به بهانه شروع سی و سه سالگی ام سه روز است سر ضبط یک کلیپ تولدم! امشب راس ساعت دوازده قرار بود منتشر بشود. اینجا و توی صفحه اینستاگرامم.
ولی حالا همه چیز عوض شد . یعنی از وقتی بیمارستان شهر تو بمباران شد، همه چیز عوض شد . من، حالم و حتی شکل تولدم . انگار حالا هیچ چیزی سر جایش نیست . مثل بچه ای که تا چند ساعت قبل روی تخت بیمارستان نفس میکشید و مادرش کنارش بود! و یا مثل مادری که روی تخت بیمارستان و پسر کوچکش که فقط یک لنگه دمپایی پوشیده بود و یک پای دیگرش برهنه، کنارش ایستاده بود و دست هایش را سخت به میله ی آهنی تخت چنگ زده بود.
آنجا خیلی ها برای آرزوهایشان هنوز نفس میکشیدند و چشم هایشان باز بود . برای تخت بغل دستی شان دعای سلامتی میکردند ولی نمیدانستند همه شان با هم شهید میشوند و تمام سقف بیمارستان با بمب، یک جا روی تمام زندگی شان، آوار میشود . آن همه شهید ، آن همه مجروح ، به زبان هم زیاد است ، چه برسد به اینکه تو لحظه به لحظه زندگی اش کنی .
من مادرم . وقتی تصویر مادرانی را میبینم که بچه هایشان را برای آخرین بار در آغوش میکشند ، میمیرم و میمیرم . انگار بین اذان و تلقین روزهای زیادی نیست.
راهمان از هم خیلی دور است ولی قلب من برای تو میتپد. دعا میکنم خیلی زود دوباره لبخند بزنی و بتوانی زیر یک سقف کنار خانواده ات زندگی کنی .
روز تولدی که تصویر گریه های تو باشد، بر من مبارک نیست ای کودک فلسطینی ،
......
#غزه#فلسطین