مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_هجدهم (بخش اول) عادت به نگاه گناه؛ با چ
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_هجدهم (بخش دوم)
عادت به نگاه گناه؛ با چاشنی ترس و سردرد
✍ با مهربانیای که خودش از هم خودش انتظار نداشت گفت: سلام داداش خوبی؟😊
➖ سلام کجا میخوای بری؟
➕ جایی نمیرم! خواستم بگم داداش این نگاههای شما درست نیست!👁
➖ چی؟؟؟ کدوم نگاه؟!🤔
➕ خودت خوب میدونی!
➖ آها! همین که به عابرها نگاه میکنم؟!
➕ بله به عابران خانم!🧕
زیر لب خندید و گفت: بیخیال بابا!😅😕
➕ دِه نه دِه! نمیشه بیخیال شد. فکر کن خواهر و مادر خودت باشن! خوشت میاد؟
لحن مرد عوض شد. با لحن کودکانه و از سر ضعف گفت: عادت کردم داداش نمیتونم نگاه نکنم 😔
➕ باید بخوای تا درست بشه.
➖ نمیشه به خدا 😞
➕ یه خورده به حرفم فکر کن. بگذار جای خواهر خودت، مادر خودت.
موتور سوار سرش را پایین انداخته و به فکر فرو رفته بود.
اتوبوس بعدی آمده بود 🚌
سر دردش اما رفته بود! 😇
یکی از بهترین روزهای زندگیاش بود!🌹
🗣 به نقل از یکی از بچههای دانشگاه تهران
🆔️ @aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_هجدهم (بخش دوم) عادت به نگاه گناه؛ با
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_نوزدهم
یک نفر به سه نفر، روی پل عابر!
✍ مدتی پیش به محض خروج از پل عابر پیاده با صحنه ی کشف حجاب تقریبی یک خانم که دو تا پسر حدود بیست و پنج ساله همراهش بودن مواجه شدم!
خاطره ی تذکری که در آن به دلیل گیر دادن دوست پسر یک خانوم، کلی ترسیده بودم، باعث شد تا به جای تذکر به خانم، به آقایون همراهش تذکر بدم. 👥
سعی کردم لحنم خیلی محکم و کمی هم تند باشه و علامتی از نگرانی در صدام نباشه...🗣
گفتم: آقایون حجاب این خانوم اصلا مناسب نیست. خیلی زشته که داره با این وضع می چرخه و شما هم چیزی بهش نمی گید!😒
پسرها سریع گفتن چشم آقا بهش میگیم! بعد خودش هم با لحن خاصی گفت: باشه حالا... و من گفتم: آفرین!😏 و در حالی که فکر نمی کردم آنقدر سریع و راحت تموم بشه رفتم، به نظرم تجربه خوبی بود. خدا رو شکر...🤲
🆔 @aamerin_ir
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیستم بخش اول
امر به معروف یک شهید 🌷
✍ معصومه دوست بسیار خوب و سادهی من که در مدرسه و کلاس هم بودیم نسبت به حجاب خود تقیدی نداشت. بارها و بارها با او صحبت کردم که چادر بپوشد اما گوش نمی داد 😔 فصل امتحانات بود. ناگهان معصومه را دیدم رنگ پریده و صدای لرزان وارد مدرسه شد...😰
از او سوال کردم چه اتفاقی افتاده؟🤔
گفت: الآن که از میدان شهدا به سمت مدرسه می آمدم تشییع جنازه ی یک شهید بود. من هم چند قدمی خواستم در تشییع جنازهی شهید شرکت کنم.
ناگهان آقایی از میان جمعیت بیرون آمد و گفت: خواهرم چرا حجابت را رعایت نمیکنی؟! 😔
اینها به خاطر ما و آسایش ما و دین ما مثل گل پر پر شده اند🥀 چرا این طور در خیابان ظاهر میشوید؟
خلاصه معصومه خیلی تحت تاثیر آن آقا قرار گرفته بود...🥺
امتحانات خرداد ماه گذشت در تابستان هم خبری از هم نداشتیم.
مهرماه در حیاط منتظر آمدن دوستانم بودم که ناگهان دیدم معصومه با یک چادر مشکی و حجاب کامل وارد مدرسه شد!😮😍
از خوشحال در پوست خودم نمیگنجیدم. او را در آغوش گرفتم و به خاطر حجابش به او تبریک گفتم 💝 و پرسیدم: چه شد؟! هرچه ما گفتیم تو چادر نپوشیدی حالا چه اتفاقی افتاده...؟🤔
بعد از ساعتی که کنار هم بودیم بالاخره معصومه در مورد دلیل چادری شدنش صحبت کرد...
⬅️ این قسمت #ادامه_دارد
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیستم بخش دوم
امر به معروف یک شهید
✍ یادته اون روز که امتحان داشتیم گفتم آقایی به من تذکر داد برای حجابم؟
گفتم: بله.!
ادامه داد: تابستون گذشته یک روز رفته بودم مزار شهداء همین طور که بین قبور شهدا قدم میزدم چشمم به عکس همون آقا افتاد که در ردیف اول قطعه ی سوم در قبری آرام خفته بود و به خیل شهدا پیوسته بود 🥺 گویا اون لحظه تمام وجودم رو به آتش کشیدند و شرمنده تمام شهدا شدم 😔 و تصمیم گرفتم به حرمت شهدا چادر بپوشم و محافظ حجابم باشم.
شاید اون روز که به خاطر خدا امر به معروف کرده بود نمی دونست که کلام او چقدر تاثیر گذار میشه؛ چرا که او هم مثل همه ی شهدا خود رو مکلف به این امر کرده بود نه به نتیجه 👌
سالها از اون ماجرا میگذره و هنوز هر هفته که برای زیارت اهل قبور میریم، خاطره شهید محمد نور بهشت ما رو به کنار مزارش میکشونه و به یاد اون روز ها اشکمون رو جاری میکنن😭
راستی معصومه کاملا مسیر زندگی اش عوض شد. با یک آقای بسیار مذهبی ازدواج کرد و الان به لطف خدا یک خانواده نورانی و فرزندان صالحی دارد و زندگی بسیار پر برکتی نصیب او شده است 😍
ID: @aamerin_ir
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیست_و_یکم
من و آقای سی دی فروش!
✍ یه بار که داشتم از دانشگاه برمیگشتم،
توی خیابون یه آقایی رو دیدم که تقریبا
میانسال بود و داشت دی وی دی📀 خارجی
می فروخت
معمولاً وقتی از خیابون رد میشم به اینجور چیزا نگاه نمی کنم. اما وقتی از کنارش رد شدم، چشمم اتفاقی به عکس یکی از اون دی وی دی هایی که روی زمین پهن کرده بود افتاد. عکس خیلی ضایعی بود 😶
وایستادم بهش تذکر دادم. گفتم: پدرجان تو الان سنی ازت گذشته! برا چی داری با این کارت دنیا و آخرتت رو خراب می کنی؟🤷♂ میدونی تو داری با این کارت یه ضربه
جدی به دین و فرهنگ مردم می زنی⁉️
می دونی با این کارت چند نفر ممکنه به گناه بیفتن؟ اونوقت گناه همه اونا پای تو هم نوشته میشه!😨
باهاش صحبت کردم.دقیقا هم یادم نیست که بهش چی گفتم. برگشت بهم گفت: بدبختم، بیچارم، مجبورم این کارو بکنم😓 کلی باهام درد و دل کرد...
گفتم: خب چرا چیز دیگه ای نمی فروشی؟
گفت:جلد شناسنامه می فروختم شهرداری بساطمو جمع کرد!☹️
گفتم: خب دوباره برو از همونا بخر و بفروش.
گفت: ندارم! اون کار سرمایه می خواد اما این کار سرمایه نه!😳
این دی وی دی ها رو هم یه آقایی هر روز صبح برام میاره. همون روز هم باهام پولشو حساب می کنه😮 (قابل توجه کسانی که دستشون به مسئولان فرهنگی میرسه!!)
گفتم: مگه چقدر سرمایه می خوای تا دوباره همون کار رو بکنی؟ گفت: صد هزار تومان!!
یادمه اون موقع همون حدود تو حسابم پول بود.رفتم از بانک پول گرفتم بهش دادم 💵
شاخ در آورده بود. باورش نمیشد. بهش گفتم: فقط این پول قرضه، هر موقع درآوردی
بهم بده. گفت: من این پول رو یه ماهه بهت میدم. آدرس خونهشم بهم داد 🏠
من اون موقع اونقدر داغ بودم که به این فکر نمیکردم که خب ممکنه پول رو برداره و بره. بعدا که به کارم فکر میکردم ،گفتم خب اون هم پول رو برداشته و رفته. اصلاً توقع برگردوندن پولم رو نداشتم. برای من که همون موقع وضع مالی خوبی نداشتم همون مقدار پول هم مهم بود.
بعد از یه ماه با یه دید نا امیدانهای رفتم
دم خونشون. اولش باورم نمیشد ولی اون پول رو به من داد و کلی هم ازم تشکر کرد😍
یه نکته جالب! اولین جمله ای که بعد از دادن پول به من گفت این بود؛ شما #بسیجی هستید؟ گفتم:آره😄 بعد به فکر فرو رفت...
بهش گفتم:الان چیکار می کنی؟ گفت:جلد شناسنامه می فروشم!
بعدا که دوباره از اون محل رد شدم دیدم درست گفته. داشت جلد شناسنامه می فروخت 😊
@aamerin_ir
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیست_و_دوم
لعنت به هرچی پرستیژه!
فرستنده: خانم 🧕
✍ توی بانک یه دختر۱۶ یا ۱۷ ساله که آستین مانتوی مدرسهاش رو بالا زده بود با مادرش که چادری بود (البته نه خیلی سفت و محکم) کنارم نشسته بودند. حدس زدم دخترش زمینه های مذهبی داشته باشه.
اولین امر به معروف هایی بود که میخواستم انجام بدم و حسابی داشتم با خودم کلنجار میرفتم، سرم داغ شده بود 🤯 داشتم با انواع مصلحت جویی ها خودم رو توجیه می کردم که نگم 🤭
اما یه لحظه از خودم پرسیدم: واقعا چرا نمی تونم بگم؟؟!🤔 حکم مرجع که هست، احتمال اثر هم که هست. تنها دلیلی که پیدا کردم ترس از پرستیژ خودم بود 😒
گفتم لعنت به هر چی کلاس و پرستیژه 😠
ساده و صمیمی به دختر خانم گفتم که آستینش رو بده پایین، چون جلب توجه کردن به ضرره خودشه! همون موقع با لبخند آستینش رو داد پایین 😇
🆔 @aamerin_ir
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیست_و_سوم بخش اول
گردنبند طلا
✍ تو مینی بوس ایستاده بودم که یه آقای هیکل درشتی سوار مینی بوس شد 👨🦰🚌 یه گردنبند طلا هم گردنش انداخته بود که کاملا روی تی شرت اومده بود و معلوم بود.
داشتم فکر میکردم که چه جوری بهش بگم. خیلی سخت بود، بار اولم بود که به چنین موضوعی میخواستم تذکر بدم. گفتم نباید از دستش بدم. بالاخره تجربهای میشه برای دفعههای بعد 👏
چند بار چشم تو چشم شدیم 👀 بهم گفت اون عقب جا هست برو بشین. گفتم نه همینجا خوبه 🙂
یه تیکه دستمال کاغذی به صورتش چسبیده بود. با اشاره بهش گفتم برش داره.
اینها همه مقدمه شد برای حرف اصلی. گفتم بذار از طریق علمی وارد بشم نه شرعی! (البته حواسم بود که یه گوشه کنایهای به دین هم بزنم.)
رفتم کنارش و گفتم ...
⬅️ #ادامه_دارد
🆔 @aamerin_ir
مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_بیست_و_سوم بخش اول گردنبند طلا ✍ تو مینی بوس ایستاده بودم که یه آقای
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیست_و_سوم بخش دوم
گردنبند طلا
⬅️ رفتم کنارش و گفتم داداش میدونستی طلا برای مرد ضرر داره؟😱
سریع و محکم گفت: نه!🧐
گفتم: دلیل اینکه برای مرد حرامه همینه. اگر ضرر نداشت که حرام نمیشد🤷♂ طبق اون چیزی که تا حالا کشف کردند، طلا، هم توی جریان خون آقایون تاثیر منفی داره، هم توی احساسات و عواطفشون.
گفت: یعنی چی⁉️
گفتم: ببین! عواطف و احساسات زن و مرد با هم فرق میکنه. درسته؟ گفت: آره 🤔
گفتم: خب. این طلا برای احساسات مرد ضرر داره و به روحیات زنانه نزدیک میکنه. برای همین برای زن اشکال نداره ولی برای مرد حرومه.
گفت: نقره چی؟! گفتم: نه. نقره و پلاتین برای مرد هیچ اشکالی نداره. نقره گردنت بنداز 🙂
بعدش هم با هم رفیق شدیم و درباره چیزهای دیگه بحث کردیم 🤝
البته اصلا انتظار نداشتم که همون موقع گردنبندش رو در بیاره، ولی به هرحال این حرفها خیلی روش تاثیر گذاشته بود و گردنبندش رو زیر تی شرتش داده بود و دیگه معلوم نبود 👌
🆔 @aamerin_ir
📚 #از_یاد_رفته_۱
#قسمت_بیست_و_چهارم
واقعا نمیدونست!
✍ از خونه که اومدم بیرون حواسم بود که اگه یه خانوم بی حجاب تابلو دیدم تذکر بدم، که البته الحمدللّه تا مترو کسی رو ندیدم 🤲 😅
سوار مترو شدم که چشمم افتاد به یه دختر خانم حدودا ۲۴_۲۵ ساله که شال سرش بود و گوش هاش رو هم بیرون از شالش گذاشته بود. آرایش ملایمی داشت و به نظر نمیرسید از اون دخترای خیلی جلف باشه 💅🤫
بیشتر از همه آستین مانتوش که تا بالای آرنجش بود توجهم رو جلب کرد.
روی مخم بود 😑
با فاصلهی یک نفر کنار هم ایستاده بودیم و من مردد بودم که تو مترو اون هم توی این جمعیت، بهش چیزی بگم یا نه 😓، که خلاصه رسیدیم به ایستگاه امام خمینی رحمت الله و مترو خلوت تر شد و کنار هم نشستیم.
به محض نشستن بهش آروم گفتم که: خانمی! آستینتون خیلی کوتاهه!
نفهمید چی می گم دوباره در حالی که دستم رو رو دستش گذاشته بودم جمله ام رو تکرار کردم. یه کم براش جای تعجب بود که واقعا چرا آستینش مورد داره؟ با لبخند گفت چرا؟!🤔🙂
چون احساس کردم دختر پاکیه و واقعا نسبت به این مسئله جهل داره، براش کمی توضیح دادم که اگه مردی دست شما رو ببینه و خدایی نکرده خوشش بیاد براتون گناه کبیره مینویسند و...🤐
لبخندی زد و چیزی نگفت 😊
از این که وظیفه م رو انجام داده بودم خیلی خوشحال بودم. سرگرم کارخودم شدم که دیدم داره از فروشنده ی مترو ساق دست می خره، و گفت: این به احترام شما! ❤️
ID: @aamerin_ir
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیست_و_پنجم
طلسم نگفتن
✍ در ذهنش با خودش دیالوگ داشت: این همه بیحجاب و چشم چران!🤯
- اگر به همه بخوای بگی که نمیشه!😢
- به همهشون نمیخواد بگی. اقلا به یکی بگو.
- فقط همین یکی ها!
- باشه فقط همین یکی 🙂
با خودش فکر میکرد که خیلی وقت است با اینکه نماز میخواند، نهی از منکر نمیکند!😔
اعصابش خرد بود. آنقدر نگفته بود که هراس داشت از گفتن 😫 پیش خودش گفت علی الله!
تا سرش را بالا گرفت، روبروی سینما بهمن میدان انقلاب، دو خانم بیحجاب در حال خرامیدن و قاه قاه خندیدن بودند 😳
با خودش گفت: فقط همین یه بار!
از کنارشان رد شد و با صدایی نه بلند و نه کوتاه، اما کمی لرزان، گفت: خانوم ها! حجابتون خوب نیست. درست کنید! و رد شد...🚶🏻
پشت سرش شنید که یکیشان گفت: به تو چه پررو!!😡
بیاختیار ایستاد. از ذهنش گذشت که این بدبخت جاهل است. برگشت. جلویش ایستاده بودند. صاف ایستاد و سرش را پایین انداخت. طوری که مشخص بود نمیخواهد نگاهشان کند. با لحنی که کمی محکم بود و کمی دلسوزانه و البته محترمانه گفت: اتفاقا به من ربط داره. من دربارهی یه مسئلهی اجتماعی با شما صحبت کردم نه یک مسئلهی شخصی! درسته؟!🧐
یکیشان که ظاهرا همانی بود که به تو چه را گفته بود، گفت: بله!😶
و دست برد زیر شالش و کمی جلویش کشید.
پسر ناخواسته تشکر کرد و راهش را کشید و رفت سمت دانشگاه.
خدا خواسته بود؛ و با همین یک نهی از منکر طلسم نگفتنهایش شکسته بود...🤲
🆔 @aamerin_ir
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 قسمت بیست و ششم
غیبت دست جمعی در جمع فامیلی
✍ یه روز در جمع فامیلی نشسته بودیم. یکی از بستگان متدین که حدود ۳۰ سال از من بزرگتر بود، شروع کرد تقلید یکی از آشناها رو درآورد! همه میخندیدن!😳
دیدم همه از من بزرگترن! هرچی فکر کردم چطور میتونم چیزی بگم به کسانی که از من حداقل ۳۰ سال بزرگترن، به هیچ نتیجه ای نرسیدم🙁 برای همین اخم کردم و سرم رو انداختم پایین😞 چند لحظه همه بهم خیره شدن...🙄
بعد که دیدم وضع ادامه داره از تو جمع با حالت عصبانی بلند شدم و داشتم میرفتم بیرون 🤬 که یکی گفت: چی شد؟! یهو عصبانی شدی؟🤔
یه کم مکث کردم و گفتم: حرمت مومن از کعبه بیشتره! چیکار دارید میکنید؟! دوست دارید الآن چند نفر دور هم جمع بشن و تقلید مارو در بیارن و بهمون بخندن؟!🥲 اگه دوست دارید ادامه بدید... یادتون باشه همون خدایی که شاهده خودش حاکمه ...
همه ساکت شدند و به فکر فرو رفتند بعد از چند دقیقه سکوت اومدند و ازم تشکر کردند و گفتن ای کاش زودتر متوجهمون میکردی! حتی یکیشون اومد صورتمو بوسید و ازم تشکر کرد!😇
🆔 @aamerin_ir
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 قسمت بیست و هفتم
آیا ما هم دوستش داریم؟
✍ شب نیمه شعبان بود. در قطار مترو باز شد. روصندلی که نشستم، دختر خانوم کناریم انگار آشنا بود. با یه لبخند سلام کردم. شالش انقدر کوتاه بود که موهاش از جلو وعقب نمایان شده بود. نگاهم را برگرداندم تا با خودم فکر کنم چه طور شروع
کنم...؟🤔
نگاهش کردم و گفتم: موهاتون از پشت بیرونه. به دست کشید به موهای پشت سرش و گفت اشکال نداره! گفتم برا خدا هم اشکال نداره؟! گفت: برا خدا هم اشکال نداره...
باز سرم را چرخاندم و خیره شدم به روبه روم یه لحظه نمیدونم چی شد. گفتم خدا خیلی ما رو دوست داره کاش ما هم با رفتارمون بهش بگیم دوستش داریم 🙂
گفت خدا منو دوست نداره. گفتم: دوست نداشت ما رو به حال خودمون رها میکرد. اون وقت شرایطمون خیلی بد میشد! خیلی...
گفت: بستگی داره که نسبت به چی بسنجی! اوضاع ما از خیلیها بدتر است 😔 فهمیدم منظورش پوله. با یه لبخند نگاهش کردم و گفتم همه چی که پول نیست...😊
دیگه باید از مترو میاومدم بیرون. برا همین باز تبسم کردم گفتم: خوشحال شدم از دیدنتون ☺️ و دختر خانوم هم گفت: همچنین.
وقتی از مترو اومدم بیرون با خودم گفتم: خدا خیلی ما رو دوست داره. کاش ما هم با رفتارمون بهش بگیم دوستش داریم.
و با خودم فکر میکردم خود من کجای زندگیم با رفتارم گفتم خدا دوستت دارم...؟
#نیمه_شعبان
🆔 @aamerin_ir