهتر است.
یعنی اینکه آقا، وقت نماز، در دکون دستگاهتو ببند!
خندید!
گفتم : دم آستان قدس گرم، با همچین متصدی هایی!😏
جویا شدم متوجه شدم کل فروشگاههای زنجیرهای آستان قدس اطراف حرم، حین نماز جمعه باز بودند❗️😨
✅ دوستانی که مشرف میشوند اماکن مذهبی ضمن التماس دعا، موقع نماز یه تذکری هم به فروشگاهها بدن! شاید به فضل خدا این سنت حسنه هم احیاء شد👌
💎 بـه آمـرین بپیـوندیـد
🆔️ @aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_نهم کاسب کاهل نماز آستان قدس رضوی! ✍
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_دهم
هرچی بیشتر فحش بدی ...
✍ از خیابان خلوت و فراخ پارک میگذشتم، که در پیاده رو آن طرف خیابان چشمم به دو دختر فوق العاده بدحجاب افتاد😔 نگاهم را از آن ها گرفتم و سعی کردم به آنها فکر نکنم، که سر و صداهایی توجهم را جلب کرد🗣
وقتی دنبال صدا را گرفتم، دیدم دو جوان با ماشین پژو مزاحم آن دو نفر شده اند! 🚗 و هر چه آن دخترها بیشتر بد و بیراه میگویند و دشنام می دهند، ظاهرا انگیزهی پسرها بیشتر می شود😈 و با سماجت و وقاحت بیشتری خواسته خودشان را تکرار می کنند!
یکی دو دقیقه این قضیه ادامه داشت تا به قسمت های شلوغ تر خیابان نزدیک شدند و آن جوان ها راهشان را کشیدند و رفتند ...🚶🏻♂
خیلی با خودم کلنجار رفتم که بی خیال شوم و بروم پی کارم! ولی نهایتا گفتم توکل به خدا🤲 هر چه شد، شد و دل را به دریا زدم ...
از آن دو دختر فاصله گرفتم، خودم را به آن طرف خیابان رساندم و آمدم جلویشان و از آن ها خواستم که چند لحظه وقتشان را بگیرم.
ابتدا با توجه به خاطرهی بدی که برایشان پیش آمده بود، ممانعت کردند، ولی بعد گفتم میخواهم راجع به آن جوان ها صحبت کنم، احتمالا فکر کردند مامورم و ایستادند تا به حرفهایم گوش بدهند ... کم سن وسال به نظر می رسیدند و هنوز غرق در تشویش و اضطراب بودند😣
گفتم: معمولا دختر خانم ها در هنگام مواجهه با چنین پسرهایی یا دور از جان شما به پاسخ آنها تن می دهند، و سوار ماشین می شوند که در این صورت آن ها به خواسته خود رسیده اند و یا اینکه مثل شما شروع میکنند به بد و بیراه گفتن!
که در این صورت هم دقایقی تفریح می کنند و بعد به سراغ دیگری می روند!🤷
فکر می کنم بهترین حالت این است که اصلا به آن ها محل نگذارید این طور نیست؟
_ و هردوی آنها تایید کردند!👌
بعد ادامه دادم: خب در این صورت باز هم آنها به سراغ دیگری می روند و دیگران به سراغ شما، فکر می کنید چاره چیست؟!🤔
_ هر دو سکوت کردند.
✅ گفتم: فکر کنم اگر با پوشش مناسب تری بیایید بیرون همه چیز حل می شود. نه⁉️
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد👇
🆔️ @aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_نهم کاسب کاهل نماز آستان قدس رضوی! ✍
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_یازدهم
خوانندگی در تاکسی 🚕
✍ با دوتا از رفقای دانشگاه، از دانشگاه سوار آژانس شدیم، راننده یه آهنگ گذاشت که خیلی جالب نبود😕 با رفقامون با حالت شوخی و خنده گفتیم که رادیو پیام، پیامهای جالبتری میده ها...😅
بعد رفیق ما یه تز جالب و قشنگ به ذهنش رسید، گفت: حاجی خاموشش کن، خودم برات میخونم😎
بعد شروع کرد به خواندن یه سرود سنتی قشنگ، صداش هم انصافا خوب بود👌 وقتی تموم شد کلی به به و چه چه کردیم!
یهو راننده هم هوس خواندن به سرش زد😄 اونم یه دکلمهی بسیار بسیار زیبا از حضرت فاطمه سلاماللهعلیها خوند!👏 هم ما کلی کیف کردیم، هم آقای راننده و هم فکر کنم خدا...😇
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد👇
🆔️ @aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_یازدهم خوانندگی در تاکسی 🚕 ✍ با دوتا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_دوازدهم
زنِ توی خیابان،
یا همان زنِ توی ماهواره📡
✍ یک شب خواهرم به اتفاق خانوادهاش اومده بودن خونمون و بعد از حال و احوال کردن شروع کرد به گفتن داستان اختلاف زن و شوهری که اومده بودن پیشش برای مشاوره
البته خواهرم عادت نداره بحثهای زناشویی رو که توی مشاورهها پیش میاد، برای دیگران تعریف کنه، اما این دفعه رو به خاطر جالب بودنش گفت.
🫠حالا داستانو از زبان خواهرم میگم:
وقتی نزدیک خانمه شدم، ناله و نفرینش رو شروع کرد، مرد و همسرش حدود ۲۵ سال سن داشتند، پرسیدم قضیه چیه؟ اختلافتون سر چیه؟🤔
خانمه گفت: خانم دکتر، در بی بند و باری این مرد همین بس که توی خیابان، خودش زنهای مردم رو به من نشون میده و مثلا میگه موی فلانی را ببین، سر و وضع فلانی را نگاه کن!😨
آیا درسته که من همسر اون باشم، ولی اون چشمش به زنهای دیگه باشه⁉️😠
مسلما انتظار داشت که من هم ازش حمایت کنم و رو کنم به آقا و بگم: ای مرد...! این چه کاریه میکنی؟!
اما واکنشم باعث بهت اونها شد ...
خیلی راحت و با اطمینان گفتم: خانم اینکه شما میگید که ایرادی نیست، خیلی هم خوبه‼️
⬅️ این قسمت #ادامه_دارد ...
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد👇
🆔️ @aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_دوازدهم زنِ توی خیابان، یا همان زنِ ت
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_دوازدهم (بخش دوم)
خانم و آقا مکثی کردند و بعد از چند لحظه خانم دوباره به حرف اومد و گفت: یعنی اینکه این مرد چشمش مدام دنبال دخترها و زن های مردمه و این قدر هم پرروست که برای من تعریف کنه، بد نیست⁉️😳
من باز با لحنی محکم گفتم: خب، چه اشکالی داره؟ این قدر با شما راحته که برات این چیزها را هم تعریف می کنه، واقعا چه اشکالی داره؟!🤷♀️
زن دیگه نمیدونست چی بگه 😐 مرد هم که خودش تو این مدت کلی بد و بیراه از زنش شنیده بود، شاید ته دلش داشت میگفت: بابا این دیگه عجب دکتر باحالیه!!😄
اینجا بود که احساس کردم زن و شوهر به جایی که میخواستم رسیدن و حالا وقت گفتن حرف آخره ...😉👌
- گفتم: شما تو خونتون ماهواره دارید؟🙄
+ گفتن: بله☺️ فیلم و موزیک و برخی برنامهها رو می بینیم.📡
- گفتم: لابد با هم مینشینید و تماشا میکنید⁉️😯
+ گفتند: بله.
رو کردم به خانم و گفتم: خب، از نظر شما زنهایی که تو اون فیلمها و برنامههای ماهواره ای هستند، سر و وضع و لباسشون ناجورتره، یا زنهای توی خیابون⁉️🧐
جواب معلوم بود ...🤦♀️🤦♂️
ادامه دادم: خب، چرا اونجا به شوهرتون ایراد نمیگیرید که با دقت به اون زنها نگاه نکنه⁉️😠
هر دوشون سکوت کردن😶😶!
بعد از چند لحظه خانم زیرلب گفت: خانم دکتر، خب اونها فیلم و عکس هستن و ...😒
حرفشو قطع کردم و گفتم: در اصل ماجرا فرقی نمی کنه! یعنی اگر همسرتون به فیلم و عکس خانمهایی که توی خیابان هستن نگاه بکنه، شما مشکلی ندارید⁉️😳
جوابی نداشت😞
شوهره هم سکوت کرده بود ...😶
گفتم: به هرحال وقتی زن و شوهری قبول کردن که تو خونه اشون ماهواره📡 باشه و همه برنامه ها رو هم بدون کنترل و مدیریت لازم نگاه بکنند، تبعاتش رو هم باید قبول کنند!🤷♀️
❌️ بی مهریها، سردیها، بی میلیها، دعواها ...😭
❗️به هرحال وقتی پایه خانواده سست شد، زمینهی قهر و نزاع و طلاق فراهم میشه ❌
البته مشکلات این چنینی فقط به خاطر بدحجابی و نوع پوشش تصاویر ماهوارهای نیست.
✅ ولی خودتون قضاوت کنید، وقتی خانوادهها روزها و هفتهها و بلکه ماهها، سریالهایی رو دنبال میکنند که هدفی جز عادی جلوه دادن روابط نامشروع🚫 و غیرمجاز ندارند‼️ فیلمهایی که زن و شوهرها رو تشویق به خیانت به یکدیگر میکنند، و اسم تمام اینها را "آزادی فردی"😏 میگذارند، چه بر سر خانوادهها میآورد⁉️
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد
.
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_دوازدهم (بخش دوم) خانم و آقا مکثی کر
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_سیزدهم
کادویی برای زندگی🎁
✍ تولد دختر خالهام بود که متاسفانه از نظر حجاب کمی ضعیف است، البته بهتره بگم بود چون ...
برای کادوی تولد🎂 ایشان کتابی با عنوان "چی شد چادری شدم" 📗 (کتاب شیرین و جذابی که توسط یکی از خواهران خوب و دلسوزم گردآوری شده و شامل خاطرات افرادی است که چادر را به عنوان حجاب برگزیده اند) را خریدم و در شب تولدش به خواهرم دادم که از طرف من بهش بده🤗 🎁
آخه خودم توی اون مهمونی به دلایلی شرکت نکردم😊 و درآخر شب پیام تبریکی بهش دادم و نوشتم " انشاءالله با خواندن این کتاب حقیقتی را که در سیمای تو با حفظ حجاب نمایان می شود به دست آوری..." 💌
اون هم تشکر کرد و ...❤️
بعد از یک ماه با خانواده برای افطاری به خانه ما دعوت شدند، از منظرهای که دیدم داشتم شاخ در میآوردم!😃 دختر خاله ام با حجاب کامل، آن هم چادر آمده بود!😍🤌
نمیتونستم تعجبم رو پنهان کنم، وقتی تعجب من رو دید گفت: تعجب نکن، اون حقیقتی رو که ازش حرف زدی پیدا کردم و حالا تصمیم به جبران گذشته کردم 😇 ازت ممنونم🌹
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد👇
🆔️ @aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_سیزدهم کادویی برای زندگی🎁 ✍ تولد دخت
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_چهاردهم
شیخ حسین در مشروب فروشی🥂
✍ #خاطره ای از #شیخ_حسین_انصاریان:
یک بار زمان شاه وارد یک مشروب فروشی شدم، با همین عبا و عمامه!👳♂
دیدم سر تمام میزها مشروب است🍷 یک عدهای مشغول نوشیدن و یک عدهای مست هستند 😵💫 و یک عده هم تازه نشستهاند🤦♂️
من که وارد شدم، صاحب کافه گفت:
آقا اشتباه آمدهاید ‼️😎
_گفتم: نه برادر، اشتباه نیامدهام، آدرس گرفتم و درست آمدم، مگر اینجا فلان کافه نیست؟🧐
گفت: چرا!
_گفتم: پس من درست آمدم.🙂
گفت: فرمایشی دارید؟
_گفتم: یک کلام (آن زمان من ۳۳ ساله بودم و جوان!) من فقط یک کلمه میخواهم به تو بگویم، اما باید اول از تو بپرسم، آیا یهودی هستی؟🤔
گفت: نه!!! 😶
_مسیحی هستی؟🤔
گفت: نه!! مسلمانم!
_گفتم: پس میتوانم آن یک کلمه را به تو بگویم☝️
⬅️ این قسمت #ادامه_دارد...
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد👇
🆔️ @aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_چهاردهم شیخ حسین در مشروب فروشی🥂
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_چهاردهم (بخش دوم)
گفت: بگو!
_گفتم : پروردگار فرمودند: مومنان پیر، نور من هستند✨️ و من حیاء میکنم نورم را با آتشم بسوزانم!
منِ خدا هم دیگر از او حیا میکنم ...!
تو که از شصت سال گذشتی و سر و صورتت پر از سفیدی است، چه میکنی⁉️
گفت: چکار بکنم؟😐🫢
...تکان عجیبی خورد!
_گفتم: دیروز چقدر درآوردی؟🤔
آن زمان گفت: هفت هزارتومان! هفت هزار تومان💵 شمردم و گفتم: این پول مشروبها!
به اینها هم بگو دیگر نخورند و بلند شوند بروند ...☝️
همه را بیرون کرد!🚶🏻♂
با هم رفتیم تمام مشروب ها را داخل چاه🕳 ریختیم👌
🌿 رفتم رفقایم را آوردم، یک پولی روی هم گذاشتند، ۲۴ ساعت نشد که به تعداد ۲۰۰ نفر دیگ و بشقاب و قاشق و چاقو 🍽🧂و همه چیز آوردیم!
من صبح این کار را کردم، بعد از ظهر آنجا تابلوی چلوکبابی خورده بود🪧🤩
چلوکباب هم داشت!🍱😋
روز اول هم یک روحانی آمد و گفت: دویست پرس چلوکبابش را من میخرم! 😄👏👏
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد👇
🆔️ @aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_چهاردهم (بخش دوم) گفت: بگو! _گفتم :
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_پانزدهم
✍ روسری های بی شعور!🤦♀️
خالهام (که یک خانم مانتویی مجرد است) اومده بود منزل ما مهمانی.
موقع خداحافظی که روسریش رو سرش کرد، تقریبا موهاش رو پوشوند به جز یه خورده موهای جلوی سرش که بیرون موند ...
بهش گفتم : قربونت برم، شما که این همه رو پوشوندی، این یه ذره رو هم بپوشون دیگه🤗☺️
بنده خدا خندید و گفت: امان از این روسری های بیشعور! هی میرن عقب! 😅
بعدش یک حرفی زد که جالب بود، گفت: ای کاش من هم یک شوهر با غیرت گیرم میاومد که هی بهم بگه خانم روسریت رو درست کن، اصلا بهم میگفت باید چادر سر کنی!
آخه تا الان هرچی خواستگار داشتم همه بی غیرت بودن...!!😢😞
این را گفت و خندیدیم و خداحافظی کرد و رفت ...😊
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد👇
🆔️ @aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_پانزدهم ✍ روسری های بی شعور!🤦♀️ خاله
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_پانزدهم
✍ چشم ها را باید شست
تا سوار مترو شدم متوجه صدای وحشتناک آهنگی شدم که از اون طرف مترو میاومد.😨 نمیدونستم که آیا باید بگردم و ببینم که صدا از کی میآد یا نباید جستجو کنم⁉️
یه صندلی خالی شد و من نشستم.
یکدفعه دیدم همون شخص اومد و جلوم ایستاد، صداش فوق العاده زیاد بود و آهنگش هم غنا😐
یک مرد مسن وارد مترو شد👨🦯 و من جایم را به او دادم و کنار پسر ایستادم، ظاهر طرف بد نبود (یک جوان حدود ۲۶_۲۷ساله).
به خودم گفتم این کسی که داره با این صدا این آهنگ را گوش می کنه حتماً آدم بی منطقی هست (پیش داوری و قضاوت غلط🤦).
دستم را زدم به شونه اش و گفتم: داداش این صدا اذیتت نمی کنه⁉️🤔
کسی که سمت چپش ایستاده بود هم یه همچین چیزی بهش گفت...
پسره شروع کرد به درد دل کردن که من خودم میخوام این کارم رو ترک کنم و آسیبهاش رو دیدم و ...😞
من هم چندتا آسیب جسمی و روحی غنا را بهش گوشزد کردم و گفتم:
آیا انسان هر غذایی که جلوش می ذارن رو میخوره؟ پس چرا هر آهنگی میاد رو باید گوش بده؟🙄
بعد اسم چند تا از علما را آورد و گفت فلانی را می شناسی؟ گفتم: آره.
گفت: من تمام سخنرانی هاش رو دارم. گفتم: می خوای چند تا سخنرانی خوب دیگه هم برات بولوتوث کنم؟
خلاصه تا نزدیک خونه که با هم، هم مسیر بودیم، چند تا سخنرانی براش فرستادم و شماره اش رو گرفتم و بعدا چند تا پیامک هم براش فرستادم ...
به لطف خدا روز خوبی بود😊
به امید روزی که این واجب فراموش شده، همه گیر شده و گناه منزوی گردد 🤲
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد👇
🆔️ @aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_پانزدهم ✍ چشم ها را باید شست تا سوار متر
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_شانزدهم
✍ آینهی ماشین من و لذتهای بهترین امت!
(بزرگراه شهید صیاد شیرازی، مسیر شمال به جنوب، پشت چراغ قرمز میدان سپاه)
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم🚗🚦
خواستم به آینه وسط یک دستی بزنم، چشمم به پرشیای سفید پشت سرم افتاد، که در کنار آقای راننده، یک خانم جوانی بدون روسری نشسته بود‼️😳
روانم آشفته شد، به هم ریختم 😠
آدم تا وقتی منکری رو ندیده، تکلیفی نداره، ولی وقتی دید، تکلیف گردن آدم میاد.🤷
✅ بسم الله را گفتم و آرام از ماشین پیاده شدم، رفتم به سمت راننده🚶
پسر ۲۳_۲۴ ساله، چهره آرامی داشت👨، شیشه اش بالا بود و کولر روشن.
مثل دانش آموزی که از معلم اجازه می گیرد انگشتم را بالا گرفتم☝️ سلام کردم 😊
حیرت در چهره اش هویدا بود!😦
گفتم : لطف کنید به خانمتون بگید حجابشون رو درست کنند.😊
سریع و بدون فاصله به خانم جوان گفت و تکرار کرد، من آن زن را نمی دیدم، از مرد تشکر کردم، رفتم و آرام سوار ماشین شدم.
یک لحظه خواستم در آینه نگاه کنم ببینم چه اتفاقی افتاده، بی خیال شدم.
آنچه که دیدم برایم تکلیف ایجاد کرد، من هم انجام وظیفه کردم، حتی اگر در همان لحظه هم اثر تذکر ظاهر نشود، اما انشاءالله در درازمدت حتما اثر خواهد گذاشت 🤲
قبول ندارم حرف کسانی را که میگویند دیگر تذکر اثر ندارد‼️❌
✅ اگر چند نفر با زبان خوش تذکر بدهند اثر میگذارد👌
⚠️ وقتی همه فکر کنند تذکر اثر ندارد، هیچ تذکری داده نمیشود!🤐
احساس خوبی داشتم، آن آشفتگی بعد از روئیت، دیگر آرام شده بود...🙂
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد👇
🆔️ @aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_شانزدهم ✍ آینهی ماشین من و لذتهای به
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_هفدهم
🔆 امام ۹ ساله
✍ این خاطره توسط آقای قرائتی بیان شده، به نقل از دختری ۹ ساله:
چند ساعتی از ظهر میگذشت و ما هنوز در اتوبوس بودیم 🚎، با یک تکان شدید اتوبوس به خودم آمدم، یادم آمد که نمازم را نخواندهام😨
سریع به بابام گفتم!
بابام گفت: اشکال نداره! بذار برسیم آنجا نمازت رو بخون.
گفتم: آخه اون موقع نمازم قضا شده!☹️
بعد به بابام گفتم: بابایی میشه به آقای راننده بگی وایسته تا من نماز بخونم؟😢
بابام ناراحت شد!
میگفت، راننده به خاطر یه بچه نمی ایسته و بعد کلی دعوام کرد که چرا نمازت رو سر وقت نخوندی و....😐
یه لحظه چشم هایم رو بستم، بعد به بابام گفتم: بابا حالا که نمیگی، بزار من کار خودم رو بکنم!
یه شیشه آب برداشتم و بالای سطل آشغال وضو گرفتم.
میخواستم تو همون اتوبوس نماز بخونم، توی همین گیر و دار، شاگرد شوفر من رو دید که دارم وضو میگیرم 👀
کمی من رو نگاه کرد و بعد رفت طرف راننده و یه پچ پچی کردند، راننده هی توی آینه به من نگاه میکرد، یه چشمش به جاده بود و یه چشمش به من...👀
بالاخره به من گفت: دختر خانم چی شده؟🤔
بهش گفتم : نمازم رو نخوندم، اگه ممکن هست یه جا بایستید. بعد گفتم: هزینه اش هر چی بشه بابام میده!😅
راننده گفت: دخترجان من ازت پول نمیخواهم؛ الان هم میزنم کنار تا نماز بخونی😊
اتوبوس که ایستاد وقتی داشتم پیاده میشدم، شنیدم خانمی به شوهرش گفت: محمود دیدی چی شد؟!
من هم نمازم رو نخوندم‼️
یکی دیگه گفت: علی تو نمازت رو خوندی؟
من که پیاده شدم حدود ۲۰ نفری با من پیاده شدند، و اینجوری شد که من بهترین نمازم رو خوندم...😇
ضمنا حاج آقا این رو اضافه کردند که: وقتی توی قرآن میخونیم (و جعلنا للمتقین اماما)
یعنی مثل این داستان، که یه دختر ۹ ساله ، پیشوای ۲۰ نفر در امر اقامه ی نماز میشه 👏👏
@aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_هفدهم 🔆 امام ۹ ساله ✍ این خاطره توسط
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_هجدهم (بخش اول)
عادت به نگاه گناه؛ با چاشنی ترس و سردرد
📍تهران- خیابان ولیعصر(عج)
✍ از محل کار برمی گشت، خسته بود و سرش درد می کرد🤕
از پیاده رو به سمت ایستگاه BRT رفت و به شیشه های کنار ایستگاه تکیه زد. به جای خاصی نگاه نمی کرد. نگاهش روی تابلوی مغازه های کنار خیابان میچرخید.
ناگهان نگاه مردی همهی توجهش را جذب خود کرد ...🤔
مردی که کنار پیاده رو به موتورش تکیه زده بود و به عابران نگاه میکرد، تعجبش از نگاه عمیق مرد به یک خانم چادری بود😳
سرش درد می کرد اصلا حوصله تذکر دادن نداشت😣
برای همین به وجدانش گفت: احتمالا اشتباه دیدی تهمت نزن به مردم!
در همین لحظه دو خانم مانتویی با اوضاع نه چندان مناسب از جلوی مرد رد شدند، و مرد از افق تا افق با نگاهش بدرقه شان کرد ‼️
آن قدر واضح نگاه میکرد که نمیشد انکارش کنی، باز با خودش زیر لب غرغر کرد حال ندارم! سرم درد میکند!
کمی هم ته دلش از هیکل گنده مرد میترسید. برای بار سوم دختری با وضع نامناسب از جلویش رد شد و مرد انگار با نگاهش داشت صورت زن را لمس می کرد🤭
اتوبوس هم آمده بود 🚌
اما دیگر خونش به جوش آمد😡
اصلا جای گذشتن نداشت.
رفت جلو🚶♂️ تاحالا چنین تذکری نداده بود!
چند ثانیه با خودش به کلمات فکر کرد. از پشت دستش را روی شانه موتور سوار زد ...
#ادامه_دارد...
🆔️ @aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_هجدهم (بخش اول) عادت به نگاه گناه؛ با چ
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_هجدهم (بخش دوم)
عادت به نگاه گناه؛ با چاشنی ترس و سردرد
✍ با مهربانیای که خودش از هم خودش انتظار نداشت گفت: سلام داداش خوبی؟😊
➖ سلام کجا میخوای بری؟
➕ جایی نمیرم! خواستم بگم داداش این نگاههای شما درست نیست!👁
➖ چی؟؟؟ کدوم نگاه؟!🤔
➕ خودت خوب میدونی!
➖ آها! همین که به عابرها نگاه میکنم؟!
➕ بله به عابران خانم!🧕
زیر لب خندید و گفت: بیخیال بابا!😅😕
➕ دِه نه دِه! نمیشه بیخیال شد. فکر کن خواهر و مادر خودت باشن! خوشت میاد؟
لحن مرد عوض شد. با لحن کودکانه و از سر ضعف گفت: عادت کردم داداش نمیتونم نگاه نکنم 😔
➕ باید بخوای تا درست بشه.
➖ نمیشه به خدا 😞
➕ یه خورده به حرفم فکر کن. بگذار جای خواهر خودت، مادر خودت.
موتور سوار سرش را پایین انداخته و به فکر فرو رفته بود.
اتوبوس بعدی آمده بود 🚌
سر دردش اما رفته بود! 😇
یکی از بهترین روزهای زندگیاش بود!🌹
🗣 به نقل از یکی از بچههای دانشگاه تهران
🆔️ @aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_هجدهم (بخش دوم) عادت به نگاه گناه؛ با
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_نوزدهم
یک نفر به سه نفر، روی پل عابر!
✍ مدتی پیش به محض خروج از پل عابر پیاده با صحنه ی کشف حجاب تقریبی یک خانم که دو تا پسر حدود بیست و پنج ساله همراهش بودن مواجه شدم!
خاطره ی تذکری که در آن به دلیل گیر دادن دوست پسر یک خانوم، کلی ترسیده بودم، باعث شد تا به جای تذکر به خانم، به آقایون همراهش تذکر بدم. 👥
سعی کردم لحنم خیلی محکم و کمی هم تند باشه و علامتی از نگرانی در صدام نباشه...🗣
گفتم: آقایون حجاب این خانوم اصلا مناسب نیست. خیلی زشته که داره با این وضع می چرخه و شما هم چیزی بهش نمی گید!😒
پسرها سریع گفتن چشم آقا بهش میگیم! بعد خودش هم با لحن خاصی گفت: باشه حالا... و من گفتم: آفرین!😏 و در حالی که فکر نمی کردم آنقدر سریع و راحت تموم بشه رفتم، به نظرم تجربه خوبی بود. خدا رو شکر...🤲
🆔 @aamerin_ir
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیستم بخش اول
امر به معروف یک شهید 🌷
✍ معصومه دوست بسیار خوب و سادهی من که در مدرسه و کلاس هم بودیم نسبت به حجاب خود تقیدی نداشت. بارها و بارها با او صحبت کردم که چادر بپوشد اما گوش نمی داد 😔 فصل امتحانات بود. ناگهان معصومه را دیدم رنگ پریده و صدای لرزان وارد مدرسه شد...😰
از او سوال کردم چه اتفاقی افتاده؟🤔
گفت: الآن که از میدان شهدا به سمت مدرسه می آمدم تشییع جنازه ی یک شهید بود. من هم چند قدمی خواستم در تشییع جنازهی شهید شرکت کنم.
ناگهان آقایی از میان جمعیت بیرون آمد و گفت: خواهرم چرا حجابت را رعایت نمیکنی؟! 😔
اینها به خاطر ما و آسایش ما و دین ما مثل گل پر پر شده اند🥀 چرا این طور در خیابان ظاهر میشوید؟
خلاصه معصومه خیلی تحت تاثیر آن آقا قرار گرفته بود...🥺
امتحانات خرداد ماه گذشت در تابستان هم خبری از هم نداشتیم.
مهرماه در حیاط منتظر آمدن دوستانم بودم که ناگهان دیدم معصومه با یک چادر مشکی و حجاب کامل وارد مدرسه شد!😮😍
از خوشحال در پوست خودم نمیگنجیدم. او را در آغوش گرفتم و به خاطر حجابش به او تبریک گفتم 💝 و پرسیدم: چه شد؟! هرچه ما گفتیم تو چادر نپوشیدی حالا چه اتفاقی افتاده...؟🤔
بعد از ساعتی که کنار هم بودیم بالاخره معصومه در مورد دلیل چادری شدنش صحبت کرد...
⬅️ این قسمت #ادامه_دارد
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیستم بخش دوم
امر به معروف یک شهید
✍ یادته اون روز که امتحان داشتیم گفتم آقایی به من تذکر داد برای حجابم؟
گفتم: بله.!
ادامه داد: تابستون گذشته یک روز رفته بودم مزار شهداء همین طور که بین قبور شهدا قدم میزدم چشمم به عکس همون آقا افتاد که در ردیف اول قطعه ی سوم در قبری آرام خفته بود و به خیل شهدا پیوسته بود 🥺 گویا اون لحظه تمام وجودم رو به آتش کشیدند و شرمنده تمام شهدا شدم 😔 و تصمیم گرفتم به حرمت شهدا چادر بپوشم و محافظ حجابم باشم.
شاید اون روز که به خاطر خدا امر به معروف کرده بود نمی دونست که کلام او چقدر تاثیر گذار میشه؛ چرا که او هم مثل همه ی شهدا خود رو مکلف به این امر کرده بود نه به نتیجه 👌
سالها از اون ماجرا میگذره و هنوز هر هفته که برای زیارت اهل قبور میریم، خاطره شهید محمد نور بهشت ما رو به کنار مزارش میکشونه و به یاد اون روز ها اشکمون رو جاری میکنن😭
راستی معصومه کاملا مسیر زندگی اش عوض شد. با یک آقای بسیار مذهبی ازدواج کرد و الان به لطف خدا یک خانواده نورانی و فرزندان صالحی دارد و زندگی بسیار پر برکتی نصیب او شده است 😍
ID: @aamerin_ir
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیست_و_یکم
من و آقای سی دی فروش!
✍ یه بار که داشتم از دانشگاه برمیگشتم،
توی خیابون یه آقایی رو دیدم که تقریبا
میانسال بود و داشت دی وی دی📀 خارجی
می فروخت
معمولاً وقتی از خیابون رد میشم به اینجور چیزا نگاه نمی کنم. اما وقتی از کنارش رد شدم، چشمم اتفاقی به عکس یکی از اون دی وی دی هایی که روی زمین پهن کرده بود افتاد. عکس خیلی ضایعی بود 😶
وایستادم بهش تذکر دادم. گفتم: پدرجان تو الان سنی ازت گذشته! برا چی داری با این کارت دنیا و آخرتت رو خراب می کنی؟🤷♂ میدونی تو داری با این کارت یه ضربه
جدی به دین و فرهنگ مردم می زنی⁉️
می دونی با این کارت چند نفر ممکنه به گناه بیفتن؟ اونوقت گناه همه اونا پای تو هم نوشته میشه!😨
باهاش صحبت کردم.دقیقا هم یادم نیست که بهش چی گفتم. برگشت بهم گفت: بدبختم، بیچارم، مجبورم این کارو بکنم😓 کلی باهام درد و دل کرد...
گفتم: خب چرا چیز دیگه ای نمی فروشی؟
گفت:جلد شناسنامه می فروختم شهرداری بساطمو جمع کرد!☹️
گفتم: خب دوباره برو از همونا بخر و بفروش.
گفت: ندارم! اون کار سرمایه می خواد اما این کار سرمایه نه!😳
این دی وی دی ها رو هم یه آقایی هر روز صبح برام میاره. همون روز هم باهام پولشو حساب می کنه😮 (قابل توجه کسانی که دستشون به مسئولان فرهنگی میرسه!!)
گفتم: مگه چقدر سرمایه می خوای تا دوباره همون کار رو بکنی؟ گفت: صد هزار تومان!!
یادمه اون موقع همون حدود تو حسابم پول بود.رفتم از بانک پول گرفتم بهش دادم 💵
شاخ در آورده بود. باورش نمیشد. بهش گفتم: فقط این پول قرضه، هر موقع درآوردی
بهم بده. گفت: من این پول رو یه ماهه بهت میدم. آدرس خونهشم بهم داد 🏠
من اون موقع اونقدر داغ بودم که به این فکر نمیکردم که خب ممکنه پول رو برداره و بره. بعدا که به کارم فکر میکردم ،گفتم خب اون هم پول رو برداشته و رفته. اصلاً توقع برگردوندن پولم رو نداشتم. برای من که همون موقع وضع مالی خوبی نداشتم همون مقدار پول هم مهم بود.
بعد از یه ماه با یه دید نا امیدانهای رفتم
دم خونشون. اولش باورم نمیشد ولی اون پول رو به من داد و کلی هم ازم تشکر کرد😍
یه نکته جالب! اولین جمله ای که بعد از دادن پول به من گفت این بود؛ شما #بسیجی هستید؟ گفتم:آره😄 بعد به فکر فرو رفت...
بهش گفتم:الان چیکار می کنی؟ گفت:جلد شناسنامه می فروشم!
بعدا که دوباره از اون محل رد شدم دیدم درست گفته. داشت جلد شناسنامه می فروخت 😊
@aamerin_ir
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیست_و_دوم
لعنت به هرچی پرستیژه!
فرستنده: خانم 🧕
✍ توی بانک یه دختر۱۶ یا ۱۷ ساله که آستین مانتوی مدرسهاش رو بالا زده بود با مادرش که چادری بود (البته نه خیلی سفت و محکم) کنارم نشسته بودند. حدس زدم دخترش زمینه های مذهبی داشته باشه.
اولین امر به معروف هایی بود که میخواستم انجام بدم و حسابی داشتم با خودم کلنجار میرفتم، سرم داغ شده بود 🤯 داشتم با انواع مصلحت جویی ها خودم رو توجیه می کردم که نگم 🤭
اما یه لحظه از خودم پرسیدم: واقعا چرا نمی تونم بگم؟؟!🤔 حکم مرجع که هست، احتمال اثر هم که هست. تنها دلیلی که پیدا کردم ترس از پرستیژ خودم بود 😒
گفتم لعنت به هر چی کلاس و پرستیژه 😠
ساده و صمیمی به دختر خانم گفتم که آستینش رو بده پایین، چون جلب توجه کردن به ضرره خودشه! همون موقع با لبخند آستینش رو داد پایین 😇
🆔 @aamerin_ir
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیست_و_سوم بخش اول
گردنبند طلا
✍ تو مینی بوس ایستاده بودم که یه آقای هیکل درشتی سوار مینی بوس شد 👨🦰🚌 یه گردنبند طلا هم گردنش انداخته بود که کاملا روی تی شرت اومده بود و معلوم بود.
داشتم فکر میکردم که چه جوری بهش بگم. خیلی سخت بود، بار اولم بود که به چنین موضوعی میخواستم تذکر بدم. گفتم نباید از دستش بدم. بالاخره تجربهای میشه برای دفعههای بعد 👏
چند بار چشم تو چشم شدیم 👀 بهم گفت اون عقب جا هست برو بشین. گفتم نه همینجا خوبه 🙂
یه تیکه دستمال کاغذی به صورتش چسبیده بود. با اشاره بهش گفتم برش داره.
اینها همه مقدمه شد برای حرف اصلی. گفتم بذار از طریق علمی وارد بشم نه شرعی! (البته حواسم بود که یه گوشه کنایهای به دین هم بزنم.)
رفتم کنارش و گفتم ...
⬅️ #ادامه_دارد
🆔 @aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_بیست_و_سوم بخش اول گردنبند طلا ✍ تو مینی بوس ایستاده بودم که یه آقای
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیست_و_سوم بخش دوم
گردنبند طلا
⬅️ رفتم کنارش و گفتم داداش میدونستی طلا برای مرد ضرر داره؟😱
سریع و محکم گفت: نه!🧐
گفتم: دلیل اینکه برای مرد حرامه همینه. اگر ضرر نداشت که حرام نمیشد🤷♂ طبق اون چیزی که تا حالا کشف کردند، طلا، هم توی جریان خون آقایون تاثیر منفی داره، هم توی احساسات و عواطفشون.
گفت: یعنی چی⁉️
گفتم: ببین! عواطف و احساسات زن و مرد با هم فرق میکنه. درسته؟ گفت: آره 🤔
گفتم: خب. این طلا برای احساسات مرد ضرر داره و به روحیات زنانه نزدیک میکنه. برای همین برای زن اشکال نداره ولی برای مرد حرومه.
گفت: نقره چی؟! گفتم: نه. نقره و پلاتین برای مرد هیچ اشکالی نداره. نقره گردنت بنداز 🙂
بعدش هم با هم رفیق شدیم و درباره چیزهای دیگه بحث کردیم 🤝
البته اصلا انتظار نداشتم که همون موقع گردنبندش رو در بیاره، ولی به هرحال این حرفها خیلی روش تاثیر گذاشته بود و گردنبندش رو زیر تی شرتش داده بود و دیگه معلوم نبود 👌
🆔 @aamerin_ir
📚 #از_یاد_رفته_۱
#قسمت_بیست_و_چهارم
واقعا نمیدونست!
✍ از خونه که اومدم بیرون حواسم بود که اگه یه خانوم بی حجاب تابلو دیدم تذکر بدم، که البته الحمدللّه تا مترو کسی رو ندیدم 🤲 😅
سوار مترو شدم که چشمم افتاد به یه دختر خانم حدودا ۲۴_۲۵ ساله که شال سرش بود و گوش هاش رو هم بیرون از شالش گذاشته بود. آرایش ملایمی داشت و به نظر نمیرسید از اون دخترای خیلی جلف باشه 💅🤫
بیشتر از همه آستین مانتوش که تا بالای آرنجش بود توجهم رو جلب کرد.
روی مخم بود 😑
با فاصلهی یک نفر کنار هم ایستاده بودیم و من مردد بودم که تو مترو اون هم توی این جمعیت، بهش چیزی بگم یا نه 😓، که خلاصه رسیدیم به ایستگاه امام خمینی رحمت الله و مترو خلوت تر شد و کنار هم نشستیم.
به محض نشستن بهش آروم گفتم که: خانمی! آستینتون خیلی کوتاهه!
نفهمید چی می گم دوباره در حالی که دستم رو رو دستش گذاشته بودم جمله ام رو تکرار کردم. یه کم براش جای تعجب بود که واقعا چرا آستینش مورد داره؟ با لبخند گفت چرا؟!🤔🙂
چون احساس کردم دختر پاکیه و واقعا نسبت به این مسئله جهل داره، براش کمی توضیح دادم که اگه مردی دست شما رو ببینه و خدایی نکرده خوشش بیاد براتون گناه کبیره مینویسند و...🤐
لبخندی زد و چیزی نگفت 😊
از این که وظیفه م رو انجام داده بودم خیلی خوشحال بودم. سرگرم کارخودم شدم که دیدم داره از فروشنده ی مترو ساق دست می خره، و گفت: این به احترام شما! ❤️
ID: @aamerin_ir
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیست_و_پنجم
طلسم نگفتن
✍ در ذهنش با خودش دیالوگ داشت: این همه بیحجاب و چشم چران!🤯
- اگر به همه بخوای بگی که نمیشه!😢
- به همهشون نمیخواد بگی. اقلا به یکی بگو.
- فقط همین یکی ها!
- باشه فقط همین یکی 🙂
با خودش فکر میکرد که خیلی وقت است با اینکه نماز میخواند، نهی از منکر نمیکند!😔
اعصابش خرد بود. آنقدر نگفته بود که هراس داشت از گفتن 😫 پیش خودش گفت علی الله!
تا سرش را بالا گرفت، روبروی سینما بهمن میدان انقلاب، دو خانم بیحجاب در حال خرامیدن و قاه قاه خندیدن بودند 😳
با خودش گفت: فقط همین یه بار!
از کنارشان رد شد و با صدایی نه بلند و نه کوتاه، اما کمی لرزان، گفت: خانوم ها! حجابتون خوب نیست. درست کنید! و رد شد...🚶🏻
پشت سرش شنید که یکیشان گفت: به تو چه پررو!!😡
بیاختیار ایستاد. از ذهنش گذشت که این بدبخت جاهل است. برگشت. جلویش ایستاده بودند. صاف ایستاد و سرش را پایین انداخت. طوری که مشخص بود نمیخواهد نگاهشان کند. با لحنی که کمی محکم بود و کمی دلسوزانه و البته محترمانه گفت: اتفاقا به من ربط داره. من دربارهی یه مسئلهی اجتماعی با شما صحبت کردم نه یک مسئلهی شخصی! درسته؟!🧐
یکیشان که ظاهرا همانی بود که به تو چه را گفته بود، گفت: بله!😶
و دست برد زیر شالش و کمی جلویش کشید.
پسر ناخواسته تشکر کرد و راهش را کشید و رفت سمت دانشگاه.
خدا خواسته بود؛ و با همین یک نهی از منکر طلسم نگفتنهایش شکسته بود...🤲
🆔 @aamerin_ir
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 قسمت بیست و ششم
غیبت دست جمعی در جمع فامیلی
✍ یه روز در جمع فامیلی نشسته بودیم. یکی از بستگان متدین که حدود ۳۰ سال از من بزرگتر بود، شروع کرد تقلید یکی از آشناها رو درآورد! همه میخندیدن!😳
دیدم همه از من بزرگترن! هرچی فکر کردم چطور میتونم چیزی بگم به کسانی که از من حداقل ۳۰ سال بزرگترن، به هیچ نتیجه ای نرسیدم🙁 برای همین اخم کردم و سرم رو انداختم پایین😞 چند لحظه همه بهم خیره شدن...🙄
بعد که دیدم وضع ادامه داره از تو جمع با حالت عصبانی بلند شدم و داشتم میرفتم بیرون 🤬 که یکی گفت: چی شد؟! یهو عصبانی شدی؟🤔
یه کم مکث کردم و گفتم: حرمت مومن از کعبه بیشتره! چیکار دارید میکنید؟! دوست دارید الآن چند نفر دور هم جمع بشن و تقلید مارو در بیارن و بهمون بخندن؟!🥲 اگه دوست دارید ادامه بدید... یادتون باشه همون خدایی که شاهده خودش حاکمه ...
همه ساکت شدند و به فکر فرو رفتند بعد از چند دقیقه سکوت اومدند و ازم تشکر کردند و گفتن ای کاش زودتر متوجهمون میکردی! حتی یکیشون اومد صورتمو بوسید و ازم تشکر کرد!😇
🆔 @aamerin_ir
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 قسمت بیست و هفتم
آیا ما هم دوستش داریم؟
✍ شب نیمه شعبان بود. در قطار مترو باز شد. روصندلی که نشستم، دختر خانوم کناریم انگار آشنا بود. با یه لبخند سلام کردم. شالش انقدر کوتاه بود که موهاش از جلو وعقب نمایان شده بود. نگاهم را برگرداندم تا با خودم فکر کنم چه طور شروع
کنم...؟🤔
نگاهش کردم و گفتم: موهاتون از پشت بیرونه. به دست کشید به موهای پشت سرش و گفت اشکال نداره! گفتم برا خدا هم اشکال نداره؟! گفت: برا خدا هم اشکال نداره...
باز سرم را چرخاندم و خیره شدم به روبه روم یه لحظه نمیدونم چی شد. گفتم خدا خیلی ما رو دوست داره کاش ما هم با رفتارمون بهش بگیم دوستش داریم 🙂
گفت خدا منو دوست نداره. گفتم: دوست نداشت ما رو به حال خودمون رها میکرد. اون وقت شرایطمون خیلی بد میشد! خیلی...
گفت: بستگی داره که نسبت به چی بسنجی! اوضاع ما از خیلیها بدتر است 😔 فهمیدم منظورش پوله. با یه لبخند نگاهش کردم و گفتم همه چی که پول نیست...😊
دیگه باید از مترو میاومدم بیرون. برا همین باز تبسم کردم گفتم: خوشحال شدم از دیدنتون ☺️ و دختر خانوم هم گفت: همچنین.
وقتی از مترو اومدم بیرون با خودم گفتم: خدا خیلی ما رو دوست داره. کاش ما هم با رفتارمون بهش بگیم دوستش داریم.
و با خودم فکر میکردم خود من کجای زندگیم با رفتارم گفتم خدا دوستت دارم...؟
#نیمه_شعبان
🆔 @aamerin_ir