eitaa logo
آسام
242 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
345 ویدیو
20 فایل
ان شاءلله آگاهی و سالم سازی محیط @yasaza (با حفظ محتوا می توانید آزادانه و بدون لینک انتشار دهید )
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔶 هدیه ای از مادرم 🔶 توجه :اسم ها کاملا تصادفی انتخاب شده است ⏱حدود زمان مطالعه :کمتر از 120ثانیه ✍️ مادر سامان امشب مهمانی دارد قرار است خانوده ی عموی سامان به خانه ی آن‌ها بیایند مادر سامان با خانواده ی عموی سامان و مخصوصاً جاری‌اش رودربایستی دارد ( البته مدیونید فکر کنید برای چشم‌وهم‌چشمی است) 👈مادر سامان از صبح درگیر است و پدر سامان هم از صبح منتظر تا همسرش به او لیست خرید بدهد 👈بالاخره بعد از مدتی لیست را می‌دهد آقا با نگاه به لیست بلندبالا با تعجب می‌پرسد خانم واقعاً همه ی این ها لازم است ...................... 🤚بالاخره شب فرامی‌رسد غذا قورمه سبزی است و زمان خوردن غذا فرا می رسد 👈سفره پهن می‌شود و متأسفانه از این سفره‌های یکبارمصرف پلاستیکی 👈از سر سفره تا انتهای آن پر می‌شود از ژله ، دسر و کلی چیز دیگر به‌نحوی ‌که دهان همه باز می‌ ماند و خانم خونه چه حالی می کند از این‌همه بریز و بپاش 👈بعد از چند دقیقه که همه از تعجب درمی‌آیند عموی سامان می‌ گوید زنداداش زحمت دادیم خدمت شما مخلفاتش این‌طوریه حالا باید خود غذا را دید 🤚با این حرف عمو ی سامان مادر سامان تاز ه حواسش می رود به اصل غذا و سریع می‌ رود سمت آشپزخانه 👈وارد آشپزخانه می شود و روی گاز را نگاه می کند 👈👈ظرفهای خورشت خوری را برمی دارد و ملاقه به دست در قابلمه رو بلند می کند با نگاه به خورشت فشارش می افتد و همان جا جلوی گاز می نشیند چند لحظه ای در شوک می ماند و بعد گریه اش می گیرد 🤚🤚🤚واقعا وضعیت وضعیت بحرانی است از آن طرف کل مهمان ها منتظر غذا هستند و هر لحظه ممکن است کسی بیاید داخل آشپرخانه و از این طرف ............ 👈👈در همان حالت بیچارگی همه حجاب ها کنار می رود 🤲مادر سامان در همان حال وصل می شود به حضرت زهرا سلام الله علیها 👈بلافاصله بعد از دعا سامان می‌آید بالای سر مادرش و متوجه می شود مادرش فشارش افتاده ولی فکر می کند از فشار کار است 👈با نرگانی کمک می کند تا مادرش در جای مناسبی بنشیند و با دیدن قابلمه در باز شروع می کند به ریختن غذا در خورشت خوری ها 😯مادر سامان با تعجب فرزندش را نگاه می کند و انقدر فشار ش افتاده که حال صحبت کردن ندارد 👈👈 سامان غذا را می برد 👈بعد از مدت کوتاهی زن عموی سامان می آید 🤚چی شده عزیزم اینقدر به خودت فشار اوردی که حالت بد شد 👈می رود و یک چیزی به او می دهد تا کمی حالش بهتر شود 👈بعد از چند دقیقه که حالش بهتر می شود یاد غذا و خورشت ان می افتد 😔با شرمندگی به جاریش می گوید ببخشید از غذا 👈نه عزیز سنگ تمام گذاشتی احسنت به ابتکارت من تا حالا چنین غذای خوشمزه ای با سبزی قورمه نخورده بودم 👈خدا خیرت دهد من دیشب به این ها آبگوشت دادم خوب نفخی نخودش را نگرفتم این ها امشب نگران بودند اگر غذا قورمه سبزی باشه با لوبیای ان چه کار کنند 👈ولی وقتی دیدند از این غذاهای محلی خوشمزه درست کردی همه افتادند روی غذا ✅مادر سامان که اشک در چشم هایش جمع شد با خوشحالی گفت نوش جان نوش جان ✅جاری گفت این دستور غذا را از کجا یاد گرفتی طعمش واقعا خاص و عالی بود ✅مادر سامان با حال خاصی گفت از مادرم ✅جاری تعجب کرد و در دلش گفت مادرش که سالها پیش فوت کرده @aasamm
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔶 یک لحظه از زندگیمونه 🔶 توجه :اسم ها کاملا تصادفی انتخاب شده است ⏱حدود زمان مطالعه :کمتر از 120 ثانیه ✍️ خواهر سامان داشت می رفت مدرسه البته با ماشین پدر 👈در ماشین نیز تعریف از غذای خوشمزه ی دیشب بود 👈بابا ی سامان می گفت: نمی دانم خانم چی ریخته بود تو غذا هنوز مزش زیر زبونمه مثل غذاهای نذری بود 👈ولی حیف از ان مخلفات غذا نمی دانم آنها را برای چی خریدیم الکی خانم خودش را زحمت انداخت 👈خواهر سامان هم با پدر هم عقیده بود 👈آره بابا واقعا عجب غذایی بود حتما یک فوتی داشته چون هرچی من غذا را هم زدم فقط سبزی دیدم 👈ولی بابا مامان دیشب نگذاشت من از اون مخلفات سفره استوری بگیرم 👈استوری از اون ها !!!!!! (با خنده گفت ) می خوای چند تا بابای دیگه هم مثل من الکی جیبشون خالی بشه 👈خودت دیدی دخترم مجبور شدیم خیلی هاشون را بریزیم دور 👈فقط قیافه را داشتند ولی باطنی......... خوب شد عمویینا نخوردند 👈آره بابا وگرنه با اون به به چه چه عمو چی میشد 👈ولی بابا کلاس داشت ای کاش مامان اجازه می داد 👈آخه برای چی عزیز دل بابا 👈وقتی می دونیم دروغه 👈به قول آذری زبان ها هیکلی واردی غیرتی یخدی 👈در ضمن من بیام از غذای خودم عکس بگیرم که چی بشه 👈خب بابا یک لحظه از زندگیمونه با دیگران اشتراک می گذاریم حالا اون نه ولی غذای خوشمزه ی مامان چی .....؟ 👈👈👈بابا جان من که متاسفانه سواد رسانه ای ندارم نه من خیلی از همکار های اداره هم ندارند ولی ما شاالله تو همه جای فضای مجازی حضور دارند 🤚ولی با همین سواد اندکم می دانم که وقتی قران تاریخی(داستانی واقعی) مطرح می کنه با نیت تربیت است 👈یعنی می خواهد به ما چیزی بگوید که در سعادتمان ............ 👈👈حالا استوری هم که معنیش را درست نمی دانم ولی باید داستانک یعنی داستان کوتاه باشه 👈خب باید هدفی تربتی داشته باشه یعنی همه رشد کننده 👈اگه ما بگیم امشب غذا چی داشتیم غیر از اینکه اسرار خونه را با دیگران اشتراک می گذاریم و ابزار سو استفاده و....... 👈درضمن دخترم شاید کسی نداشته باشه دستش تنگ باشه 🤚خب بابا اگه صفحه خصوصی باشه و فقط فامیل ها باشند 👈👈بابای سامان یاد خاطره ای از یکی از همکار ها افتاد و زمانی که دخترش گفت صفحه خصوصی خنده تلخی کرد و گفت 🤚حتی فامیل هم باشند اونها برای چی باید بدانند من چی شب جلوی مهمان گذاشتم 👈در ضمن دخترم زندگی بالا و پایین داره شاید تو فامیل هم کسی یک شبی سفرش مثل ما نباشه ✅ولی اگه اینطوری بگوییم شاید بهتر باشد 👈امشب یکی از دوستان (دروغ هم نگفتیم چون عموت مثل دوسته برای من) در جایی غذا خورده بود و کدبانوی ان خانه با حداقل امکانات غذایی خوشمزه درست کرده بله پس واقعا می شود با حداقل امکانات بهره وری بالا داشت ✅خب بابا منظورتون همون قناعته ✅اره ریجانه ی بابا آره @aasamm
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔶 لیلا و عکس پروفایل 1 ⏱حدود زمان مطالعه :کمتر از 60ثانیه (+12) ✍️ بالاخره خواهر سامان بعداز گفتگویی جانانه با پدر به مدرسه می رسد 👈در حال پیاده شدن با خودش فکر می کرد درست است که پدرش مانند خیلی از پدرها سواد دارد 🤚ولی چه بحثی مشتی ای باهم کردند بحثی کاربردی و تجربی که شاید در هیچ کتابی پیدا نشود 👈بالاخره پدر حرکت می کند و خواهر سامان برای پدر دستی دخترانه تکان می دهد از همان دست های دلبری که دل پدر را می برد .......................................... اون که لیلا است 🤔سلام لیلا 🧐سلام ریحانه 👈حرکت می کنند به سمت مدرسه و داخل حیات می شوند هنوز زنگ نخورده 🧐ریحانه راستی لباس جدیدی که خریدم را دیدی 🤔نه کجاست ؟ 🧐اینجا 🤔کجا ؟ 👈به گوشی اش اشاره می کند و می گوید 🧐بابا اینجا 🤔عکس گرفتی گذاشتی تو گوشیت خطرناکه لیلا اندروید امن نیست 🧐تو گوشی چیه گذاشتم تو پروفایل اینستا م 👈داشتم تعجب می کردم اخه چرا ؟؟؟؟؟ 👈بی خیال شدم و رفتم که عکس را نگاه کنم 👈چون لیلا را همش با روپوش مدرسه دیده بودم از دیدن عکس خیلی تعجب کردم 👈از همان لباس های به اصطلاح شیک و به روز ولی دراصل نا متعارف بود 👈👈👈👈لیلا این لباس ........................... @aasamm
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔶 لیلا و عکس پروفایل 2 ⏱حدود زمان مطالعه :کمتر از 60ثانیه (+12) ✍️ 🤔لیلا این لباس چیه!!!! 🧐چیه ریحانه همه دارن می پوشن این همه آدم تو خیابون اشتباه می کنند شما درست میگی 🤔لیلا باهمین استدلال شروع شد دیگر 👈اگر اولین نفری که این لباس را در بازار می دید خرید نمی کرد این زنجیره قطع می شد 👈همین استدلال که همه می پوشند منم بپوشم این مدل لباس ها را اینقدر گسترده کرد 🧐خب چرا می فروشن ریحانه مگه کشور اسلامی نیست 👈ریحانه یاد حرف آقا درمورد ولنگاری فرهنگی افتاد و گفت 🤔لیلا جان وضعیت پوشاک بانوان در کشور ما بسیار نامناسب و بسیار مشکوک است پس وضعیت اصلا عادی نیست و تونیز با دید غیر عادی نگاه کن 👈مطمئن ترین چیز همان منطق و عقل است 🧐برو بابا ریحانه مگه میشه جلوی محیط ایستاد همه می پوشند مگر می شود من برخلاف آب شناکنم 🤔اولا لیلا یک مسلمان باید بتواند بعضی وقت ها برخلاف آب شنا کند 👈ثانیا همه نمی پوشند لیلا ما تعداد زیادی از بانوان را داریم که محجبه هستند 👈ولی چون به ضرورت از سنگر خانه خارج نمی شوند تعدادشان در جامعه کم جلوه می کند 👈ولی زمانی که آقا لبیک می گوید و این بانوان فاطمه وار به میدان می آیند باید تعدادشان را دید @aasamm
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔶 پس یکیتون رییس شود ⏱حدود زمان مطالعه :کمتر از 40ثانیه ✍️ جلوی مدرسه بچه ها دارند از مدرسه می آیند بیرون 👈ولی برویم داخل مدرسه چرا ریحانه هنوز بیرون نیامده 👈از داخل حیات راه می افتیم به سمت کلاس ریحانه می رویم 👈ریحانه با تعدادی دیگر از دخترها منتظر هستند تا سرویس یا والدینشان به دنبال انها بیایند 👈ریحانه در حال تمرین درس های همان روز با بچه هاست 👈گوشی هاجر زنگ می خورد مادرش است هاجر ریحانه ،حسنی را صدا می زند و باهم کیف و کتاب ها را جمع می کنند و به سمت در خروجی می روند 👈در ماشین مادر هاجر 🧐مامان امروز قرار شد برویم اردو و من ، ریحانه و حسنی در یک گروه هستیم 🤔پس یکیتون رییس شود 👈بچه ها با تعجب به هم نگاه می کنند 🧐مامان رییس چی داریم می رویم اردو داریم می رویم تفریح بعد ما رفیقیم 🤔بله مادر ولی مگر نمی گویید گروه شده اید پس قرار است به جایی برسید از همینجا نظم را فرا بگیرد بانظم هم تفریح خوش میگذره هم بهتر رشد می کنید @aasamm
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔶 بیت المال!!!!!؟ ⏱حدود زمان مطالعه :کمتر از 90ثانیه ✍️ بالاخره زمان اردو فرا می رسد 👈برویم داخل مدرسه از کلاس بچه ها رد می شویم می رویم می رویم تا انتهای راهرو که دفترمعاون پروشی خانم صدیقی است 👈ایشان در حال مرتب کردن مدارک دختران برای ارایه به محل مورد نظر است 👈ریحانه به همراه حسنی از کلاس بیرون می آیند سرشان را می چرخانند و خانم صدیقی را با همان تبسم همیشگی مشاهده می کنند 🤔 حسنی بریم یک سری به خانم صدیقی بزنیم 🧐باشه بریم 🤔سلام خانم صدیقی 🌺سلام ریحانه جان سلام حسنی جان 🧐خانم چه کار می کنید چرا اینقدر دورتان شلوغ است 🌺اینها مدارک تان است برای ارسال به مرکز مورد نظر باید مرتبشان کنم 🤔خانم صدیقی چرا اینقدر وسواس بریزید تو کیسه بدهید آقا فیاضی ببره دیگه 👈ناگهان چهره ی تبسم خانم صدیقی تغییر کرد و حالتی جدی گرفت 👈بچه ها تعجب کردند وکمی ترسیدند تا الان خانم صدیقی را اینطوری ندیده بودند حواسشان جمع شد 🌺بیت المال امانته 👈ریحانه و حسنی با تعجب به هم نگاه کردند ❗️چهارتا کپی شناسنامه و عکس بیت المال!!!!؟ 👈خانم صدیقی وقتی تعجب بچه ها را دید گفت 🌺اطلاعات مردم بیت المال است خیلی هم بیت المال است 👈بچه ها حرفی برای گفتن نداشتند هنوز در شوک بودند 👈حسنی و ریحانه از دفتر بیرون آمدند تا حالا با این دید به اطلاعات مردم نگاه نکرده بودند 👈حسنی گوشی خودش را دستش گرفت و گفت : 🧐ریحانه اگه مسوولان کشور سالها پیش مثل خانم صدیقی فکر می کردند خیلی وضع تغییر می کرد 🤔آره حسنی ااین وضعیت فرهنگی کشور حاصل غارت بیت المال مردم است 🧐آره ریحانه غارتگری به نام اینستا @aasamm
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔶 بچه ها و حرکتی عمار گونه ⏱حدود زمان مطالعه :کمتر از 100ثانیه ✍️ سامان دارد سرپایینی خیابان را پایین می آید 👈ولی تنهانیست علی و مقداد نیز با او هستند 👈در حال صحبتند از هر دری با هم صحبت می کنند می گویند و میخندند چه حالی میکنند که ................. 🤚علی لحظه ای سرش را می چرخاند بعد سریع از پیاده رو خارج می شود 🌱سامان : علی جان چی شد یک دفعه 🌿علی: سامان فقط سریع بیایید بیرون 👈مقداد نیز که فهمیده جریان چیه به سامان می گوید بریم سامان بریم 👈هر سه به زحمت پشت سرهم مسیری را خارج از پیاده رو طی می کنند 👈سامان می گوید بچه ها کوفتمان شد یکی بگوید چی ........ 🤚🤚🤚🤚🤚 تا می خواهد جمله اش را تمام کند از گوشه چشمش 👈خانمی را با مانتویی که مانتو نیست و............... (که حیا میکنم و نمی گویم) 👈خلاصه در همان نیم نگاه سامان جریان را می فهمد و همان نیم نگاه را نیز می چرخاند سمت خیابان ..................... 🤚دیگر خبری از آن خنده های چند دقیقه پیش نیست همه تا حدودی ضد حال خوردند 🍀مقداد: آخه خیابان مکان عمومیه چرا رعایت نمی کنند چرا به حقوق دیگران احترام............ 🌿علی : ولش کن مقداد همون یاد آوریش هم عذاب آوره 👈هرسه وارد مدرسه می شوند سرکلاس می روند 🤚زنگ اول درس دین و زندگی دارند 👈آقای جعفری وارد کلاس می شود و در ابتدای درس متوجه ی سکوت سه دوست می شود 🤚می گذارد کلاس تمام شود 👈کلاس تمام می شود و بچه ها می خواهند برای زنگ تفریح بیرون بروند 👈آقای جعفری به بچه ها اشاره می کند که شما سه نفر بمانید 👈آقای جعفری با لب خندان می رود بالای سرشان و می گوید 👈اگر یک نفرتان ناراحت بودید سوال نمی کردم چون شاید مساله ی شخصی باشد 👈ولی چون سه نفری ناراحت هستید فکر کنم انقدر محرم باشم که من نیز بدانم 🌱سامان: هیچی آقای جعفری داشتیم می امدیم مدرسه هوا خوب حالمان خوب خلاصه همه چیز خوب بود که ........ 🤚سامان سرخ می شود 🌺اقای جعفری: خجالت نکش سامان جان بگو عزیز 🌱سامان : یک خانمی تو پیاده رو آن هم تو خیابان لباس ........... 🌺آقای جعفری: خب شما چه کار کردید 🍀مقداد: هیچی آقا سه تایی از پیاده رو بیرون آمدیم که نزدیک ایشان نباشیم حتی نگاه هم نکردیم 🌺آقای جعفری: خب عبادت که ناراحتی ندارد 👈👈👈بچه با تعجب به هم نگاه کردند عبادت!!!!!!!!!!!!؟ 🌺آقای جعفری: شما از یک گناهی دوری کردید و فاصله گرفتید خب این اسمش عبادت نیست پس چیست بچه ها ؟ 👈یا همین کارتان هم یک درجه رشد کردید هم به ان خانم در عمل ثابت کردید که کارش اشتباه است 🌱سامان : آقا ی جعفری ببخشیدا 👈اون خانم اگر به این چیزا اهمیت می داد که الان ...... 🌺آقای جعفری : سامان جان به شما قول می دهم اگر تا بالای خیابان چند نفر دیگر این حرکت شما را تکرار می کردند اون خانم برمی گشت خونه و لباسش را عوض می کرد 🍀مقداد با تعجب پرسید : واقعا آقا یعنی اینقدر موثره 🌺آقای جعفری نشست روی نیمکت جلویی و گفت: بله بچه ها 👈بعد آهی کشید گفت : این خانم ها فکر می کنند دیگران از این کار انها خوششان می آید به قول امروزی ها کلاس دارد 🤚🤚🤚🤚🤚 در همین اینستاگرام اگر مردم میلیونی حضور نداشتند و تعداد زیادی عکس نا متعارف دختران کشورمان را لایک نمی کردند به نظرتان تعداد مدل ها اینقدر زیاد می شد ✅بچه ها احسنت به شما شما حرکتی عمار گونه داشتید من با این کار شما شارژ شدم اون هم چه شارژی @aasamm
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔶 مادر لیلا و لیلا ⏱حدود زمان مطالعه :کمتر از 120ثانیه (+12) ✍️ خسته از پله‌های خانه بالا می‌آید بوی چای لاهیجان مادر می‌آید در را باز می‌کند 👈نفس می کشد با مادر سلام و احوال می‌کند و به اتاق می‌رود تا بیاید مادر چای را به همراه یک لیموی تازه می ریزد و او نیز می‌آید ❓چه خبر ریحانه جان چه خبر از مدرسه 👈ریحانه خسته می‌نشیند روی صندلی خبری نیست مادر 🤔مگر می‌شه خبری نباشه چند ساعت در مدرسه بودی تعریف کن ببینم دخترم 👈ریحانه نیز برای مادرش صحبت می‌کند صحبت می‌کند تا می‌رسد به دختری به نام لیلا 🤔 دخترم این لیلا همین لیلای چند کوچه پایین تر نیست 👈آره مامان هر روز باخانم بختیاری درگیری دارد ❓سر چی ؟ 👈سر ........ 👈اون که خانواده‌ی خوبی داره من مادرش را می‌شناسم 🤔مادر ریحانه درحالی‌که در حال خوردن چایی بود به فکر فرومی‌رود 👈فردای آن روز مادر ریحانه بعد از راهی کردن ریحانه به مدرسه برای خرید سبزی به چند کوچه پایین‌تر می‌رود و هم‌زمان مادر لیلا را از ته کوچه می‌بیند که دارد می‌آید و در صف سبزی قرار بگیرد 👈مادر ریحانه فرصت را مناسب می‌بیند کمی در صف جابه‌جا می‌شود تا به او نزدیک شود 👈مادر لیلا با دیدن یک آشنای قدیمی انگار گمشده‌ای را می بیند سریع جلو می‌رود و حال و احوال می‌کند 👈بعد از چند دقیقه صحبت و آگاه شدن از احوال همدیگر مادر ریحانه بحث بچه‌ها را به وسط می‌کشد و می‌گوید 🤔راستی الهام جان لیلا چه کار می‌کند 🤚 ناگهان چهره‌ی مادر لیلا تغییر می‌کند و سرش را پایین انداخته و می گوید لیلا نیز هست 🤔مادر ریحانه که متوجه حال مادر لیلا می‌شود دیگر صلا ح نمی بیند سوال کند 🤚 ولی مادر لیلا که محرمی پیدا کرده بود شروع می کند به درد و دل عزیز هنوز ماهواره ندارید 👈 مادر ریحانه با حالتی می گوید معلومه که نداریم و با تعجب می پرسد مگه شما دارید 👈 مادر لیلا با حالتی غریب می گوید بله ولی ای ‌کاش نداشتیم نزدیک چند هزارتا کانال داشت دیگه بی خیال لیلا شدم گفتم با همین سرگرمه دیگه کاری به کارش نداشتم 👈نا گهان ساکت می شود و می گوید حواسم نبود که بیشتر کانال هاش کانال ........بود 🤔الهام جان اصلا فرض کن 100 تا پروفسور تو خانه ات مقیم باشند دلیل نمیشه که اصل تربیت تو هستی رسانه اون هم رسانه ی مفید کمک کننده است حالا این که ماهوراه است و تکلیفش روشن حالا هم دیر نشده همین الان رفتی خوانه جمعش کن 🤚🤚🤚🤚🤚 نمیشه عزیز فامیل چی می‌گن میگن امله میگن به روز نیستیم 🤔🤔🤔🤔🤔 چه ربطی داره الهام در ضمن بچت داره از دست میره بعد میگی ........ 🤚 آخه جمع کنیم کانال‌های داخلی را نمی‌گیرد 🧐مادر ریحانه نگاه خاصی به او می‌کند و می گوید من همسرم کسی را می شناسه براتون درست می کند 🤚 آخه داخلی ها هم چیزی نداره حوصله‌مان سر می‌رود 🧐🧐🧐🧐🧐 نگاه مادر ریحانه خاص تر می شود الهام جان میگن سریالها و برنامه هاش که همه بدجوری مورد داره چه جوری سرگم شدید 👈عزیز اولش اینجوری بود یک ساعت فقط لیلا نگاه می کرد ❓❓❓بعدش چی شد 👈بعد چند روز وقتی لیلا می رفت منم یکی و دو ساعتی نگاه می کردم ❓❓❓بعدش 👈بعد مدتی شب ها با بابا ی لیلا دست جمعی سریال ها را می دیدیم برای همین الان واقعا برامون سخته جمعش کنیم 🤔الهام جان شما خانواده ی متعهدی بودید چرا گذاشتید که بیاید داخل خانه تان چرا گذاشتید این همه رشد کند 🤚مادر لیلا در فکر فرو می رود ✅حالا هم دیر نشده توسل به حضرت زهرا (س) حتما سختی را براتون اسان می کند ✅مادر لیلا وقتی نام خانم را شنید گوشه اشکی از چشمش جاری شد انگار بود مدتها نشنیده بود ................................................... 👈شش ماه بعد زمانی که ریحانه آمد خانه بدون اینکه مادرش از او بخواهد شروع کرد به تعریف 👈مامان لیلا امروز از خانم بختیاری معذرت خواهی کرد 👈تو که میگفتی یک و دو ماهی است تو خودش بوده 👈آره مامان بعد اون قهر کردن با مادرش سر جمع کردن ماهواره دو ماهی می شد با مادرش دست در دست هم می امدند تا دم مدرسه تا اینکه امروز شده بود همون لیلای قدیم تازه فهمیدیم دوماهی هم است از اینستا آمده بیرون ✅اخ اگه بدونی مامان باباش امروز موقع رسوندنش چه بوسی کرد او را مدتها بود آقا پرویز را اینقدر سرحال ندیده بودم @aasamm