بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود؛
ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام...
| #حميدرضا_برقعى |
میان سینهی ما آتشی به نام دل است
که یادگار گرانمایهای ز دلبر ماست!...
#مشیری
یک لب بده به من که لبم تیر میکشد
عشقت مرا به آتش و زنجیر میکشد
یک لب بده دوباره که در حسرت لبت
تب آتشی براین دل غمگیر می کشد
چون آهویی که از همه مردم گریخته
خود را به زیر سایهی یک شیر می کشد
این بوسه ها که می چشی از قندهار لب
آخر تو را به قله ی پامیر می کشد
این لحظه های داغ هوس خیز عاشقی
ما را به یک جنون نفس گیر می کشد
بر روی بوم نرم تنم دست های تو
یک چشمه زلال سرازیر می کشد
حاشا که شیخ، از شب ما با خبر شود
کار من و تو باز به تعزیر می کشد...
خوشی یعنی که معشوقت خودش اهل قلم باشد
وکیل و قاضی شعرت، و گاهی متهم باشد
طبیب قلب بیمارت دوای درد بی درمان
صدای خنده هایش پاد زهر هرچه سم باشد
بگویی خسته ام ،میل زیارت کرده ام امشب
بگوید پایه ام عشقم، قرار ما حرم باشد
بگویی دوستت دارم،بگوید بیشتر، یک آن
بغل وا کرده وپاییز در باران نم باشد
تصور کن بهشتی را که وصفش رفته در قرآن
میان چشم و آغوش و لبانش گرد هم باشد
چه می خواهد از این دنیا به غیر از ساغری از می
کسی که همدمش زیبا و پاک و هم قسم باشد
#محمدجواد_منوچهری
به مهمانی ما هرگاه آمد صبحدم شادی
شبیخون زد شباهنگام غم در جشن دامادی
به گرگستان گذار روستا افتاد یا انگار
به جای بره آن شب گرگ می زایید آبادی
صدای ضجه ی ما را ده بالا نمی فهمد
گلوی پاره را آخر کجا یارای فریادی؟
گرفتاریم در سلول تنهایی و می جنگیم
به نام عشق در اندیشه و رویای آزادی
شبان مست و دِه در خون و پاییزی چنین نکبت
کجا!؟ کی!؟ کعبه ی آمال ما برداشت ایرادی
سراغ از حال ما باید بگیری عشق و می دانم
تو آخر می رسی از راه و در راه است آبادی
#محمدجواد_منوچهری
هی می رویم و جاده به جایی نمیرسد
قولی که عشق داده به جایی نمیرسد!
#حسین_طاهری♥️
لبخند تو عشق است ولی با همگان نه ...
با ما به از این باش ولی با دگران نه ...!
رسوایی راز دلت از چشم تو پیداست ...
خواندم ز دلت آری و گفتی به زبان نه ...
زیبایی هر عشق ؛ به بی نام و نشانیست
ما طالب عشقیم ؛ ولی نام و نشان نه ...
میخواستم آتش بزنم شهر غزل را ...
وقتی سخن عشق تو آمد به میان نه ...
حالا که قرار است به دست تو بمیرم ...
خنجر بزن ای دوست ؛ ولی زخم زبان نه......🌹🌹
چه اشتیاقی و شوری، که من چکاوک لالم
پر از چکامه ی نابم ولی چه جای مجالم
ترانه ام که نشستم در انتظار ترنّم
به رغم بی پر و بالی، هُمای اوج خیالم
تو را به خواهش خُنیای ناشنیده، نگاهی
که لا اقل دو سه آهی به جای نغمه بنالم
تو را به ناز مضامین ناسروده، صوابی
به قدر خرده جوابی به کاسه های سؤالم
الا مُقلّب الابصارِ والقلوب، چه می شد
تحوّلی بچشانی به حالِ رو به زوالم
چه زجرها "منِ" رامَم، کشید از "منِ" یاغی
چنانکه از "دل سنگم" بُرید "قلب زلالم"
زمانه عرصهٔ جنگ است، جنگ بین "من" و "من"
نبرد باطن"هند" و ضمیر "حمزه" خصالم
اگرچه روی سیاهم کِشد به صورت "وحشی"
قسم به "رحم محمّد" ، غلام حیدر و آلم
«محمدحسین رشیدی»
۱۷ فروردین ۱۴۰۰